وقتی فرزند وزیرشعار کرمان بی‌سر برمی‌گردد

  حسینی ‌است، هم در روح و جانش و هم در رفتار و سکناتش. از همان زمان که شور و شعور را درهم‌آمیخت و با تمام وجود فریاد «هیهات منا الذله» سرداد، نشان داد که بزرگ‌شده مکتب ارباب است. عصاره این عشق و ارادت در فرزندانش، به‌ویژه محمدمهدی فرزند غیورش تبلور یافت. هم ‌او که برای رفتن به جبهه نبرد با دشمن بعثی، به‌دنبال سبقت از پدر بود و در نهایت همچون مولایش حسین، بدون سر به دیدار معبود شتافت.
روایت امروز صفحه فرهنگ مقاومت، حکایت وزیر شعار کرمان و فرزند شهیدش است. حکایت خانه‌ای که فاطمیه(س) شد تا بال ملائک را به خود ببیند‌. وقتی برای گفت‌وگو با مرد شعور و شعار کرمان به فاطمیه او قدم گذاشتم، نورانیت این خانه‌ فاطمی، خود گواهی بر صدق‌نیت بانی و حضور شهدا و صدیقین در این مکان مقدس داشت. عباس صادقی، همچون روزهای آغازین انقلاب، پرشور و حرارت شعار می‌داد و مداحی می‌کرد. به گفته دوستان و یارانش، او تاکنون، هیچ‌گاه این صحنه را خالی نکرده؛ حتی آن روز که پیکر بی‌سر فرزند شهیدش را تا آرامگاه ابدی همراهی ‌‌کرد...
سیدمحمد مشکوهًْ‌الممالک لطفا خودتان را معرفی کنید!
اینجانب عباس صادقی پدر شهید هستم. بنده مدت 22 سال در دانشکده شهید چمران مشغول به کار بودم، 18 سال مسئول انتشارات و سه سال آخر خدمتم مسئول کتابخانه دانشکده بودم.


پسرم محمدمهدی صادقی 16 سال و نیم داشت و کلاس سوم دبیرستان مکتب المهدی بود که در مرحله دوم عملیات کربلای 5 شلمچه به شهادت رسید. من پنج فرزند داشتم، پسر بزرگم محمدمهدی بود که شهید شد و الان چهار فرزند دارم. محمدمهدی متولد 14 مرداد سال 1349 بود. زمان انقلاب حدود 10 سال داشت و در راهپیمایی‌های زمان انقلاب شرکت می‌کرد.
چطور شد که به جبهه رفت؟
جنگ به صورت رسمی و با آغاز بمباران‌ها در 31 شهریور سال 1359 شروع شد. فردای آن روز، یعنی در روز یکم مهر دانش‌آموزان و مردم به سمت استادیوم حرکت کردند. آنها این‌طور شعار می‌دادند: ای صدام آمریکایی، این آخرین پیام است/ ارتش بیست میلیونی، آماده قیام است. محمدمهدی از سال اول راهنمایی می‌گفت من می‌خواهم به جبهه بروم. در سال 62 مدرسه مکتب‌المهدی سپاه تاسیس شد. هر کسی که وارد این دبیرستان می‌شد به‌عنوان پاسدار تلقی می‌شد. دبیرستان مکتب‌المهدی 85 شهید تقدیم انقلاب کرده است. پسرم سوم راهنمایی بود و سال بعد می‌خواست به این مدرسه برود و همین‌طور هم شد و بعد هم به جبهه رفت. محمدمهدی خیلی خوشحال بود که جبهه را دیده است. او یک ماه در اردو بود بعد از آن، اشتیاق بسیار زیادی به جبهه پیدا کرد. در اوایل سال 65 بود که در عملیات کربلای یک مهران به عنوان تخریب‌چی شرکت کرد.
