مکن ای صبح طلوع
[ شهروند]در هفتههای گذشته خاطراتی از پیشکسوتان عرصه امداد و نجات کشور گزینش و منتشر کرده بودیم. این هفته سراغ روایتهایی از یکی دیگر از این عزیزان رفتهایم. محمدجواد صادقیان چالشتری متولد سال 134۰ در زاهدان است. او سال 61 به عنوان مسئول امداد جبهه کار خود را در جمعیت هلال احمر شروع کرد و در سال 62 به پست معاون امدادی منصوب شد. صادقیان، پنج سال در هر دو سِمت به صورت همزمان فعالیت داشت تا این که پست امداد جبهه را به شخص دیگری واگذار کرد. این واگذاری تقریبا همزمان بود با پایان جنگ. صادقیان 13 سال معاون امداد استان سیستان و بلوچستان بود. در عملیات امدادرسانی زلزله رودبار ، محل ماموریت او لوشان و در زلزله بم، بروات بود. در زلزله منجیل و رودبار هم سمت جانشین ستاد را داشت. صادقیان در لوشان بدون هیچ چشمداشت مالی یک ماه تمام به صورت شبانهروزی انجام وظیفه کرد. 10 سال نیز رئیس شعبه هلال احمر چابهار بود و در همین زمان طوفان حارهای گونودر چابهار رخ داد. صادقیان به عنوان رئیس شعبه در یک عملیات 24 ساعته شرکت کرد و 2 هفته تمام بیخوابی کشید. او در آخرین روزهای سال 90، در جمعیت هلال احمر سیستان و بلوچستان بازنشسته شد. آنچه در ادامه میخوانید خاطراتی است از این پیشکسوت که از کتاب «امدادگران بیمرز» نوشته لیلا باقری انتخاب کردهایم. مصاحبههای این کتاب را میترا مازندرانیان به عهده داشته و کتاب توسط مؤسسه آموزش عالی علمی کاربردی هلال ایران چاپ شده.
داخل حیاط قدم میزدم که اول صدای یک هواپیما و پشت سرش صدای انفجار آمد. سال ۶۵ در زاهدان. از سر شب دلشوره داشتم. رفته بودم قدم بزنم تا کمی آرام شوم. آن شب قرار بود، یک سری از رزمندهها با هواپیما برای مرخصی به زاهدان بیایند. سریع خودم را با موتور به جمعیت هلال احمر رساندم. به همراه مدیرعامل و تعدادی از بچههای امدادگر، سمت محل حادثه راه افتادیم. میدان ورودی فرودگاه مملو از جمعیتی بود که با دستهگل به پیشواز همسر یا پدر رزمندهشان آمده بودند. اما خبر نداشتند، هواپیما وقت فرود به کوه خورده و منفجر شده است. به سختی جمعیت را پشت سر گذاشتیم. محل حادثه کوههای اطراف فرودگاه بود. محوطه مملو از قطعات هواپیما و تکههای بدن رزمندگان بود و همین درد را در بند بندِ شب میتنید. با برادران ارتش هماهنگ شدیم و تا صبح به جمعآوری مشغول بودیم. انفجار به قدری شدید بود که وقتی بعد از نماز صبح به محل حادثه برگشتیم، تازه با روشن شدن هوا تکههای کوچکتر بدن را دیدیم و دانه دانه جمع کردیم. رزمنده بودند و از جنگ و مرگ برگشته و حالا اسیر حادثه شده بودند و همین قلبمان را تکه تکه کرده بود و در روشنای روز، آخرین تکهها را از روی زمین برداشتیم.
