اين‌بار بشنويم

مسائل كشور مثل يك كلانشهر مي‌تواند  هر آدم سرگرداني را مدت‌ها در خود گم كند
در آن سال‌هاي جنگ تحميلي، به خصوص آن سال‌هاي ابتداي جنگ، وقتي دوستانم براي ماموريتي از جبهه به تهران مي‌آمدند، از آنجا كه تهران را نمي‌شناختند و نمي‌دانستند بايد براي انجام كارشان به كجا بروند، نشاني محل را به من مي‌دادند و از من مي‌خواستند كه همراهي‌شان كنم و به مقصد برسانم‌شان. آن دوستان تصوري از وسعت تهران نداشتند و گمان مي‌كردند همين كه من در تهران مستقر هستم، يعني همه جاي اين شهر بي‌در و دروازه را مي‌شناسم. كل تصور دوستانم از شهر، يك چيزي بود مثل همان آبادان و خرمشهر كه در آن بزرگ شده بوديم و در يك روز مي‌شد همه جايش را گشت و بعد از يك ماه كاملا با كوچه پس‌كوچه‌هايش هم آشنا شد، براي همين تصور مي‌كردند كه من هم بايد بعد از چند ماه و حداكثر يك سال، تهران را كاملا بشناسم. تمام كاري هم كه من براي‌شان مي‌كردم اين بود كه آنها را در چهار جهت اصلي شمال و جنوب و شرق و غرب در تهران مي‌گرداندم تا بالاخره شايد به مقصد برسيم يا نرسيم و واقعا هم راهنمايي‌ام از اين حد بيشتر نبود. 
خوب به ياد دارم كه يك شب آخر وقت، دوستاني از جبهه رسيدند و گفتند بايد خيلي فوري براي جلسه‌اي به پادگاني بروند و از من خواستند كه آنها را به مقصد برسانم. نشاني را كه خواندم، كل چيزي كه سر درآوردم اين بود كه محل پادگان در شمال شرق تهران قرار داشت. اما واقع اينكه، كل شب را تا صبح در خيابان‌ها چرخيديم و به مقصد نرسيديم. حالا كه به اين خاطره فكر مي‌كنم، مي‌بينم خيلي هم رفتار من و دوستانم عجيب نبوده. كل آن رفتار برمي‌گشت به تصوري كه ما از شهر داشتيم. شهر براي ما يك محدوده‌اي داشت مطابق آنچه در آن بزرگ شده بوديم. براي ما كه آن سال‌ها تازه به تهران آمده بوديم، وسعت شهري به مانند تهران، معنا نشده بود. يادم هست كه تا براي اولين‌بار در همان ايام جنگ، با يك هواپيماي باري نظامي، شب هنگام به تهران نرسيده بوديم، اين وسعت برايم معنا نشده بود. هواپيما وقتي وارد فضاي هوايي تهران شد، دقايق بسياري طول كشيد تا به فرودگاه رسيد و بر زمين نشست. از آن بالا تا چشم كار مي‌كرد از هر طرف چراغ روشن بود. چنين وسعتي كجا و شهرهايي كه ما در آنها بزرگ شده بوديم كجا؟ با اين همه، همان دوستاني كه با هم در آن هواپيماي باري نظامي بوديم و آنها هم ديدند كه وسعت تهران بسيار بيشتر از آن چيزي است كه ما در تجربه‌هاي‌مان از شهر داريم، همچنان تا سال‌هاي پايان جنگ، هر وقت به تهران مي‌آمدند، از من مي‌خواستند كه راهنماي‌شان باشم. راهنماي مقصدي كه چه بسا براي رسيدن به آن، در شهر گم مي‌شديم و با دشواري بسيار به مقصد مي‌رسيديم يا اصلا به مقصد نمي‌رسيديم.
براي من خيلي وقت‌ها، شرايط امروز، بي‌شباهت به آن ايام نيست. اينكه مي‌دانيم در شهر گم مي‌شويم و مي‌دانيم براي رسيدن به مقصد چه بايد كرد، ولي اصرار داريم حتما آنچه آزموده‌ايم و ديده‌ايم كه نتيجه نمي‌دهد را بارها و بارها دوباره انجام دهيم. اصلا نمي‌خواهم بگويم كه چه وعده‌هايي بابت بهبود زندگي مردم و كشور بعد از يكدست شدن حاكميت داده شده بود، نمي‌خواهم اين گفته را نيز تكرار كنم كه تجربه 8 سال اصلاحات را هم داريم كه تقريبا در همه حوزه‌ها شاهد بهبود شاخص‌ها، از كاهش تورم و افزايش اشتغال و اعتبار جهاني و همه موارد بوديم. اصلا همه اينها به كنار، خب وقتي در اين يك سال و نيم ديديم و ديديد كه حاصل اين ريل‌گذاري چيست، حتي اگر اصرار داريم كه آخرت‌مان آباد شود، براي اين دنياي‌مان هم فكري بكنيم. چهار دهه است هشدارهاي كارشناسان را ناديده گرفته‌ايم و حالا اينجاييم. چه اشكال دارد يك بار هم اين هشدارها را جدي بگيريم، بدتر از اين جايي كه هستيم كه نمي‌شود. الان كه نه برنامه هفتم داريم و نه آنچه از بودجه منتشر شده، اميدي را در دل زنده مي‌كند، كه حتي ترسناك‌تر از قبل هم هست، و حالا كه ديده‌ايم چقدر آنچه در مقابلش قرار داريم با تصور ما فرق مي‌كند، حالا كه اينها را ديگر مي‌دانيم و تجربه اين 4 ماه را هم داريم و مي‌دانيم كه چه اتفاقاتي مي‌تواند بيفتد، اين‌بار كه ديگر مي‌دانيم با چه روبه‌روييم، دوباره بر تكرار آنچه بارها تجربه كرده‌ايم، پافشاري نكنيم. اين 4 ماهي كه گذشت را جدي بگيريم. سال‌ها، نسبت به آنچه در اين چهار ماه گذشت، از طرف بسياري از دلسوزان هشدار داده شده بود. نشنيديم؛ اين‌بار بشنويم.