«ايران» چيزي بيش از يك نام است

سياستنامه
رضا داوري اردكاني، استاد فلسفه دانشگاه تهران در نشستي كه به تازگي برگزار شد در مورد ايران و اهميت آن به ايراد سخن پرداخت و تلاش كرد با تبييني دوباره از مباحث مربوط به «ايران» شايبه‌هايي را كه هرازگاهي در راستاي تخفيف اهميت اين موضوع بيان مي‌شود پاسخ دهد. وي در اين سخنراني به ادعاي كساني پرداخت كه چندي است سعي دارند مفهوم ايران، ايرانيت و مليت را مفاهيمي بي‌معنا و مبهم معرفي كنند؛ «كساني كه ايران را چيزي بيش از يك نام نمي‌دانند بدانند كه اين نام را ما اختيار نكرده‌ايم بلكه ما نام و عنوان خود را از ايران گرفته‌ايم. نام ايران چندان ثبات و دوام داشته است كه مدعي هر چه بكوشد نمي‌تواند آن را ناديده بگيرد. نامي را كه نتوان تغيير داد، نام نيست. حقيقت است. اگر مراد از نام يك لفظ يا ظرف خالي باشد كه هر چيزي مي‌توان در آن ريخت، ايران چيزي بيش از يك نام است.»
نوشتار حاضر  متن كامل سخنراني رضا داوري اردكاني در بيست و سومين نشست از سلسله نشست‌هاي انديشه و تمدن ايرانشهري است كه توسط ايشان تنقيح و در اختيار گروه سياستنامه« اعتماد» قرار گرفت.  اين نشست طي روزهاي اخير در خانه گفتمان شهر و معماري برگزار شد .
ايران يك موجوديت واحد
ايران با اينكه يك موجوديت واحد است همواره شوون متفاوت اما به هم بسته سياسي و فرهنگي و تاريخي داشته است. در زمان‌هاي دور شأن سياسي آشكارتر بوده اما در دوره اسلامي لااقل تا زمان صفويه با اينكه رسوم سياسي سابق كم و بيش محفوظ بوده، شأن فرهنگي ايران جلوه بيشتر پيدا كرده است. در دوران صفويان ايران فرهنگي و ايران سياسي در عرض يكديگر قرار گرفتند اما با پيش‌آمد مدرنيته و مخصوصا ظهور حكومت‌هاي ملي و نظام‌هاي جديد سياسي لفظ كشور معني تازه يافت و در قاموس سياست جا گرفت. در حدود يكصد و پنجاه سال پيش با انقلاب مشروطيت در سرزمين ما و در زبان‌مان، كشور جاي مملكت و ممالك محروسه را گرفت و ايران به عنوان وطن بيشتر رنگ سياسي پيدا كرد. اگر در قديم ظهور و جلوه سياسي ايران بيشتر بر فرهنگ مبتني بود، در دوره جديد سياست كم و بيش از فرهنگ استقلال جست و به بنياد خود كم‌اعتنايي كرد. بنابراين، چون هيچ سياستي بي‌مبنا نمي‌تواند باشد آنچه ايران را راه مي‌برد هنوز هم فرهنگ و هنر و تفكر ايران است. اگر گاهي احساس مي‌كنيم كه با اين فرهنگ و هنر و تفكر بيگانه شده‌ايم، بكوشيم بر اين بيگانگي غلبه كنيم.
