هوشیار مجیدی

یوسف پسر کاک حسنِ سرایدار بود، اکثرا بعدازظهر در گوشه ای از پارک، کنار یک گاری قدیمی می ایستاد و مشغول فروختن سبزی می‌شد، چون سبزی‌هاش تازه بود، همیشه مشتری های خود را داشت؛ با این وجود پولی که بدست آورد به زحمت کفاف خرجش را می داد...
انبوهی از موهای خرمایی یک دست که روی پیشانی اش خم شده بود ،بهمراه لبهای کلفت برآمده، گونه‌های استخوانی و شلوار گشاد کردی، قیافه ساده و خاصی به یوسف داده بودند.
جمعه بود مردم مشغول تفریح و گردش بودند، یوسف انداخته بود به همان مسیری که به پارک مرکزی شهر ختم می شد، صدای قاه قاه چند دختر و پسر به گوش می رسید صداهایی که باد آنها را در هم می پیچید، آن طرفتر چند خانواده مشغول بساط کباب بودند، چند بچه شاد و خوشحال دست‌های هم را گرفته بودند و بهمراه بزرگترها می خواندند و می‌گفتند:
تولد، تولد، تولدت مبارک


مبارک، مبارک، تولدت مبارک
لبت شاد و دلت خوش، تو گل پر خنده باشی
بیا شمعا را فوت کن که صد سال زنده باشی
روی صندلی های پارک جابجا جوانان کنار هم نشسته بودند و گاه گاهی صدای خنده ها و
بگو مگوهایشان به هوا بلند می شد.
احساس غریبی بهش دست داده بود، همه این صحنه ها در ذهنش گنگ و بی معنی می آمدند خود را زمین تا آسمان با دنیای دیگران غریب می دانست، با خودش می گفت آخر من اینجا چکار می‌کنم هان؟! برای چه آمده‌ام، سبزی
می فروختم بهتر نبود، آخر مگر جمعه و شنبه
چه فرقی برای من دارد.
در این فکرها بود که مهدی همکلاسی سابقش را دید با همان دختری قدم می زد که در رویاها برایش حکم یک همسر را داشت، احساس حسادت و تنفر سرتاسر وجودش را فراگرفت، آیا این رعنا بود مگر می‌شود؟! نه هرگز، امکان ندارد ،شاید خودش نبود؛ این فکرها مرتب از ذهنش می‌گذشتند.
از کنار خط‌های پارک به آرامی می گذشت، افکارش شوریده و پریشان بود.
به خانه که رسید شماتت و سرزنش‌های پدر شروع شد، البته این بار اول نبود بیشتر وقتها
با هم بحث‌شان می شد..
از بچگی با پدر رابطه خوبی نداشت و با همدیگر نمی ساختند، بارها پدر او را زده بود، مدام او را با بقیه مقایسه می‌کرد؛گاهی سر سفره می گفت از وقتی یوسف به دنیا آمد مادرش بیمار شد، برکت از خانه رفت، درس که نمی خواند هیچ ،کار هم نمی کند، کاک حسن قیافه حق به جانبی بخود می گرفت و همانطور که چای سر می کشید، رو به همسرش می کرد و...
... می گفت از شانس ماست زن ؛ بچه‌های مردم را نگاه کن با کار ماشین و ملک خریدن،یا درس خوندن و دکتر مهندس شدن؛ آن وقت این تفاله بی ارزش و بیخود نصیب ما شده،مرده شور ریختش را ببرد. استغفراللهگاهی یوسف جواب پدرش را می داد و می گفت ،خوب خوب ببببببس است خو خو خوبه کککککه سرایداری ، ررررییس جایی بودی ددددنیا را روسرمون خخخخخراب می کردیاین بحثها و دعواها بین شان عادی شده بود.
دوران متوسطه را تمام کرده بود، که پدرش بازنشسته شد، مدتی بعد پدر تصادف کرد، هر چی پول و پس انداز بود خرج هزینه دوا ودرمانش کردند، باز نتیجه نداد و دیری نپایید که درگذشت.
یوسف تنها با مادر بیمارش مانده بود و این روزها نان آور خانواده بود و مسئولیت «مردخانه» بودن را روی شانه‌هایش احساس می‌کرد، می‌بایستی بیشتر از هر زمان دیگری کار کند، آن سوتر لکنت زبان داشت، بدنش ضعیف بود همین باعث شده بود بارها اسباب خنده دیگران شود.
یک روز خبردار شد که رعنا ازدواج کرده و به خانه بخت رفته است، این موضوع تا چند ماه آرام و قرارش را گرفته بود چندین و چند بار بهش پیشنهاد داده بود ولی هر بار جواب منفی گرفته بود.
حالا تمام تلاشش این بود که دکتر شود، با خودش می‌گفت اگر دکتر شوم منم می توانم زن خوب و زیبا بگیرم، دختر کاک حسین زنم خواهد شد، مگر نه این است که خیلی‌ها حسرتم را خواهند خورد، دیگر کسی جرات نخواهد کرد، بخاطر جثه ضعیف و لکنت زبان مسخره‌ام کند! روزها می‌گذشت و یوسف این فکرهای درهم را هر روز در ذهنش مرور می‌کرد. با وجود همه تلاش‌هایش نتوانست قبول شود، دو سال دیگر هم صبر کرد، اما نتیجه نگرفت...