چطور رضایت دادید که پسرتان به جبهه برود؟
من می‌خواستم به جبهه بروم. وقتی به خانه آمدم، دیدم مهدی هم می‌خواهد برود. به دبیرستان رفتم و با مسئولین دبیرستان صحبت کردم، آنها مهدی را قانع کردند که من به جبهه بروم. مهدی هم قبول کرد و گفت: بعد از اینکه شما اومدی من می‌رم. من در پایان عملیات کربلای 4، وقتی که به لشکر برگشتم، نامه‌ای از محمدمهدی به دستم رسید. در نامه نوشته بود: من امتحان سومم را هم دادم. شما دعا کن در امتحانم موفق شوم. فراموش نکنید که شما قول دادید وقتی برگشتید من بروم جبهه. من در جواب نامه ایشان نوشتم ما الان آماده باش صددرصد هستیم و من نمی‌توانم برگردم. شما هر وقت خواستی خودت می‌توانی به جبهه بیایی.
وقتی به کرمان برگشتیم محمدمهدی گله کرد که چرا نگذاشتی من بروم، من می‌دانم که تا شما اجازه ندهی من را نمی‌برند. این شد که با محمدمهدی به دبیرستان رفتیم و با مسئولین مدرسه صحبت کردم. آنها از من خواستند که یک نامه رضایت بدهم.
محمدمهدی اصرار داشت که هرچه زودتر به جبهه برود. می‌گفت: من الان به جبهه می‌روم و برمی‌گردم و امتحانات پایانی را می‌دهم و بعد از امتحانات دوباره به جبهه‌ می‌روم. گفتم: باباجان هر رفتنی به جبهه ممکنه برگشت نداشته باشه. گفت: ما از این شانسا نداریم، نگران نباشید. به هر صورت مدرسه موافقت کرد که او به جبهه برود. صبح به همراه محمدمهدی تا مقر بسیج دانشگاه رفتیم. بالاخره او عازم جبهه شد.
آقا محمدمهدی را چطور تربیت کردید که به جبهه و جنگ علاقه‌مند شد؟
ما کار خاصی نمی‌کردیم، فقط از او و فرزندان دیگرم می‌خواستم که هیچ‌گاه دروغ نگویند، از حرف بد پرهیز کنند، با آدم‌های بدزبان رفاقت نکنند. تنها چیزی که برای من خیلی اهمیت داشت این بود که نان حلال دربیاورم و لقمه حلال در دهان همسر و فرزندانم بگذارم.
محمدمهدی چه ویژگی‌هایی داشت؟
محمدمهدی بسیار با ادب بود. از زمانی که زبان باز کرد، هیچ وقت از لفظ «تو» برای بزرگ‌تر از خودش استفاده نکرد، همیشه با کلمه «شما» بزرگ‌ترها را خطاب می‌کرد. محمدمهدی خیلی به درس خواندن اهمیت می‌داد و قبل از اینکه به دبیرستان برود با قرآن آشنا بود. ایام تابستان به کلاس قرآن می‌رفت، همیشه در پی آموختن قرآن و حدیث بود. وقتی در نماز جمعه شرکت می‌کرد همراه خودش قلم و کاغذ داشت و صحبت‌های خطیب نماز جمعه را یادداشت می‌کرد. گاهی شعر می‌سرود. شعر «ای خمینی» را چهار ماه قبل از شهادتش سروده است:
ای خمینی ای امید صالحان/ ای خمینی رهبر مستضعفان
ای که تو نوری بُدی در نیمه‌شب / ای که تو ناجی بُدی بهر امم
ای که تو راهبر شدی در این قیام / ای که تو هجرت نمودی در قیام
تو بگفتی سرنوشت جنگ ما / می‌شود در جبهه بهر ما عیان
ما کنیم جان را براه حق فدا / تا شود آزاد کل این جهان
عاشقیم جمله بهر کربلا / می‌شود آزاد راه کربلا
گفتی ای روح خدا / راه قدس از کربلا باید گشود
جملگی آماده‌ایم بهر جهاد / تا شود آزاد راه این مکان