 نام و عنوان خود را از ايران گرفته‌ايم


سخن گفتن درباره ايران هم آسان است، هم مشكل. آسان است زيرا ايران خانه و وطن ما است و آن را دوست مي‌داريم و با آن زندگي مي‌كنيم؛ مشكل است زيرا اگر از ما بپرسند ايران چيست، مفهوم روشني از آن نداريم و پاسخ دقيقي نمي‌توانيم به پرسش بدهيم. در باب معني و اهميت وطن هم نظرها يكسان نيست تا آنجا كه ممكن است كسي بگويد تعلق اشخاص به اين يا آن وطن اهميت ندارد و مهم انسان بودن است. اين حرف خوبي است اما متاسفانه گوينده‌اش از شرايط انسان بودن و زندگي انساني خبر ندارد. مگر آنكه وطن را جايي بي‌نام و در قرب حق بداند ولي به هر حال كساني كه ايران را چيزي بيش از يك نام نمي‌دانند، بدانند كه اين نام را ما اختيار نكرده‌ايم بلكه ما نام و عنوان خود را از ايران گرفته‌ايم. نام ايران چندان ثبات و دوام داشته است كه مدعي هرچه بكوشد نمي‌تواند آن را ناديده بگيرد. نامي را كه نتوان تغيير داد، نام نيست؛ حقيقت است. اگر مراد از نام يك لفظ يا ظرف خالي باشد كه هر چيزي مي‌توان در آن ريخت، ايران چيزي بيش از يك نام است (مگر آنكه معني عرفاني و كلامي نام منظور باشد.) بد نيست اشاره‌اي به تاريخ اين نام كه هزاران سال عمر كرده است، بكنيم. از دوران‌هاي دور كمتر خبر داريم و بيشتر اطلاعات از دوهزار و پانصد سال پيش به اين سو است. وقتي خشايارشاه در سالاميس و ماراتن شكست خورد، شاعر يوناني آيسخولوس نمايشنامه ايرانيان را نوشت و در آن عظمت مقام ايران را تصديق كرد اما چون آتن را شهر مردمان آزاد مي‌دانست طبيعي بود كه آن را برتر بشمارد. آيسخولوس در نمايشنامه‌اش درد و شكست ايران را روايت كرده است.
نياكان ما گذشته تاريخي خود را از ياد نبردند
ايران علاوه بر اين درد در طول تاريخ دردها و مصيبت‌هاي بزرگ ديگري را نيز تحمل كرده و البته بزرگي‌ها و سرافرازي‌ها هم داشته است. بعد از پيشداديان و كيانيان و مادها و هخامنشيان جانشينان اسكندر مدتي بر سرزميني كه تاريخش را تاريخ ايران مي‌دانيم حكومت كردند. اشكانيان به حكومت سلوكيان كه نتوانسته بودند ايران را يوناني كنند و خود كم و بيش ايراني شده بودند، پايان دادند. پس از چند قرن دوره اشكاني نيز به پايان رسيد و ساسانيان با طرح تجديد عهد ديني امپراتوري ديگري بنا كردند. كار اينان نيز با شكست يزدگرد سوم در قادسيه پايان يافت اما پايان كار ساسانيان پايان كار ايران نبود بلكه آغازي ديگر بود. جنگ قادسيه برخلاف آنچه بسياري مي‌پندارند غلبه عرب بر ايران نبود. پس از اين جنگ ايرانيان كه اسلام را با روح خود آشنا يافته بودند، خيلي زود آن را با رضايت‌خاطر پذيرفتند اما اسلام آوردن، انصراف از ايراني بودن نبود. ايرانيان تنها قوم مسلمان شده‌اي بودند كه زبان‌شان زبان عربي نشد و طي مسلمان‌ شدن‌شان زبان تازه خود را يافتند و بنياد كردند و قوام دادند و از اوايل تاريخ اسلام به گردآوري آثار ادب و حكمت و اعتقادات نياكان خود در زبان خود پرداختند. آنها نه فقط گذشته تاريخي خود را از ياد نبردند بلكه به ادب و فرهنگ و دانش اقوام چيني و هندي و يوناني و مخصوصا به فلسفه و نجوم يوناني رو كردند و بنياد فلسفه‌اي را گذاشتند كه گرچه طرح اصلي آن را از يونانيان فراگرفته بودند، در اصول و مبادي و قواعد كلي آن تجديدنظر كردند و بناي مابعدالطبيعه‌اي را گذاشتند كه به نظر خودشان عين دين بود يا لااقل با دين موافقت داشت.