یک سال هوا به قدری سرد شد که موج رودخانه هیرمند هم روی هوا یخ زد. بیشتر روستاهای زابل گرفتار و تعداد زیادی از روستاییها دچار یخزدگی شدند. سال 64 بود. برایشان اردوگاه تشکیل دادیم و کارهای امدادرسانی و درمانی را شروع کردیم. تلفات بالا بود. مردمی را هم که دچار یخزدگی از ناحیههای مختلف، به ویژه پا، بودند به بیمارستانها میرساندیم. در تختکها مردم بیشتر آسیب دیده بودند. تختک، جایی میان دریاچه و مقداری از زمین بلندتر است. دامدارها آنجا خانههای خشت و گلی داشتند و با توتنهایشان (قایقهاي محلي) در آبهای اطراف رفت و آمد میکردند و کارشان هم ماهیگیری و دامداری بود. اما آن سال سرما و یخبندان برایشان کار و زندگی نگذاشته بود و باید همه چیز را رها میکردند و به اردوگاه میآمدند. یک روز که برای کمک به یکی از این تختکها رفتیم، متوجه شدیم کسی آنجا زنده نمانده و دیگر کاری جز جمعآوری اجساد از دستمان ساخته نیست. در حین کار، صدای گریه نوزادی را شنیدیم و بهتمان برد. اول گمان کردم اشتباه شنیدهام. موج روی هوا یخ زده بود. چطور میشد نوزادی زنده بماند؟ ولی وقتی همه گفتند میشنوند، صدا را دنبال کردیم و به گلهای گوسفند رسیدیم. خشکمان زد و همه سبحانالله گفتیم. نوزاد، پسری بین گوسفندان بود. گوسفندها بچه را به دندان گرفته، میان خود کشیده و گرم نگه داشته بودند.
باید چادرهای امدادی را سریع به اهواز میرساندیم؛ چادرهایی برای اسکان مردم جنگزده خوزستان. سال 64 بود. با هواپیما رفتیم، همراه مدیرم. نزدیک اهواز که شدیم، از جایی صدای پچ پچ خلبان و کمکش میآمد. کنجکاو شدیم. کلی سوال و جواب کردیم تا بالاخره خلبان گفت: «یه هواپیمای عراقی درست بالای سرمون پرواز میکنه»! بعد سرش را به علامت نگرانی تکان داد: «هر لحظه ممکنه ما رو بزنه...» تنها کاری که از دستمان برمیآمد این بود که چشمهایمان را ببندیم و اشهد بخوانیم. چشم بسته بودیم که یکباره صدای تیربارهای فرودگاه اهواز بلند شد. خلبان ارتفاعش را پایین آورد و فرود آمد. آنقدر ترسیده بودیم که منتظر نماندیم تا پلههای هواپیما را بگذارند. از همان بالا پایین پریدیم و دویدیم داخل فرودگاه و زمین را سجده کردیم. منتظر بودیم تا سریعتر بارها را تخلیه کنند و برگردیم. اما خلبان گفت: «با این شرایط، امشب برگشتی در کار نیست». به مدیر نگاه کردم. کمی فکر کرد و گفت: «چه اصراریه که برگردیم؟» بعد دستی روی سرش کشید: «حالا که قسمت شده بیاییم منطقه، لابد حضورمون اینجا مؤثرتره». با همین دو جمله، دو ماه در منطقه ماندیم و چادرها را توزیع کردیم. با همان یک دست لباسی که وقت آمدن تنمان بود.
دو ماه در مسجد سلیمان ماندیم براي توزیع چادر. مسئول انبار چادرها شدم. یک مأمور شهربانی هم برای کمک به من دادند که اهل همانجا بود. یک روز همه بچهها دنبال مأموریتهای مختلف رفتند و من ماندم و مأمور شهربانی. از قضا، همان روز زنهای عرب آمدند و چادر خواستند. طبق روال کاری هلال احمر گفتم: «صبر کنید. باید اردوگاه بزنیم». ولی آنها خوب متوجه حرفهایم نمیشدند. از آنها اصرار و از من انکار و شروع ماجرا... کمی که بحث کردیم و حرف همدیگر را به دلیل تفاوت زبان نفهمیدیم، زنها حوصلهشان سر رفت و ریختند سرم و یک کتک درست و حسابی به من زدند. من نحیف و لاغر و زنها هم تنومند و پرزور. بعد هم در انبار را شکستند و هر کدام یک چادر زیر بغل زدند و رفتند. مأمور شهربانی هم که همشهریشان بود، نه تنها کاری نکرد که مرا و انبار را به همان حال رها کرد و رفت. بچهها که برگشتند، همینطور روی زمین افتاده بودم. علت را که پرسیدند، برایشان داستان را تعریف کردم و گفتم: «تقصیر خودتونه که منو تنها گذاشتید و رفتید»... بعد کمی دستم را مالیدم و غریدم: «حالا برید انبار خالی رو تحویل بگیرید.» بچهها مانده بودند بخندند یا برای چادرها گریه کنند.