این شعر داستان دارد. سال 65 قرار بود من به مکه بروم، محمدمهدی هم از جبهه برگشته بود. من او را رساندم و به سمت مکه حرکت کردم. پنج‌شنبه‌ روزی بود؛ خواب دیدم که حمیدرضا که سال 62 شهید شده می‌گوید مهدی شهید شده. من از خواب بیدار شدم. موقع برگشتن از مکه وقتی خانواده به استقبال من آمده بودند از مهدی سوال کردم و پرسیدم: مهدی کجاست؟ گفتند: هست. پرسیدم: مهدی زنده است؟ گفتند: بله. به خانه که رسیدم مهدی را دیدم و ماجرای خواب را برایش تعریف کردم. مهدی به من گفت: بابا برای کسی تعریف نکن، ریا می‌شود. من از مکه یک ضبط سوغاتی آورده بودم. مهدی گفت: بابا شما که نبودی من یک شعر سرودم. اجازه می‌دهی برایت بخوانم؟ این‌طور شد که مهدی شعرش را خواند و من ضبط کردم. چهار ماه بعد از این ماجرا مهدی شهید شد.
محمدمهدی چطور به شهادت رسید؟
مهدی 30 دی ماه در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید، مهدی سر خود را در این منطقه جا گذاشت و پیکر بی سرش به خانه برگشت. طریقه شهید شدن محمدمهدی من را به یاد آقا اباعبدالله الحسین(ع) می‌اندازد.
هر روز اعلام می‌کردند که کدام لشکر وارد عملیات شده است. مانند همیشه، لشکر 41 ثارالله که وارد عملیات شده بود اعلام کردند. یک سری شهید آوردند. دیدم که خبری از پسرم نشد؛ نه زنگی، نه پیامی و نه خبری. من به قرارگاه لشکر در اهواز رفتم. یک روحانی به نام آقای زادسر آنجا بود. من خبر بچه‌های گردان 412 را از ایشان گرفتم. گفت: بچه‌ها در جنگل هستند. پشت لشکر ثارالله یک جنگل قرار داشت. به جنگل رفتم و آنجا سراغ محمدمهدی را گرفتم. آنها گفتند: چنین شخصی را نمی‌شناسیم. بچه‌های دبیرستان مکتب‌المهدی آنجا بودند. نزد آنها رفتم. یکی از بچه‌ها من را شناخت. از او پرسیدم: مهدی اینجاست؟ چند ثانیه‌ای مکث کرد، بعد گفت: مهدی بعد از مدتی جنگیدن و تیراندازی به دشمن، مورد اصابت ترکش تانک قرار گرفت و شهید شد.
وقتی می‌خواستم از قرارگاه خارج شوم، یکی از دوستانش گفت: شما حتما یک عکس از سر مهدی بگیر. من توی راه به این فکر می‌کردم که چرا ایشان اصرار داشت که من از سر مهدی عکس بگیرم. در معراج که کنار جنازه شهید جمع شدیم پرسیدم: مهدی سر دارد. گفتند: نه. بعد که کمی آرام شدم دیدم مهدی سر به تن ندارد و رگ‌های گردنش بیرون زده. یاد صحنه‌ای افتادم که بی‌بی حضرت زینب(س) بالای پیکر حضرت اباعبدالله الحسین(ع) رسید و با پیکر بی‌سر برادر مواجه شد. سینه مهدی شکاف برداشته بود و دستش نیز مجروح شده بود. خانمی درباره من گفته بود: این بنده خدا دیوانه شده. گفتم: نه. من دیوانه نشده‌ام، خیلی هم حواسم جمع است. من در عملیات کربلای 4 جبهه بودم، در آن منطقه در یک تابلویی به زیبایی نوشته بودند که برای رسیدن به کربلا باید خون داد. انقلاب مانند انسان نحیف و کم‌جانی بود که برای رسیدن به مقصد احتیاج به خون داشت و باید به پای آن خون ریخته می‌شد تا قوت گرفته و صحیح و سالم به مقصد برسد.