 دوران تفوق جلوه فرهنگ ايراني
وقتي هم كه غزالي بعضي قواعد اصلي اين فلسفه را منافي با اصول دين خواند سهروردي به حكمت ايران باستان رجوع كرد و با تاسيس فلسفه اشراقي و حكمت نوري راهي براي ادامه فلسفه در جهان اسلام گشود و كساني مثل نصيرالدين طوسي و قطب‌الدين شيرازي و ميرداماد استرآبادي و ملاصدراي شيرازي راهي را پيمودند كه او گشوده بود. از ابتداي دوران اسلامي تا زمان حمله مغول، خراسان و ماوراءالنهر، مهد فرهنگ ايران بود و در آنجا بود كه زبان و ادب فارسي با خاطره تاريخي ايران قوام پيدا كرد. بسياري از اميران و حاكمان هم از همين ديار بودند و همه هر چه و هر كس بودند با ادب و فرهنگ ايراني مي‌زيستند و حكومت مي‌كردند. اگر در دوران قبل از اسلام عظمت سياسي ايران ظاهرتر بود در دوره اسلامي دانش و ادب و فرهنگ جلوه بيشتر پيدا كرد و از همان اوان كه دارالعلم‌هاي بغداد و بصره رونق مي‌گرفتند شهرهاي خوارزم و خجند و سمرقند و بخارا و مرو و بلخ و طوس و نيشابور نيز كانون‌هاي قوام شعر و ادب فارسي و تعليم علم و حكمت و فلسفه مي‌شدند. اين تفوق جلوه فرهنگي تا زمان صفويان دوام داشت و در اين زمان سياست و فرهنگ در عرض هم قرار گرفتند و نام ايران هم در زبان شايع‌تر شد. معني‌دار است كه عابد الجابري، استاد معاصر مراكشي فلسفه، فلسفه خراسانيان را ايدئولوژي ايراني خوانده است البته اطلاق ايدئولوژي ايراني به فلسفه امثال فارابي و ابوالحسن عامري و ابن‌سينا بيشتر به يك اظهارنظر ايدئولوژيك شباهت دارد اما اشاره‌اش به حضور تفكر ايراني در علم و حكمت خراسان به كلي بي‌وجه نيست. اشتباه استاد مراكشي اين بود كه بغداد را در مقابل بخارا و مرو و بلخ و طوس و نيشابور قرار مي‌داد و نمي‌دانست كه بغداد كه در كنار تيسفون ساخته شده بود شهر عربي نبود تا چه رسد به اينكه مركز عصبيت عربي باشد. اختلاف ميان بغداد و طوس از سنخ اختلافي بود كه ميان هر دو حوزه علمي مي‌تواند وجود داشته باشد نه اينكه اين حوزه‌ها در تقابل قومي با يكديگر بوده باشند. اختلاف ميان اهل علم و حوزه‌هاي علمي يك امر طبيعي است و ربطي به تقابل عرب و عجم ندارد حتي وقتي نظام‌الملك نظاميه‌ها را در برابر الازهر مصر داير كرد تقابل شيعي-  سني ميان اين دو حوزه تقابل عرب و عجم نبود بلكه در هر دو حوزه علم ايرانيان تعليم مي‌شد. مصر هم با اينكه سابقه درخشان تاريخي داشت و اسكندريه‌اش زماني كانون فلسفه بود، مهد علم باقي نماند و آثار و كتب اسكندراني به انطاكيه و مرو و... انتقال يافت.