دو ماهی به پادگان امام حسین (ع) رفتیم برای آموزش جنگهای شیمیایی. دوره آموزشی سخت و فشردهای بود؛ بهویژه که دائم مانور داشتیم. همه بچهها تحت فشار بودند، تا اینکه یک روز دیدم امدادگري که مسئول امداد ایرانشهر بود، گوشهای نشسته و گریه میکند. پرسیدم: «چرا گریه میکنی؟» جوابم را نداد. کلی اصرار کردم تا گفت: «به کسی چیزی نگی»... قبول کردم. گفت: «اون قدر توی این مدت تحت فشار بودم که اسم هر سیزده تا بچهم یادم رفته». سعي ميکردم نخندم. دستی به سرش کشید و گفت: «میترسم تا موقعی که از این جا بریم، راه خونهم رو هم یادم بره». حالش خوش نبود. باید کمی حال و هوایش را عوض میکردم. برای همین حرفم را زیر پا گذاشتم و به بچههای آسایشگاه موضوع را با خنده و شوخی گفتم. بچهها هم که مدتها بود شیطانی نکرده بودند، از خدا خواسته دور این بنده خدا جمع شدند و با شوخیهایشان ناراحتی این رفیقمان را به خنده تبدیل کردند. خندیدیم اما حال آن رفیق را هرگز فراموش نکردم. ترس از یاد بردن و از یاد رفتن یکی از بزرگترین ترسهاست.
پیرزن را قبل از اینکه فرود بیاییم، از آن بالا دیدیم. باید قبل از تاریکی هوا مینشستیم و جاماندهها را سوار میکردیم و برمیگشتیم. هلیکوپتر نمیتوانست در تاریکی پرواز کند. زابل سیل آمده بود. معلوم نبود که روستای بعدی که زیر آب میرود کدام است. با هلیکوپتر میرفتیم و اهالی را سوار میکردیم و به نقطه امنی میرساندیم. ولی به سختی دل از خانه و زندگی میکندند. برای همین دوباره برمیگشتیم و بالای سر روستاها گشت میزدیم؛ برای پیدا کردن جا ماندهها. وقت تنگ بود و هوا گرگ و میش. پیاده شدم و به طرف پیرزن دویدم. هلیکوپتر روشن ماند تا برگردیم. به پیرزن که رسیدم، گفتم: «مادر زود باش، هر دقیقه ممکنه آب روستا رو ببره». پیرزن سرش را تکان داد که یعنی باشد. اما یک شرط هم گذاشت: «بدون مرغ و خروسهام هیچ جا نمیآم». وقت تنگ و فرصت چانه زدن نبود. تجربه میگفت چانه هم میزدم فایده نداشت. یک عمر تلاش کرده بودند و حالا برایشان مانده بود همین خانه و زندگی مختصر که سخت بود رهایش کنند و بروند. این بود که معطل نکردم و یک گونی از گوشهای پیدا کردم و دنبال مرغ و خروسهای پیرزن دویدم. در حال گرفتن دم این یکی و بال آن یکی بودم که یکباره صدای تِپِ تِپِ هلیکوپتر و پریدنش بلند شد. جا ماندم... آن هم در روستایی که هر لحظه ممکن بود سیل از بیخ و بن نابودش کند. بیشتر اهالی رفته بودند. جز همین پیرزن و چند پیرمرد و پیرزن دیگر که به هوای مرغ و خروس و گاو و گوسفندهایشان مانده بودند و بعد از رفتن هليکوپتر دیدمشان. همه را یکجا جمع کردم و منتظر ماندم. یک چشمم به سیل بود که نیاید و یک چشمم به آسمان که بچهها بیایند. بعد از یک روز تازه یادشان افتاد که یک معاون امدادی هم در زابل داشتیم که رفت پی پیرزنی و نیست. این شد که آمدند و مرا همراه با آن چند پیرزن و پیرمرد و حیوان و حشمشان به اردوگاه بردند. دنبال مرغ و خروسهای پیرزن دویدن سبب خیر شد که بقیه جاماندهها را هم پیدا کنیم.