من در مراسم تشییع جنازه بسیاری از شهدا شرکت می‌کردم و شعار می‌دادم. برای تشییع پسر خودم هم شعار دادم. کسی باور نمی‌کرد پسر من شهید شده باشد.
در تشییع پسرتان چه شعارهایی می‌دادید؟
من از اول انقلاب در مراسم مختلف انواع شعارها را می‌دادم.
روز عاشورا سال 57 شعار این بود:
در ارتش خمینی ما همگی سربازیم / زنده ظالم‌ سوز و کشته انسان سازیم
حفظ قرآن ما، بسته بر جان ما / مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
زیر بار ستم نمی‌کنیم زندگی / جان فدا می‌کنیم در ره آزادگی
واژگون می‌کنیم سلطنت پهلوی/ مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
جوانان مسلمان به خاک و خون افتادند / صورت خود را بر خاک مملکت بنهادند
حفظ قرآن ما، بسته بر جان ما / مرگ بر شاه، مرگ بر شاه
وقتی شهید می‌آوردند شعار می‌دادیم:
شهیدان شاهدان انقلابند / شهیدان لاله‌های این دیارند
امشب جناب فاطمه، با اضطراب و واهمه / آید به دشت کربلا، گوید به دشت کربلا
گوید حسین من چه شد، نور دو عین من چه شد / کو قاسم و اکبرش، کو عباس نام‌آورش
شما در جبهه هم می‌خواندید؟
بله. در جبهه هم همین شعرها را می‌خواندم. آن موقعی که آقای خامنه‌ای رئیس‌جمهور بودند من در ورزشگاه آزادی تهران، روی نیم‌پله‌های جلوی ورزشگاه بدون بلندگو شعار می‌دادم و می‌خواندم: «خامنه‌ای خامنه‌ای، تو نور چشم مایی»، خامنه‌ای کیست علی زمان، مرگ بر این خوارج نهروان»، «نه سازش نه تسلیم، نبرد با آمریکا»
من وزیر شعار کرمان هم هستم!
چطور شد که شما وزیر شعار کرمان شدید؟
از همان روزی که به میدان پا نهادم ترک سر کردم. ماه مبارک رمضان سال 58 از جلوی استادیوم شهید سلیمی‌کیا تا جلوی مسجد جامع کرمان تنهایی شعار دادم.
از خاطرات محمدمهدی بگویید؟
او سال اول راهنمایی بود. همه بچه‌ها اول سال تحصیلی کیف و کفش و لباس مدرسه می‌خریدند. ما هم رفتیم برای مدرسه بچه‌ها خرید کردیم و برگشتیم. فردای آن روز از سر کار که برگشتم دیدم یک مبلغی روی طاقچه است. گفتم: این پولا چیه؟ بچه‌ها گفتند: ما نمی‌دونیم. دوباره سوال کردم تا اینکه دخترم گفت: شما که صبح به اداره رفتید، مهدی گفت به نظر من بابا هر چی پول داشته برای ما وسیله خریده و دیگه پولی نداره. من یه سری از این وسایلی که خریده رو می‌برم پس می‌دم که دست بابا خالی نباشد و بتونه تا آخر هفته زندگی رو بچرخونه.
خاطره دیگری که از محمدمهدی دارم این است که من جبهه بودم و ایشان در خانه بود. مادربزرگ مهدی برای تهیه نان به نانوایی رفته بود. کرمانی‌ها به مادربزرگ مادری می‌گویند ننه جان. وقتی مادربزرگش به خانه برمی گردد مهدی به او می‌گوید: ننه جان شما نون بی‌نوبت گرفتی؟ مادربزرگ می‌گوید: من گفتم پسرم‌ می‌خواد بره مدرسه و من عجله دارم، برای همین زودتر به من نون دادند. مهدی هم می‌گوید: من این نون رو نمی‌خوام، مال خودتون. من نمی‌دونم که حق چه کسی رو گرفتی و آوردی. بدین ترتیب او آن روز را بدون خوردن صبحانه، به مدرسه می‌رود.