 تلقي مكانيكي از تاريخ، فهم ايران را دشوار مي‌كند
اگر اين بيان غلو جلوه كند و گمان كنند كه گوينده اين كلمات قصد دارد ايران را مركز كاينات و كانون دانايي و خوبي و زيبايي بخواند؛ بدانند كه او اينچنين نمي‌انديشد بلكه ايران را يك تاريخ مي‌داند كه مثل هر تاريخي در طول زمان فراز و فرودها و پيروزي‌ها و شكست‌ها و توانايي‌ها و ناتواني‌ها و دوران‌هاي ناداني و دانايي و ناآرامي و آسودگي و غم و شادي و آشفتگي و نظم داشته است. مهم اين است كه بپذيريم ايراني بوده است و هست و ما نيز به آن بسته‌ايم. چيزي كه فهم اين معني را دشوار مي‌كند تلقي مكانيكي از تاريخ و انسان است. ما معمولا توجه نمي‌كنيم يا از ياد مي‌بريم كه انسان در نسبت و ارتباطش با ديگران و با تاريخ، انسان مي‌شود. او موجودي نيست كه همواره در هر زمان و هر جا فهم و درك ثابت داشته باشد زيرا ادراك يك امر صرفا فيزيولوژيك و روان‌شناختي نيست كه ساختار ثابت داشته باشد. اگر هم آن را كار مغز بدانيم بايد توجه كنيم كه مغز انسان با جهان انساني تناسب و تناظر دارد. چنانكه يكي از اجزاي مغز مركز حافظه است و اگر اين مركز آسيب ببيند، ادراك مختل مي‌شود يعني آدمي بدون حافظه ادراك ندارد. ما همه با حافظه شخصي و تاريخي خود امور را ادراك مي‌كنيم و اگر بخواهيم از اكنون بدون گذشته آغاز كنيم حتي اشياي محسوس را نيز درك نمي‌كنيم. به اين جهت آدمي بدون تاريخ نمي‌تواند زندگي كند؛ به عبارت ديگر ساختار فيزيولوژيك انسان با تاريخي بودنش تناسب دارد و به اين جهت انسان از تاريخ جدا نمي‌شود و اگر بشود زندگي‌اش پريشان و آشفته است. ايران هم تاريخي است كه در وجود مردمانش تحقق يافته است و ما هم‌اكنون نيز كم و بيش به آن بسته‌ايم و به اين بستگي نياز داريم و براي اينكه آن را تجديد و حفظ و مستحكم كنيم بايد به آن بينديشيم. ايراني بودن را به تابعيت كشور ايران تحويل نبايد كرد. ممكن است هزاران تن از مردم يك كشور ترك تابعيت كنند اما گذشته خود را نمي‌توانند تغيير دهند و اگر به جهان فرهنگي ديگري تعلق پيدا نكنند، آينده‌اي ندارند.
 در جهان خاص خود در نسبت با تاريخ و وطن خويش
ما آدميزادان بوته‌ گياهي نيستيم كه در كنار جويي رسته باشيم. بلكه با ديگران و در نسبت با آنان در جهان انساني خاص فهم و خرد پيدا مي‌كنيم. همه مردمان در جهان خاص خود در نسبت با تاريخ و وطن خويش زندگي مي‌كنند و
راه مي‌جويند و به جايي مي‌رسند. افراد ممتاز در هر جامعه آنانند كه بيشترين بستگي را به فرهنگ و تاريخ خود دارند. آنكه بي‌تاريخ است، درك و علم و خرد و هنر ندارد. خوب است در اين نكته متضمن تعارض تامل كنيم كه در اروپاي جديد از همان زمان كه طرح حقوق بشر و جلوه‌هاي جهان وطني در ليبراليسم پديدار شد ملت و مليت هم در فكر و عمل قوام يافت و حقوق بشر در حدود آن قرار گرفت. يعني مردمان اگر به يك كشور و مليت تعلق نداشتند از حقوق بشر بهره‌مند نمي‌شدند. حق طبيعي هنوز اثبات و تثبيت نشده بود كه به حق تاريخي مبدل شد. گويي هيچ چيز طبيعي‌تر از تاريخي بودن بشر نيست. مراد ازتاريخي بودن و تاريخ داشتن باستاني بودن نيست بلكه در زمان بودن و اكنون را به عنوان امكان‌هايي در نقطه پايان گذشته و ابتداي آينده درك كردن است، اگر بگويند ايران كجاست و آورده‌اش چيست و چه مزيتي بر كشورها و اقوام ديگر دارد، قبل از پاسخ دادن به اين پرسش به دو نكته بايد توجه كرد؛ يكي اينكه ايران در بحث كنوني صرف يك كشور نيست و آن را با كشور و مملكت يكي نبايد دانست. نكته ديگر اينكه اينجا سخن گفتن از مزيت و برتري وجهي ندارد. مراد از طرح مساله ايران دعوت به انديشيدن در تاريخي است كه همواره حكمت و معرفت و تدبير داشته و در دوراني با بهره‌مندي از زمينه ادراكي و فرهنگي خاص، دانش و معرفت و ادب چين و هند و مصر و يونان را فراگرفته و بناي يك دوران درخشان علم و فرهنگ و سياست را گذاشته است. در اين دوران حتي اكثريت قريب به اتفاق دانشمندان علم دين اعم از فقها و مفسران و محدثان و عارفان و متكلمان ايراني بوده‌‌اند. اين حكم در مورد فيلسوفان هم صادق است.