مدتی بود که لکنت زبانش بیشتر شده بود ،بیشتر توی خودش بود، ایرادی شده بود، وحشت داشت با مردم حرف بزند، بخصوص وقتی یکی موبایلش را در می آورد وحشتش بیشتر می شد اینکه مبادا از حرف زدنش فیلم بگیرند و بقیه مسخره اش کنند. پس از چند سال و با هزار زحمت وارد یک دانشگاه پرت و دور افتاده شد،حالا دیگر آن شر و شور قبل را نداشت، در در‌س‌هایش هم ضعیف بود تمرکز نداشت و مرتب قرص استرس مصرف می‌کرد؛ همکلاسی‌ها عارشان می آمد در محوطه دانشگاه با او قدم بزنند. کمی بعد برای کار راهی تهران شد،رنگش زرد و نزار شده بود، گویی اندوه و رنج روی چهره اش منجمد شده بود. روزهایش به سختی می‌گذشت، گاهی از بس سرکار خسته می شد که هنگام برگشت به منزل داخل متروی شهر خوابش می‌برد، بعضی وقتها بدون اینکه شام بخورد، خودش را جنین وار زیر پتو جمع می کرد و گاهی هم در رویای آرزوهای گذشته به خواب فرو می رفت.مدتی در تهران ماند اما درآمدش کم بود، دوباره به شهرستان برگشت. یکبار، تصادفا چشمش به مهدی همکلاسی سابقش افتاد وانمود کرد، که او را ندیده است اما مهدی پیش دستی کرد، یوسف را صدا زد، حالش را جویا شد، او حالا برای خودش دکتر شده بود از رعنا بچه داشت، یکباره همه آن حسرت و حسودی که از قبل نسبت به مهدی داشت زنده شد، اما به روی خودش نیاورد و ظاهرا به آنها تبریک گفت. سبزی فروشی از رونق افتاده بود به همین خاطر دوباره به کولبری روی آورد، نه اینکه جثه اش
ضعیف بود، پانزده، شانزده کیلو بیشتر
حمل نمی کرد، بیشتر سیگار یا تاناکورا حمل می‌کرد، کالاهایی که از نظرش حرام بودند را دست نمیزد، بخاطر همین بعضی روزها دست خالی از مرز برمی‌گشت، با خودش می‌گفت من که این دنیا را نداشتم، پس بگذار حلال زندگی کنم شاید آن دنیا به بهشت بروم، می دانم روزی همه این درد و رنجها تمام خواهد شد، می دانم خدا برایم جبران خواهد کرد؛ گاهی به کولبرها ایراد می گرفت،که مثلا چرا فلان کالا را حمل می کنند. بسیار مشتاق بود که نظر بقیه را در مورد خودش بداند.
وقتی غروب می شد وقتی به دعا می ایستاد و با خدای خودش راز و نیاز می‌کرد، حالت روحانی عجیبی بهش دست می‌داد پیش وجدان خودش سرافراز بود، برای لحظاتی تمام دردهایش را فراموش می کرد و با خودش می گفت هر چقدر هم سخت باشد زندگی یک روز تمام می‌شود، مگر نه این است هر شروعی پایانی دارد، اره من به بهشت خواهم رفت، با این فکرها درونش را تسلی می‌داد و احساس گوارایی وجودش را فرا می گرفت.
بعضی روزها وقتی به خانه بر می گشت و مادر را می‌دید دردهای خودش را فراموش می کرد، از اتاق که می رفت بیرون؛ صدای ضعیف و لرزان مادر از پنجره پر می کشید «یوسف جان»...
بارها شنیده بود که مادر پیش در و همسایه برایش دلسوزی می کرد ،اما از وقتی که برای کولبری به مرز می رفت بیشتر از هر زمانی هوایش را داشت.
چند ماه گذشت، یوسف همچنان به کولبری مشغول بود،همه کولبرها از میان کوهها ودره‌های پر پیچ و خم گذشتند؛ هنگام غروب بود که از راه رسیدند و بارشان را تحویل دادند، اما از یوسف خبری نبود.
شب بود و ابرهای درهمی در آسمان بودند که گاهی از مقابل نور نقره ای رنگ ماه می گذشتند، چند ساعت گذشت؛ انگار اثری ازش نبود، کمی بعد مردم دِه که نزدیک مرز بودند از ماجرا خبردار شدند، قرص ماه از کرانه آسمان بالا زده بود، تشعشع نور ماه روی برف حالت روحانی خاصی به این شب سرد زمستانی داده بود،چند نفر در میان جمعیت فانوس به دست گرفته بودند، جماعت از پیدا کردن یوسف ناامید می شدند، هرکس چیزی می گفت یکی می گفت احتمالا زیر بهمن مفقود شده، آن یکی می‌گفت شاید بخاطر خستگی در جایی خوابش برده، ناگهان یکی فریاد زد اینجاست، اینجاست پیدایش کردم، پایین یک صخره روی برف افتاده بود، دهان نیمه باز، ابروهای کمانی کشیده، موهای درهم خرمایی و نور ماه حالت خاصی به چهره یوسف داده بودند انگار هیچ وقت به این اندازه زیبا نبود ،هر چقدر صدایش کردند، صدایی نشنیدند، او مرده بود.