تکنیکِ تَقه

«گر قضا افکند ما را در عذاب / کی رود آن طبع و خوی مستطاب»             
حضرت مولانا
«استاد نجف دریابندری، نویسنده و مترجم نامدار، به‌عنوان گنجینه زنده بشری در میراث خوراک در فهرست حاملان ناملموس (نادره‌کاران) ثبت شد.» از سرخطِ خبرهای روز، یکی هم این ثبتِ غریب بود! بنی‌بشری نیست در جمع اصحاب فرهنگ که در مقام و قدرِ استاد نجف دریابندری تردیدی روا داشته، یا شصت سال کارِ ادبی و فرهنگی او را انکار کند و دست‌کم بگیرد. اما تجلیل و نکوداشت و پاسداشت و داشت‌های دیگر هم آدابی دارد. نجف دریابندری در بزنگاهِ 1332، «وداع با اسلحه» اثر ارنست همینگوی را ترجمه کرد و این، نخستین ترجمه این مترجمِ صاحب‌سبک بود که یک سال بعد، زمانی که به زندان افتاد به‌چاپ رسید. در حبس به فلسفه روی آورد، «تاریخ فلسفه غربِ» برتراند راسل را ترجمه کرد و بعدها آثار دیگری از ادبیات مدرن را به نثری بی‌بدیل به فارسی برگرداند؛ از فاکنر و همینگوی و مارک توین و دکتروف و بکت و لورکا و دیگران. از خصایل ترجمه‌های دریابندری زبان شسته‌رفته اوست و نثر دینامیک و نویی که ریشه در عمقِ سنت زبان فارسی نیز دارد. اگر دریابندری هنوز تاب‌وتوانی داشت شاید با همان زبانِ رند و شوخ و نگاهِ تیز و انتقادی‌اش از همین تک‌عبارت خبری می‌نوشت که از یک‌بارخواندنِ آن درک چندانی به‌دست نمی‌آید. 
...چندبار خواندنش هم حاصلی جز حیرتِ بیشتر ندارد. در پیشانی مقدمه «وداع با اسلحه» دریابندری جملاتی از کتاب نقل می‌شود که بی‌شباهت به اوضاع اخیر نیست: «و اکنون مدتی گذشته بود و چیزهایی که پرافتخار بودند، افتخاری نداشتند... کلمه‌های بسیاری بود که آدم دیگر طاقت شنیدن‌شان را نداشت...». 
شکی نیست که نامِ نجف دریابندری -به‌عنوان روشنفکر، مترجم، منتقد و فرهیخته‌ای که تنها آوردن عناوین آثارش از مقاله و ترجمه و نقد فهرست مطولی خواهد شد- در شمار گنجینه‌های فرهنگی این مملکت به‌ثبت رسیده است اما در قالب و رده «میراث خوراک» چندان به مذاق خوش نمی‌آید، گیرم در میان این فهرست دورودراز، «کتاب مستطاب آشپزی»‌ هم باشد که در ذوق و قریحه و انتقال لذت شخصی تا بیان و زبان خاص آن در نسبت با نظایرش یگانه است. برای تجلیل از نجف دریابندری دلایل بسیار دیگری هست که پیش از شناسایی اهالی تازه‌رسیده میراث فرهنگی خودْ در فرهنگ ما به ثبت رسیده‌اند. برخی از مدیران و صاحب‌منصبانِ فرهنگی چنان شوق خدمت دارند که مناسک نزدشان از اصل قضیه پیشی می‌گیرد. محمد قائد در مقاله‌ای، کلیشه‌ای را در توصیف کردارهای فرهنگی و شتاب‌های خیرخواهانه بی‌حاصل مطرح می‌کند که در وصف حالِ این خبر سختْ به‌کار می‌آید. اینکه برای بازکردن در قوطی، یا یک پیچ، گاه به آن تقه‌ای می‌زنیم و باز می‌شود اما این ضربه اگر از حد بیرون شود، نه‌تنها دری باز نمی‌شود بلکه تبدیل به گرهی کور خواهد شد. ثبت نام مفاخر فرهنگی در عناوین و رده‌های عجیب‌وغریب سازمانی از «میراث خوراک» و «حاملان ناملموس» و از این‌دست حکایت آن تقه‌ای است که دری باز نمی‌کند، و درست مانند چسباندنِ کاشی‌های ماندگار بر سردر خانه فرهیختگان که در بَرآورد اولیه «چهارصد هزار تومان» آب می‌خورد و در ابتکاری به «صد هزار تومان» تخفیف یافت،کارکردی ندارد، هیچ. این کاشی‌ها که بناست اهل فرهنگ را نشان‌دار کند، بیشتر حکمِ بازنشستگی نویسندگانی را دارد که هنوز در فکر روزنی برای تنفس‌اند و چشم‌به‌راهِ مجوز آثار خود نشسته‌اند. بن‌بستِ سرو و خانه‌ای که بنا بود موزه شعر شود و از سال هشتادودو در میراث فرهنگی به ثبت رسید و خبری از آن بازنیامد، نمونه دیگری است از تقه‌ای محکم بر در خانه‌ای در انتهای کوچه‌ای بن‌بست، که به‌قول صاحب‌خانه‌اش، محمدعلی سپانلو، همین در انتهای بن‌بست‌بودنش خودْ حکایتی است... یاد محمدعلی سپانلو، شاعر ملی ما به‌خیر و سایه نجف دریابندری، فرهیخته حاضر مستدام و پُردوام.