 علم ايران دوره اسلامي تقليدي نيست
اگر در برهه‌اي از زمان در مغرب جهان اسلام ابن‌باجه و ابن‌طفيل و ابن‌ميمون و ابن‌رشد و... ظهور كردند. سه بزرگ اول از آثار فارابي و ابن‌سينا درس آموخته بودند اما ابن‌رشد آراي خاص اين فيلسوفان را نپذيرفت و ملامت‌شان كرد كه چرا تعليمات ارسطو را چنانكه بوده نپذيرفته و در آن تصرف كرده و نظرهاي مغاير با نظر استاد اظهار كرده‌اند. ابن‌رشد با همه بزرگي كه داشت مي‌گفت فلسفه يعني فلسفه ارسطو. مي‌ماند ابن‌خلدون كه شايد بزرگ‌ترين صاحبنظر مغرب اسلامي باشد. او از وضع علم در سرزمين‌هاي غربي راضي نبود و همواره با تحسين از دانش و دانشمندان ايران ياد مي‌كرد. ممكن است بگويند كه ايرانيان اين علوم را از ديگران فراگرفته‌ و چيز زيادي به آن نيفزوده‌اند. گويندگان اين گفته خبر ندارند كه اولا علم دوره اسلامي تكرار علم ديگران نيست ثانيا معلوم نيست كه چرا فراگرفتن علم را ناچيز مي‌شمارند. آيا نمي‌دانند كه هميشه همه هر علمي را نمي‌توانند فراگيرند و آنان كه علم ديگران را فرامي‌گيرند از جنس دانايي و دانش‌اند و با آن انس دارند. اينان بايد توجه كنند كه در پهنه وسيع جهان اسلام اين ايران بود كه به طلب علم برخاست و آن را آموخت و بر آن افزود و آثار شعر و ادب و دانش و دانايي‌اش در شرق و غرب و تا حد چين و اروپاي غربي گسترش يافت. اگر علم ايران دوره اسلامي تقليدي بود، در تاريخ نمي‌ماند و توجه به اين نكته مهم است كه اين علم و دانايي و فلسفه در تناسب با ادب و شعر و عرفان بود. نكته ديگر اينكه دانايي و تفكر و خرد ايران را در فلسفه و كلام و فقه و حديث محدود نبايد دانست و مگر نه اينكه ايران شاعراني دارد كه در زمره بزرگان شعر تاريخند. شعر و علم و تفكر را از تدبير و نظم امور جدا ندانيم يعني اگر دانش و معرفت و شعر نبود، قدرت سياسي هم پشتوانه نداشت.
 ايران صرفا  ايران سياسي نيست
ايران صرف ايران سياسي نيست بلكه شأن بزرگ فرهنگي دارد و اين شأن در مرزهاي جغرافيايي و سياسي ايران كنوني محدود نمي‌شود. ايران تاريخي و فرهنگي‌ گرچه دگرگوني‌ها و گشت‌ها و گسست‌ها داشته، در حافظه تاريخي ايرانيان محفوظ مانده و در دوره اسلامي در شعر و ادب فارسي و مخصوصا در شعر فردوسي قوام تازه يافته و در زماني كه خطر هجوم نظامي آن را به نابودي تهديد مي‌كرده با شعر مولوي و سعدي و حافظ و با دانش و معرفت متفكران و هنرمندان بلا را از سر گذرانده و راهش را ادامه داده است. مهاجمان هم در فرهنگ ايران تحليل رفته و عاقبت ايراني شده‌اند و حتي اخلاف‌شان در خارج از ايران در ترويج و نشر فرهنگ و ادب و علم و معرفت ايراني كوشيدند. ما اكنون چه بخواهيم و چه نخواهيم به تاريخ چند هزار ساله ايران وابسته‌ايم و آينده ما به نحوه وابستگي و پيوستگي‌مان بستگي دارد. در دويست سال اخير بر اثر نفوذ فكري اروپا و انتشار انديشه تجدد تحولي در روح و فكر و خرد و علم و سياست همه جهان روي داد و در اين تحول وطن هم معني تازه‌اي پيدا كرد. چنانكه امروز وطن بيشتر به معني كشور است. در گذشته كشور و مملكت دو لفظ تقريبا مترادف بود اما اكنون ديگر كشور به معني مملكت نيست بلكه جاي مملكت را گرفته و معني تازه پيدا كرده است. روشن‌تر بگويم كشور در جهان كنوني يك نظام حكومت رسمي و قانوني است (يا مي‌گويند چنين بايد باشد) و قانونش را ملت بايد وضع ‌كنند. در مقابل مملكت سلطان دارد و همه‌چيزش ملك سلطان است. در ايران هم با انقلاب مشروطيت، كشور جاي مملكت را گرفت و نظم تازه‌اي در حكومت پديد آمد. اين نظم البته سست‌بنيان و لرزان بود اما به هر حال ادامه نظم گذشته نبود.
