حکایت کوچ امام پاکی‌ها

جواد نعیمی: و اینک، نود و چهار- پنج سال از هجرت پیامبر اسلام(ص) گذشته و امام چهارم(ع) نهایت تلاش خویش را کرده است تا به هر وسیله که شده، گوهر آگاهی و آزادگی را به مردم بشناساند، وجدان‌ها را بیدار کند، دل‌ها را صیقل بزند، مسائل دینی را بیان کند، به پاسداری از عدالت و ایمان و بیداری بپردازد، با همه کژی‌ها و کاستی‌ها بستیزد و علیه دشمنان و بداندیشان افشاگری کند... و این همه، پلیدان را واداشته است تا با سینه‌ای پر از کینه، به طرح توطئه‌ای شوم بیندیشند و گل دیگری از گل‌های باغستان توحید را پرپر کنند! سیه‌دلان نقشه می‌کشند تا امام(ع) را از سر راه خود بردارند. هشام‌بن‌عبدالملک- حاکم آن روزگار- نمی‌تواند بغض و کینه خویش را نسبت به امام سجاد(ع) پنهان کند. هم از این رو زهری فراهم می‌آورد و با خوراندن آن به حضرت امام زین‌العابدین(ع)، نقشه شوم خویش را عملی می‌کند. دنباله ماجرا را به همراهی نویسنده شام غریبان، رضا شیرازی، پی می‌گیریم: اکنون، امام زین‌العابدین‌(ع) در زیباترین جلوه چهره، آراسته، شسته و عطر زده، جامه زیبای خویش را پوشیده، در انتظار به سر می‌برد. او احساس می‌کند بار سنگین آن امانتی که آسمان و زمین و کوه‌های سخت را در هم می‌شکست، از دوشش آرام‌آرام فرومی‌افتد و او آزاد می‌شود.  امام سجاد‌(ع) بانگ مرگ را بر در خانه خویش می‌شنود! اینک زمان کوچیدن از این سرای ناپایدار فرارسیده است. امام آغوش گشوده فرشتگان الهی را برای استقبال از خویش احساس می‌کند. پاک‌ترین، شایسته‌ترین و بهترین انسان‌هایی که بر خاک، زندگی داشته و اینک به ملکوت آسمان‌ها پر کشیده‌اند، مهیای پذیرایی از او هستند. پس فرزندان خویش را می‌طلبد. از میان آنها حضرت امام محمد باقر(ع) را به جانشینی خود معرفی می‌کند. آنگاه سخنانی را برای آنها بیان می‌کند. دقایقی کوتاه، امام(ع) از آنچه در اطرافش می‌گذرد، نظر برمی‌گرداند. در مقابل چشمان حقیقت‌بین فرزند حسین(ع) چیزهای دیگری قرار می‌گیرد: تالار بزرگی است بی‌آغاز و بی‌پایان، تالاری از نور و روشنایی با پرده‌هایی به سپیدی و لطافت شکوفه‌های یاس، آشنایان در تالار به استقبال ایستاده‌اند. چهره‌ها همگی آشناست، پناهگاه ابدی! لبانی شکفته به لبخند. فرشتگانی که بال‌های خویش را بر نرمی حریر آسمان می‌سایند. زیبایی تا بی‌نهایت خویش ادامه دارد. کاخ‌هایی که انتها ندارند و انسان‌هایی که دیدار آنها، همیشه برایش لذت‌بخش بوده است، گل‌های سرخی که عطرآگین هستند، عطری که از گلزار سرخ بدر و اُحد و بیت‌ زهرا(س) و کربلا می‌وزد...  لحظه‌ها به کندی می‌گذرند. اطرافیان امام را نگرانی و اندوه به خود پیچیده است. دم مفارقت، نزدیک و نزدیک‌تر شده است. لحظه‌هایی به سبکی و نرمی نسیم باقی مانده‌اند که می‌روند. امام(ع) به آنچه بر وی می‌گذرد، بینا و آگاه است... آخرین نماز خویش را بر پا می‌دارد. شب به آخر رسیده است. صدای گام‌هایش را اکنون می‌توان شنید، او بر در می‌کوبد! فرمان خدای را در دست دارد! آرامشی عجیب، سراسر وجود امام را در برمی‌گیرد. آخرین کلمات خویش را که به زمزمه می‌ماند، بر زبان می‌آورد: «خدایا! به من رحم کن که تو بخشنده‌ای! پروردگارا! به من رحم کن که تو رحم‌کننده‌ای!» روح امام، به سوی معبود عالمیان پر می‌کشد! امام باقر(ع) پیکر پاک پدر را غسل می‌دهد. کسانی که حضور دارند، ناگهان می‌بینند پینه‌هایی همچون زانوی شتران، در پشت پا، شانه و زانوی آن بزرگوار وجود دارد. به امام باقر می‌گویند: ‌ای پسر پیامبر! پینه‌های پا و زانوی پدرت را می‌دانیم که از فراوانی نماز و سجده‌های طولانی است اما اینکه بر شانه‌های اوست، از چیست؟ حضرت باقر(ع) پاسخ می‌دهد: اگر پدرم زنده بود، در این باره چیزی به شما نمی‌گفتم! چون روزی بر او نمی‌گذشت که طی آن یک یا چند بینوا را سیر نکند و شبی فرا نمی‌رسید؛ مگر آنکه خوراکی‌هایی را در انبانی می‌نهاد و هنگامی که همگان در خانه‌های خویش آرام گرفته بودند، آن انبان را بر دوش می‌گرفت و در شهر سراغ نیازمندان می‌شتافت و آنچه در انبان داشت، در میان ایشان پخش می‌کرد و این در حالی بود که نه آنان وی را می‌شناختند و نه از خاندان ما جز من، کسی از این امر آگاهی داشت. مقصود پدرم از این کار، آن بود که پنهان و با دست‌های خویش صدقه داده باشد، زیرا معتقد بود صدقه پنهان، خشم خداوند را فرومی‌نشاند. اینک این نشانه بر شانه او از این رو مانده است.  شهر، یکپارچه شور و عزا و غوغاست. همه برای شرکت در مراسم تشییع پیکر پاک پیشوای چهارم، از خانه‌ها بیرون آمده‌اند. انبوهی از اندوه بر چهره‌ها و سینه‌ها سنگینی می‌کند! انگار در و دیوار شهر هم ماتم گرفته‌اند. آسمان، غمگین است و زمین اندوهگین! پیکر مطهر و مقدس امام سجاد(ع) را با شکوه فراوان بر ستیغ دست‌ها به قبرستان بقیع می‌برند و در آنجا به خاک می‌سپارند. شیعیان شیفته مولا، شیون می‌کنند! پرستوها، ناله‌کنان به پرواز درمی‌آیند و سرگردان و حیران، در دل آسمان از دیده‌ها پنهان می‌شوند! پروانه‌ها سیاه می‌پوشند! همه شوریدگان، به شاخه‌های عزا درمی‌آویزند و همگان همچون بلبلان نغمه‌خوان، تا پایان تاریخ انسان و جهان، حدیث والایی‌ها، فضیلت‌ها و خوبی‌های امام زین‌العابدین(ع) را برای دیگران بیان می‌کنند و به زمزمه ترانه عشق و ایمان و وفاداری برای امام شهید خویش می‌پردازند و حدیث پیروی از آن امام پاکی‌ها را برای مردم دنیا بیان می‌کنند... . امام سجاد(ع) شتری دارد که با آن 22 بار از مدینه به مکه می‌رود و مراسم حج را به‌جا می‌آورد. آن بزرگوار در همه این آمد و رفت‌ها، حتی یک بار، تازیانه‌ای بر آن شتر نمی‌زند. هرگاه که در راه رفتن کندی می‌کند، امام زین‌العابدین(ع) تنها، تازیانه‌اش را فرا می‌برد و در هوا تکانی می‌دهد اما به شتر نمی‌زند و می‌فرماید: «اگر ترس از قصاص نبود، شترم را می‌زدم؛ ولی می‌ترسم که در قیامت مرا قصاص کنند!» هنگامی که امام(ع) دیده از دنیا فرومی‌بندد، شتر حضرت نزد قبر آن بزرگوار می‌آید، گلو و گردن خود را روی قبر بر زمین می‌مالد، به خاک در‌می‌غلتد، می‌نالد و اشک از دیدگانش فرو می‌بارد. ماجرا را به امام باقر(ع) می‌گویند. آن حضرت سراغ شتر می‌رود و خطاب به او می‌گوید: «بس است حیوان. برخیز و برو. خداوند تو را مبارک گرداند». شتر، بلند می‌شود و می‌رود اما طاقت نمی‌آورد و دیگرباره بازمی‌گردد و در کنار مرقد، بر زمین درمی‌‌غلتد و می‌گرید! باز امام پنجم(ع) به او می‌فرماید: «برخیز و برو!» می‌رود ولی اندکی بعد بازمی‌گردد. امام باقر(ع) می‌گوید: «برخیز و برو!» اما شتر همچنان خود را در کنار قبر امام سجاد(ع) یله کرده است و از جای خود تکان نمی‌خورد! امام پنجم(ع) به همراهان خویش می‌گوید: «او را به حال خود واگذارید که در حال وداع است!» شتر ۳ روز در آنجا در همان حال می‌ماند، آنگاه می‌میرد! بنا به سفارش امام محمدباقر(ع)، لاشه شتر را به خاک می‌سپارند تا طعمه درندگان نشود!