زندگی به سبک مولانا در 16روایت

1- خواستن توانستن است
ای نسخه نامه الهی که تویی
وی آینه جمال شاهی که تویی
بیرون ز تو نیست هرچه در عالم هست
در خود بطلب هر آن‌چه خواهی که تویی
 مولانا بعد از این که هر انسان را یک نسخه الهی می‌خواند از قدرت او حرف می‌زند. از این که در جهان هستی، رسیدن به هیچ چیزی برای انسان غیرممکن نیست اگر پای خواستن در میان باشد. او می‌گوید اگر به دنبال چیزی هستید آن را از خود بخواهید چون انسان با تلاش می‌تواند فعل خواستن را صرف‌کند و به هرآن‌چه می‌خواهد، برسد. در شعر دیگری هم مقوله خواستن را این‌طور مطرح‌می‌کند: «اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید/ من آن لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم»
2- نیکی و بدی
ای دوست مکن که روزها را فرداست
نیکی و بدی چو روز روشن پیداست
در مذهب عاشقی خیانت نه رواست
من راست روم تو کژ روی ناید راست
 حرف مولانا در این چند بیت شبیه همان ضرب‌المثل‌های قدیمی «بار کج به منزل نمی‌رسد» و «ماه پشت ابر پنهان نمی‌ماند» است. او می‌گوید خوبی و بدی در حق هر کسی پوشیده نمی‌ماند. جای آدم خیانتکار در مذهب عاشقی نیست، جهان در مسیر راستی و درستی است و کژی‌ها نمی‌تواند آن را از مسیرش دور کند. پس بهتر است همیشه آدم روراستی باشیم تا آب‌زیرکاه!
3- نسخه‌پیچی برای عقل و دل
ای دل! تو در این واقعه دم‌سازی کن
وی جان! به موافقت سراندازی کن
ای صبر! تو پای غم نداری، بگریز
ای عقل! تو کودکی، برو بازی کن
بعضی وقت‌ها هم طرف حساب مولانا، عقل و دل و جان آدم‌هاست. اگر بخواهیم امروزی بگوییم او چیزهایی برخلاف آن‌چه از دل، جان، صبر و عقل می‌بینیم به ما نشان می‌دهد. از دل می‌خواهد دندان روی جگر بگذارد و از جان می‌خواهد موافقت‌کند. معتقد است صبر طاقت دیدن غم را ندارد و از عقل هم در مواقعی که دل حاکم است توقعی ندارد. او نسخه دیگری هم دارد و در آن از اهمیت تاب‌آوری می‌گوید :«ای دل اگرت طاقت غم نیست برو/ آواره عشق چون تو کم نیست برو/ ای جان تو بیا اگر نخواهی ترسید/ ور می‌ترسی کار تو هم نیست برو»
 


4- غرورِ بی‌خود!
تا چند از این غرور بسیار تو را
تا کی ز خیال هر نمودار تو را
سبحان‌ا... که از تو کاری عجب است
تو هیچ نه و این همه پندار تو را
مولانا همیشه شیرین و شاعرانه صحبت‌نمی‌کند. گاهی بدون مقدمه‌چینی می‌رود سر اصل مطلب، حرف خود را می‌زند و می‌رود؛ اما قدرت کلامش در شعر آن‌قدر بالاست که هشدارش تا مدت‌ها در گوش آدم تکرار می‌شود. در این رباعی هم روی صحبتش با آدم‌های مغروری است که خودشان را یک نسخه بی‌عیب و نقص و همه‌چیزدان می‌دانند و نهایت تعجبش را از احساسات این آدم‌ها نشان می‌دهد. یک جای دیگر هم عاقبت غرور زیاد را به افتادن از یک نردبان بلند توصیف‌می‌کند: «نردبان خلق این ما و منی است/عاقبت زین نردبان افتادنی است/ هر که بالاتر رود ابله‌ترست/  کاستخوان او بتر خواهد شکست»
 
5- خامی و پختگی
آنچ بیند آن جوان در آینه
پیر اندر خشت می‌بیند همه
واضح است که مولانا هم به «آن‌چه جوان در آینه می‌بیند پیر در خشت خام می‌بیند» معتقد است. این بیت در دفتر پنجم مثنوی معنوی آمده و مولوی در آن به ما می‌گوید وقتی کسی در کاری تجربه و مهارت دارد از آن استفاده‌ کنید. بالاخره تجربه‌های منفی و مثبت آدم‌ها یک جایی به دردتان می‌خورد به‌خصوص کسانی که تازه اول راه هستند و می‌توانند با این تجربه‌ها راهِ رفتنی را برای خودشان آسان‌تر کنند.
 
6- امیدوار باش
ز بعد وقت نومیدی امیدی ست
به زیر کوری اندر سینه دیدی  ست
نبینی نور چون دانی تو کوری
سیه نادیده کی داند سپیدی ست
مولانا چطور شاعرانه‌تر از این می‌توانست امید را به شما تزریق‌ کند؟ می‌گوید تا آدم سیاه را ندیده ‌باشید، سپیدی را نمی‌شناسد و اگر بدانی نوری وجود دارد و آن را نبینی، کوتاهی کردی. تا وقتی ناامیدی را تجربه نکرده‌باشید چطور می‌توانید از شیرینی امیدواری حظ ‌ببرید؟ البته این شعر و پند مولانا بی‌ربط به «در ناامیدی بسی امید است/ پایان شب سیه سفید است» خمسه نظامی شاعر بزرگ ایرانی هم نیست.
 