 اقتضاي تاريخ، ساختن جهان آينده است
وقتي كشور ايران به وجود آمد و مردمان خود را متعلق به آن دانستند، قهرا وطن هم از معني قديمش قدري دور شد. پيش از مشروطيت وطن جاي همدلي و ديار آشنايي بود و معني سياسي نداشت. در نظم جديد مردمي كه رعيت بودند، ملت ناميده مي‌شوند و نسبت آنان با حكومت و تاريخ و سرزمين‌شان هم تغيير مي‌كند. ملت در اصطلاح سياست جديد صاحب كشور است و كشور وطن اوست. وطن و كشور و ملت در دوران اخير اگر يك چيز نباشند، سه مفهوم به هم پيوسته‌اند و در نسبت با يكديگر تعريف مي‌شوند. بسته به اينكه بناي ملت تا چه اندازه استحكام داشته باشد، كشور و وطن وضع خاصي پيدا مي‌كند و اگر اين بنا مستحكم باشد از آشوب و پراكندگي دور مي‌ماند ولي در تاريخ معاصر ما حوادث چنان رقم خورد كه حكومت و حاكميت ملي محقق نشد. پس كشور و ملت هم چنانكه بايد قوام نيافت و مردم كه از وطن قديم پيوند بريده بودند خود را چنانكه بايد در خانه و وطن جديد نيافتند و شايد تا حدودي با خاك و ديار پيوند بريدند و بيگانه شدند (با اين بيگانگي بود كه وطن كه ضد غربت است به غربت دچار شد و در اين غربت شيره جان سرزمينش را كشيدند و اكنون از شرق و غرب و شمال و جنوب در معرض گرد و غبار و بادهاي مسموم و در خطر تبديل به برهوت قرار گرفته است) اين بيگانگي در عين حال بيگانگي مردمان با خاك و با يكديگر بود زيرا با سست شدن مناسبات قديم در مشروطيت وحدت تازه پديد نيامد و مردمان تنها شدند و اين تنهايي زمينه‌اي شد براي ابتلا به بلاهاي بسيار. وقتي وطن و كشور سياسي مي‌شود و ملت قوام مي‌يابد، هر كاري نمي‌توان كرد و هر راهي باز نيست كه بتوان در آن قدم گذاشت. در اين شرايط اقتضاي تاريخ، ساختن جهان آينده است. ملت اگر به درك اين شرايط نايل نشود و اداي اين وظيفه را به عهده نگيرد چه‌بسا كه در بي‌تاريخي به اين سو و آن سو برود و بازيچه غوغا و غوغاييان و فرصت‌طلبان و خودكامگان شود. مردمي كه مقصد معين ندارند و با هم يكدل و يك جهت نيستند هر چند كه صاحب هوش و توانايي در يادگيري باشند، ممكن است از خرد و تدبيركلي تاريخي محروم بمانند. چيزي كه مي‌تواند آنان را از پراكندگي و تفرقه به وحدت و هماهنگي برساند بستگي به مبادي و آغازگاه مشترك است. در اين بستگي گذشته تاريخي و آينده زندگي پيش چشم مي‌آيد. دشواري اين است كه نمي‌دانيم اين وحدت و هماهنگي چگونه و از كجا حاصل مي‌شود؟
 بيگانه با اينجا و اكنون، معلق در فضاي بي‌زمان