حاج احمد حمزه‌ای یکی از فرمانده گردان‌‌های لشکر۴۱ ثارالله در دوران دفاع مقدس تعریف‌ می‌کرد: یک روز که با محمدمهدی در گلزار شهدا بودیم از هر دری صحبت‌ می‌کردیم و به‌خصوص صحبت از جبهه و جنگ شد. در این زمان محمدمهدی گفت حاجی من دلم‌ می‌خواد شهید بشم و مثل مولام امام حسین(ع) سر در بدن نداشته باشم.
شاید کمتر از یک ماه از این صحبت گذشت که محمدمهدی در مرحله دوم عملیات کربلای پنج با حضور در حماسه نهرجاسم همچون مولایش امام حسین(ع) بی‌سر به دیدار معشوق خود رسید.
الان که محمدمهدی شهید شده شما بیشتر احساس دلتنگی دارید یا غرور؟
بیشتر احساس غرور دارم. من در مراسم تشییع پسرم، هم شعار می‌دادم، هم برای جبهه پول جمع می‌کردم. این باعث تعجب همه شده بود. می‌گفتند این چطور می‌تواند این کارها را بکند. درست است که من برای از دست دادن محمدمهدی ناراحت بودم؛ اما از شهادتش خوشحال بودم، شهادت مرگ پرافتخاری است.شهادت مرگی انتخابی و باعث افتخار است. این عقیده را می‌توان از وصیتنامه شهدا به خوبی دریافت.
شهید در وصیتنامه خود به چه مواردی توصیه کرده؟
محمدمهدی در وصیتنامه‌اش ابتدا به امام و شهدا درود فرستاده است. پس از آن درباره مادرش توصیه کرده و از خانواده معذرت‌خواهی کرده است. نوشته من را ببخشید، من فرزند لایقی برای شما نبودم. همچنین به کادر مدرسه توصیه کرده است که دانش‌آموزان را خوب هدایت کنید. از مردم خواسته است که جبهه‌ها را پر نگه دارند و پشت سر امام باشند.
اگر الان محمدمهدی در منزل یا حسینیه را بزند و بیاید داخل، چه چیزی به او می‌گویید؟
اگر بیاید و من بنده ذلیل خدا را به پدری قبول داشته باشد، از آمدنش خوشحال می‌شوم که پسرم آمده است و به استقبالش می‌روم. امروز هم هرکدام از بچه‌هایم به خانه ما می‌آیند من جلوی پایشان بلند می‌شوم. من باری روی دوش بچه‌هایم نمی‌گذارم و سعی می‌کنم همه کارهایم را خودم انجام بدهم.
در پایان اگر صحبتی باقی مانده بفرمایید.
دوستان مهدی تعریف می‌کردند: در عملیات کربلای یک مهران، مهدی مرتب «وجعلنا» می‌خواند و به خاطر همان «وجعلنا»ها بود که دشمن همه اطراف ما را بمباران کرد؛ اما آنجا که ما بودیم هیچ بمبی اصابت نکرد. همرزمان محمدمهدی می‌گویند پسرم در زمان شهادتش مرتب ذکر یا مهدی می‌گفته است.
خاطرات شهید از زبان همرزمانش
قرار شد کمکی من باشد. بچه‌‌ها به شوخی به او می‌گفتند: تا حالا هرکی کمکی مرتضی شده شهید شده، تو هم حتماً شهید میشی. محمدمهدی هم همیشه با خنده جواب‌شان‌ می‌داد.