7- همت عالی، متعالی!
هر که را همت عالی بود و فکر بلند
دانک آن همت عالی اثر همت توست
فکرتی کان نبود خاسته از طبع و دماغ
نیست در عالم اگر باشد آن فکرت توست
جای تعجب ندارد که در اشعار مولانا بارها به قدرت خویشتن بربخوریم. او چندین بار با گفتن از همت عالی و قدرت خواستنِ انسان‌ها در تلاش است آن‌ها را به کارهایی دعوت‌ کند که تنها با سعی و همت بلند می‌توان به آن رسید. می‌گوید چیزی که خیال ‌می‌کنید اگر در عالم هم باشد از مغز و ذهن‌تان گذشته و برای آن کاری ‌کرده‌اید. اصلا همه رسیدن‌ها از این‌جا شروع می‌شود و این نقطه شروع است که باید آن را جدی بگیریم.
 
8- کمال هم‌نشینی
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گل‌های تَر دارد
در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران
به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
حتما باید سفره دل‌تان را همه‌جا پهن‌کنید؟ مولانا مخالف این کار است. او در این شعرِ درجه‌یک معنی و مفهوم کاملِ اهمیت هم‌نشینی را به زبان می‌آورد. می‌خواهد هم‌نشینی را انتخاب‌کنید که حرف‌تان را می‌فهمد و آگاه است. آدم زیر درخت هم که بخواهد بنشیند درختی را انتخاب می‌کند که پر از گل و شکوفه است و می‌تواند از هم‌نشینی با آن بهره و لذتی‌ببرد.
 
9- به قلبت رجوع‌ کن
ای قوم به حج رفته کجایید کجایید
معشوق همین جاست بیایید بیایید
معشوق تو همسایه و دیوار به دیوار
در بادیه سرگشته شما در چه هوایید
روی صحبت مولانا در این شعر آدم‌هایی‌ است که بی توجه به ماهیت دین صرفا به دنبال ظاهر دین هستند. نگاه او متفاوت است و حج را بهانه‌ای می‌کند تا از کسانی بگوید که ده‌ها سفر زیارتی را تجربه‌‌می‌کنند اما وقتی حرف از انصاف و انسانیت می‌شود، نمره قبولی نمی‌گیرند. مستاجرشان از کار بیکار شده ‌است و اجاره خانه را 5برابر می‌کنند، دست‌شان به دهان‌شان می‌رسد و تامین هزینه درمان یا جهیزیه یکی از آشنایان برایشان به راحتی یک آب‌خوردن است اما از آن دریغ‌می‌کنند. تنها تلاش‌شان این است که دم‌و‌دستگاهی داشته‌باشند و دیگران آن‌ها را دین‌دار بدانند.
10- بین خودمان بماند
راز نهان دار و خمش ور خمشی تلخ بود
آنچ جگرسوزه بود باز جگرسازه شود
راز و رازداری از آن موضوع‌های مهم است که در دکان همه شاعران بزرگ فارسی پیدامی‌شود. مولانا نمی‌تواند چیزی از اهمیت این موضوع نگوید. ترجیح می‌دهد پندش مختصر و مفید باشد. رازداری را به خاموشی تشبیه می‌کند که ممکن است تلخ یا سخت باشد اما در نهایت می‌تواند سازنده باشد.
 
13- زبان سرخ!
گر در سر و چشم عقل داری و بصر
بفروش زبان را و سر از تیغ بخر
حکایت زبان آتشین و تاثیر آن را همه می‌دانند. مولانا یک قدم جلو گذاشته ‌است و حکایت «زبان سرخ سر سبز را می‌دهد بر باد» را این‌طور تعریف‌می‌کند زبانت را بفروش تا سرت زیر تیغ ‌نرود. به ‌هر حال اگر می‌خواهید پند مولانا و دیگر شاعران زبان فارسی را گوش‌کنید بد نیست وقتی می‌خواهید صحبت‌ کنید بدانید قرار است چه بگویید، موقعیت را بسنجید و بعد حرف‌تان را بزنید.
 
14-‌ دست هم‌نوعت را بگیر
رنج یک جزوی ز تن رنج همه‌ست
گر دم صلح است یا خود ملحمه ا‌ست
شاید نیازی به تفسیر این شعر مولانا نباشد. او می‌گوید اگر موضوعی یک نفر را رنج ‌بدهد حس هم‌نوع‌دوستی دیگران هم باید تکانی بخورد. می‌خواهد این رنج در زمانه صلح و صفا باشد یا در زمان آشوب و جنگ. همان‌طور که سعدی می‌گوید «بنی آدم اعضای یک پیکرند/ که در آفرینش ز یک گوهرند/ چو عضوی به درد آورد روزگار/ دگر عضوها را نماند قرار» این حرف همه شاعران نوع‌دوست جهان است. مولانا این شعر را در مثنوی معنوی در حکایت زاهدی آورده ‌است که در قحطی و خشک‌سالی در عین این که مردم زیادی به خاطر گرسنگی از دنیامی‌رفتند، شاد و خندان بود. وقتی هم از او پرسیدند الان که وقت شادی نیست و باید صدبار عزادار این اتفاق باشیم گفت مرا باری نیست (به من ربطی ندارد).