اين وحدت را در اينجا و اكنون بايد جست‌وجو كرد. درك اينجا و اكنون را سهل مي‌نگاريد. مردمي كه در اوهام و آرزوها به سر مي‌برند و با حرف‌هاي انتزاعي و رويايي سرگرمند، بيگانه با اينجا و اكنون، در فضاي بي‌زمان معلقند. به نظر مي‌رسد كه اينجا و اكنون ما ايراني باشد كه همه گذشته‌هاي‌مان در آن جمع شده است. ما در بيرون از اينجا و اكنون يا بايد در راه آينده باشيم يا معلق در اوهام و روياهاي اوتوپيايي با تمناهاي محال سرگرم بمانيم. اوتوپيا اگر مسبوق به تذكر تاريخي باشد چيز بدي نيست اما جدا از تاريخ كه باشد فضاي سكون و ركود و توقف مي‌شود. به عبارت ديگر اوتوپيا اگر چشم‌انداز آينده نباشد بيشتر از ابتلا به ركود و سكون خبر مي‌دهد. ايران يك طرح ثابت و معين اوتوپيك نيست كه با آن همه مشكلات و مسائل را بتوان رفع و حل كرد. ايران جزيي از وجود ما است كه هزاران سال با ما بوده و ما هم به درجات شديد و ضعيف به آن بسته بوده‌ايم. ما ايران را به عنوان وطن انتخاب نكرده‌ايم بلكه تاريخ ما تاريخ ايران است. اين تاريخ مثل هر تاريخ ديگري روي خط مستقيم سير نكرده بلكه گسست‌ها و تجديد عهدها و آغازهاي تازه داشته است. هر آغاز تازه هم با رجوع به آغاز قبلي ميسر مي‌شود و صورت مي‌گيرد شايد اين حرف‌ها براي كساني كه غافل از شرايط امكان فكر و عمل دعوي حل همه مسائل با خرد و تدبير خود دارند، بيهوده و بي‌معني بنمايد و اتفاقا تلقي‌شان نيز به اعتباري موجه است زيرا در تاريخ زيستن و با تاريخ بودن وضعي دردناك و دشوار است. در مقابل خود را فارغ و مستقل از شرايط توانا به هر كار دانستن، مايه غرور و رضايت از خويش و پناه غفلت مي‌شود و طبيعي است كه اين غرور و رضايت بر درد و دشواري انديشيدن به شرايط و فراهم آوردن مقدمات مرجح باشد ولي چه كنيم كه اين غرور و رضايت دير نمي‌پايد و اگر بپايد راه به انحطاط و فساد مي‌برد. رجوع به تاريخ و ياد گذشته يك تفنن نيست بلكه ضرورتي است كه تاريخ بدون آن دوام نمي‌يابد. در زماني كه كارها دشوار و راه‌ها پرآشوب مي‌شود و بايد در ميان پريشاني‌ها و آشفتگي‌ها راهي جست يا گشود، تاريخ است كه به دادمان مي‌رسد و ياد گذشته نوري به آينده مي‌افكند. راه آينده ايران تكرار رسم ديرين نيست و از آينده جهان هم نمي‌تواند به كلي مستقل باشد. اكنون تا حدودي تكليف هر كشوري در نقشه جغرافيايي فكري و فرهنگي و سياسي جهان معين مي‌شود. آنها كه مي‌خواهند آينده داشته باشند بايد اين وضع را دريابند و شايد لازم باشد راه آينده خود را از تاريخ بپرسند. ما هم اين راه را بايد از تاريخ ايران بپرسيم. اين راه حتي اگر در دوره‌هايي دستخوش گسيختگي شده باشد پيوندش به كلي با گذشته قطع نشده و به هر حال با زمان تاريخي (كه البته مراد زمان فيزيك و تقويم نيست) و گسست‌هايش بي‌مناسبت نيست.