دو سه روز بعد از مقرمان در جنگل برای مرحله دوم عملیات حرکت کردیم.
در مرحله اول عملیات کربلای 5 حاج علی محمدی فرمانده گردان ما بود. او فردی عارف‌مسلک بود. قبل از زدن به آب برای طلب شفاعت نزدش رفتیم. مهران مهاجری از بچه‌های مکتب المهدی هم بود. اشاره به مهران کرد و به او گفت: تو که همراه ما هستی. مرتضی تو هدفت را گم نکن...
اتفاقاً مهران هم همراه او در همین عملیات شهید شد. در مورد خودش هم‌ می‌گفت که من تا پشت دژ بیشتر همراهتان نیستم. گفتیم پس بعدش چی؟ گفت: همه چیز دست خداست.
بعد از او حاج محمد میرزایی فرمانده گردان ما شده بود. به طرف شلمچه حرکت کردیم و در آنجا نزدیک واحد توپخانه پشت دژ اولی مستقر شدیم. هر دسته در محلی که برای استقرار تانک‌ها کنده بودند استراحت میکرد. خیلی بمباران‌های شدیدی‌ می‌شد. توپخانه عراق هم مرتب شلیک‌ می‌کرد...
دو تا سه شب هم در این نقطه بودیم. مهدی همیشه کنار من می‌خوابید و با خنده می‌گفت از کنار مرتضی جم نمی‌خورم تا شهید بشم.
یک روز باهم رفتیم که دوشی بگیریم. در مسیر رفتنمان چند بار بمباران خوشه‌ای شد. جالب بود که اکثر بمب‌‌ها در گل‌‌ها فرو می‌رفت و عمل‌ نمی‌کردند، که اگر عمل می‌کردند، شاید هر دو شهید می‌شدیم. سریع دوش گرفتیم و از حمام صحرایی بیرون آمدیم. هنوز چند قدمی از آنجا دور نشده بودیم که همان حمام هم مورد هدف قرار گرفت و تعدادی شهید
شدند.
آماده حرکت به سمت جزیره بوارین و نهر جاسم شدیم. تا نزدیک پل با ماشین رفتیم. بقیه راه را باید پیاده طی می‌کردیم. شرایط بسیار بد و وضع خاصی بود. وقتی به مقر استقرارمان، پشت نهر جاسم رسیدیم دیگر رمقی نداشتیم. حاج قاسم هم خودش در خط بود. وقتی وضعیت نیروها را دید گفت: امشب را استراحت کنید، ببینیم فردا چه اتفاقی می‌افتد.
پشت یک خاکریز کوچک پناه گرفته بودیم. حجم آتش دشمن وحشتناک بود. چندین موشک اطرافمان به زمین خورد. با انفجار موشک‌ها، زمین به لرزه‌ می‌افتاد. فضای استقرار کوچک، تجمع نیروها زیاد و مهمات دشمن هم بی‌شمار بود. داشتم با خودم فکر می‌کردم که عجب استراحتی بکنیم که انفجار خمپاره‌ای رشته خیالم را پاره کرد...
رشادت محمدمهدی و تار و مار بعثی‌ها
حسابی خورد و خسته بودم. سوزش محل ترکش‌هایم هم بیشتر شده بود. ساعت از سه و نیم شب هم گذشته بود. دلم شکسته بود و‌ می‌خواستم با خدا درد دل کنم.
سر پل دژ را با کلی شهید و مجروح به زحمت گرفته بودیم و حالا حتی مهماتی برای حفظش هم نداشتیم.
پشت به توده خاکی که جلوی کانال بود، نشسته بودم.‌ می‌خواستم سرم را روی زانو بگذارم که متوجه گروهانی از رزمندگان شدم که روی خاکریز بغل من بالا آمدند. خوشحال شدم که خدا چقدر زود جواب دل شکسته‌ام را داد. فرمانده تنومند آنها در حالی‌که چفیه‌ای دور کمرش بسته بود، جلوی آنها در حرکت بود و بقیه هم در دو تا سه ردیف پشت سرش قطار بودند.
یکباره متوجه شدم دارند با هم عراقی حرف می‌زنند. رزمنده‌ای در کار نبود! یک گروهان تازه نفس عراقی برای حفظ خط آمده بود. حسابی غافلگیر شده بودم. حتی یک گلوله هم برای شلیک نداشتم.
افسر عراقی که متوجه من شده بود، شروع کرد به عربی با من صحبت کردن. من هم که همین طور عقب عقب‌ می‌رفتم، به دنبال راه فراری بودم.
بچه‌‌ها هم چند متر آن طرف‌تر از من در موقعیت‌های دیگری بودند. به هر زحمتی بود خودم را به تانک سوخته عراقی رساندم. اسلحه زیر تانک افتاده بود. خوشحال شدم. آن را کشیدم که بردارم. دیدم یک نفر می‌گوید: کیستی؟ چه کار با اسلحه من داری؟
فرمانده گروهانمان بود که اینجا پناه گرفته بود. گفتم: گروهان تازه‌نفس عراقی رسیده. الان بچه‌ها رو تار‌ومار می‌کنن و دوباره خطو‌ می‌گیرن.
صدای شلیک تیر که شنیدم به طرف کانال برگشتم. محمدمهدی و سه چهار نفر از رفقا به جان عراقی‌‌ها افتاده بودند و حسابی آنها را تارومار کرده‌ بودند.
با اسلحه‌‌ها و مهماتی که از عراقی‌ها به جا ماند. کمبود سلاح و مهمات‌مان برطرف شد. شاید اگر رشادت محمد مهدی و همین گروه اندک نبود، دوباره این موقعیت مهم به دست عراقی‌‌ها می‌افتاد و تمام زحمت‌‌های بچه‌‌های رزمنده هدر‌ می‌رفت...
مغرور نشو
از گروهان سرگردان عراقی حدود ۳۰ نفری کشته شدند، تعدادی از معرکه فرار کردند و دو نفر هم اسیر شدند. بچه‌‌ها دو اسیر عراقی را تحویل فرمانده گروهان که کنار تانک سوخته بود، دادند. اما او با این توجیه که اسیر گرفتن در شب ممنوع است، آنها را کشت. دقایقی بعد تعدادی نیروی خودی، از سمت شرق دژ به طرف ما آمدند. آنها تا متوجه ما شدند، به سمتمان تیراندازی کردند. حق هم داشتند چون اصلاً فکر نمی‌کردند که کانال از دست عراقی‌‌ها خارج شده و نیروهای ایرانی در آن مستقر شده باشند. تا با داد و فریاد به آنها فهماندیم که ما ایرانی هستیم، دو نفر مجروح دادیم.
نماز صبح را در کانال خواندیم. خیلی خسته بودم. یادم نیست کِی به خواب رفتم؛ ولی وقتی با سر و صدای بچه‌ها بیدار شدم، ساعت حدود 10 صبح بود. نفربر عراقی روی جاده شلمچه-بصره کنار نخلستان در حال عبور بود. کمتر از ۲۰۰ متر تا این جاده فاصله داشتیم. خواب‌آلوده به سمت آن شلیک کردم؛ ولی به آن اصابت نکرد. دقایقی بعد دوباره سر و کله همان نفربر پیدا شد. بلند شدم و این بار آیه «و ما رمیت اذ رمیت» را خواندم و شلیک کردم. موشک به قسمت بار آن خورد. چند متری جلوتر رفت و منفجر شد. از خوشحالی فریاد زدم و شروع به رجز خوانی کردم. محمد مهدی خوشحال به سمتم آمد و گفت: مرتضی مغرور نشو این کار خدا بود که موشکت به هدف خورد.
کمی از حرف او دلخور شدم؛ اما برخورد او دور از انتظار نبود. او همیشه سعی می‌کرد در انجام کارهایش خدا را در نظر بگیرد.
حتی در جریان غافلگیری دیشب که گروهان عراقی را به رگبار بست، وقتی به او گفتم نترسیدی که من هم بین عراقی‌ها باشم گفت: با وجودی‌که حدس می‌زدم شاید تو هم اون سمت باشی، باز شلیک کردم؛ چون تکلیف من توی اون لحظه، حفظ خط بود نه حفظ جان رفیقم.
به نظر‌ نمی‌آمد عراقی‌ها به راحتی دست از سر ما بردارند؛ با این فکر موشک بعدی را روی قبضه آرپی‌جی‌ام جا دادم... .
عروج محمدمهدی
در تسلیحات به جا مانده از عراقی‌ها یک قبضه خمپاره ۶۰، با تعداد زیادی موشک بود که از سر کنجکاوی با محمدمهدی شروع به تمرین با آن کردیم.
ساعت حدود ۲ تا ۳ بعد از ظهر یکباره متوجه سیاهی لشکر تانک‌های عراقی شدیم که به طرف موقعیت ما‌ می‌آمدند.آنها قبل از جاده بصره مستقر شدند و آرایش خاصی گرفتند. معلوم بود که پاتک سنگینی در راه است.
بلند شدم و به طرف ستون تانک‌‌ها شلیک کردم. به هیچ یک از آنها نخورد. موشک بعدی که روی آرپی‌جی گذاشتم، آقای قلی‌زاده فرمانده دسته به من گفت: بذار من شلیک کنم. من آرپی‌جی را به او دادم و خودم نشستم که با قبضه خمپاره ۶۰ به طرف عراقی‌‌ها شلیک
کنم.
یکباره دیدم صدای انفجار مهیبی آمد و همه جا را گرد و غبار فرا گرفت. قلی‌زاده کنار من به زمین افتاد و فواره خون از کتفش به صورتم پاشید. حسابی شوکه شده بودم. کانال هدف گلوله تانک قرار گرفته بود. دو تا از رزمنده‌ها بدنشان آتش گرفته بود و فریاد‌ می‌زدند. تکه‌‌های بدن بچه‌‌ها اطراف کانال پراکنده شده بود. رزمنده‌ای موجی شده بود و به هر طرف‌ می‌دوید. محمدمهدی و رزمنده رفسنجانی چند متر آن طرف‌تر از ما بودند. محمدمهدی کمکی من بود و معمولاً هنگامی که می‌خواستم آرپی‌جی شلیک کنم، از من فاصله‌ می‌گرفت.
سراغش را از بچه‌ها گرفتم. گفتند او هم شهید شده است. توان دیدن جنازه‌اش را نداشتم. حالم خیلی خراب شده بود. تا چند دقیقه پیش با هم بودیم. قیافه معصوم و نگاه آرام او هنوز جلوی چشمم بود.‌ نمی‌توانستم باور کنم که او را از دست داده‌ام.
تانک‌ها همچنان منتظر پاسخ ما بودند. تعدادی موشک دیگر به سمت آنها شلیک شد. وقتی مطمئن شدند که ما خیال تسلیم شدن نداریم، کم‌کم عقب نشستند.
ساعتی بعد نیروهای امدادگر و انتقال‌دهندگان پیکر شهداء هم به کانال آمدند. بعداً یکی از آنها برایم تعریف کرد که رزمنده رفسنجانی و شهید صادقی هر دو سر در بدن نداشتند.
وقتی اعلام کردند رزمندگان گردان ۴۱۲‌ می‌توانند به عقب بروند، در مجموع کمتر از ۱۰ تا ۱۵ نفر از بچه‌های گردان باقی مانده بودند که همه عقب لندکروز سوار شدیم و به عقب آمدیم در حالی‌که به حال رفقایی که به فیض شهادت نائل شده بودند غبطه می‌خوردیم...