اپوزیسیون‌های دولتي

نیکولاس اسپایکمن، نظریه‌پرداز هلندی‌تبارِ آمریکایی، نظریه «تعادل» را به‌ جای «توازن» در قدرت به‌ کار گرفت. او عقیده داشت در امور بین‌الملل در بین دولت‌ها تا زمانی تعادل برقرار است که قدرتِ یکی از دولت‌ها، اندکی بیشتر از دیگران باشد. اسپایکمن مفهومِ تعادل را ضامن حیات دولت‌ها می‌دانست. اگرچه نظریه تعادل بیش از هر جا در مناسبات جهانی و روابط بین دولت‌ها کاربرد دارد، شاید بتوان این دستگاه فکری را به سیاست داخلی نیز تعمیم داد، ازجمله سیاست داخلی ایران. با پهن‌کردن نقشه سیاست داخلی روی میز می‌توان این نقاط قدرت را کدگذاری کرد: کانون رسمی قدرت، جناح‌های سیاسی اصلاح‌طلبان و اصولگرایان، جناح‌های سنتی همچون مؤتلفه و مهم‌تر از همه اشخاص، که اگرچه به یک جناح دلبستگی یا گرایش دارند اما در مواقعی به ‌لحاظ اتوریته سیاسی شخصِ‌ خود می‌توانند، مسیر سیاست را تغییر دهند و به‌قولی اندکی بیشتر از دیگران قدرت دارند. از این میان می‌توان رئیس دولت اصلاحات، سیدحسن خمینی و تا حدودی عبدالله‌ نوری را مثال آورد. آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی از شاخص‌ترین این چهره‌ها بود که در سیاست داخلی نقش بسیاری داشت و در هر جایگاهی قرار می‌گرفت، قدرتش اندکی بیشتر از دیگران بود و این اندکی بیشتر، او را شاقول سیاست ساخته بود. با وجود این او نیز مانند گروه‌های سیاسی ناگزیر بود قدرت خود را در دستگاه سیاسی ایران و در رابطه با «کانون رسمی قدرت» تعریف و بازتولید کند. درواقع این کانون رسمی قدرت است که قدرتش بیشتر از همه است و همین قدرت بیشتر، موجب تعادل و استمرار سیاست شده است.  جناح‌های سیاسی و افراد مستقل با هر توانی اگر بخواهند در این «تکنولوژی سیاست» کارایی داشته باشند ناگزیر به تبعیت از کانون رسمی قدرت هستند. در بیشتر مواقع دوری و نزدیکی به این کانون مواضع سیاسی آزاد و جناح‌های سیاسی را تعریف، و کارایی‌شان را تضعیف یا تقویت می‌کند. آیت‌الله هاشمی یکی از این افراد مستقل بود که به فراخور دوری و نزدیکی‌اش با کانون رسمی قدرت، فراز و فرودهای بسیاری را تجربه کرد و در همین مسیر کنش و واکنش و مواضع سیاسی‌اش به ‌شکلی تاکتیکی دگرگون شد. در دوره‌ای او پدر معنوی کارگزاران سازندگی بود و در دوره‌ای به اصلاح‌طلبان بیش از هر جناح دیگری نزدیک شد و در دوره‌ای که اصلاح‌طلبان نمی‌توانستند در دستگاه سیاسی ایران نقش پررنگی ایفا کنند، هاشمی به پشتوانه صفتِ انقلابی‌گری‌اش توانست تعادل را بین طیف‌های متفاوت اصلاح‌طلبان حفظ کند. با وجود این، دلیلی وجود نداشت که اصلاح‌طلبان نگاهی یکدست به او داشته باشند. هاشمی به ‌دلیل ارتباط سنتی با کانون رسمی قدرت اندکی بیشتر از بقیه می‌توانست در شرایط بحرانی گره‌گشا باشد. اگرچه در سال‌های پایانی عمرش این خصیصه بیش از آنکه معطوف به واقعیت باشد، اسطوره‌ای به‌جامانده از دوره‌ای طلایی بود. جای خالی هاشمی اینک بیش از هر زمان دیگر برای اصلاح‌طلبان محسوس است. آنان به ‌دنبال چهره‌ای می‌گردند که اندکی بیشتر از دیگران قدرت داشته باشد تا بتواند تعادل طیف‌های متفاوت اصلاح‌طلب را در هماهنگی با کانون رسمی قدرت برقرار کند. بدیهی است این‌گونه رویکرد به سیاست و گفتمان آن درون‌ساختاری است؛ یعنی سیاست‌ورزی از این طریق صرفا درون ساختار معنا می‌یابد. درست است که مردم نقش اساسی در حضور اصلاح‌طلبان در قدرت دارند، اما در اینجا مردم هم بخشی از این گفتمان هستند، و مردمی‌اند در دستگاه تکنولوژی سیاست. 
این مشارکت مردمی حتی اگر سویه‌های غیرساختاری داشته باشد، بازهم به‌واسطه اصلاح‌طلبان که سیاست‌ورزی درون‌ساختاری را توصیه می‌کنند و به‌ کار می‌گیرند، مشارکتی درون‌ساختاری است. البته ناگفته پیداست که پیامدهای ناخواسته مشارکت مردمی هرگز در هیچ زمانی قابل پیش‌بینی نیست.  در روزهای اخیر اصلاح‌طلبان بیش از هر زمان دیگری درصددند تا جایگزینی برای آیت‌الله هاشمی پیدا کنند. کسی که بیش از هر چیز ابتدا‌به‌ساکن خودش در میان اصلاح‌طلبان وجهه داشته باشد و از جغرافیای سیاسی آنان صیانت کند. شخصیتی دموکرات که به توسعه سیاسی بیندیشد و از سوی دیگر دیدگاه طیف‌های تکنوکرات اصلاح‌طلبان را نیز جدی بگیرد. از این منظر اسحاق جهانگیری نمونه شاخصی است که می‌تواند این‌بار مسئولیت را به دوش بکشد و حلقه واسطی باشد برای انعکاس صدای اصلاح‌طلبان در درون ساختار رسمی قدرت. تحقق این خواسته بیش از هر چیز در گروِ پذیرش طرف مقابل است. مشهود است که نیروهای درون‌نظام با همه رقابت‌های سیاسی‌شان در نظریه تعادل هم‌رأی‌اند. این همسویی استراتژیک است که دستگاه تکنولوژی سیاست را دوام بخشیده و از انسداد آن جلوگیری کرده است. اما نباید نادیده گرفت که جناح‌ها فقط به فکر توازنی هستند که جانب آنها را بگیرد و هدف‌شان تعادل نیست. آنان همواره در فکرِ گسترش توان خود و موضعی موسع‌اند. اما تا زمانی که درونِ ساختار سیاست‌ورزی می‌کنند دلایل عقلانی برای حذف‌شان وجود ندارد. با این رویکرد می‌توان گفت آیت‌الله هاشمی نقشی را ایفا می‌کرد که همگان از آن سود می‌بردند. پس چه اتفاقی رخ داد که این تعادل، این قدرت کمی بیشتر از دیگران مخدوش شد و او در سال‌های پایانی عمر نتوانست آن‌‌طور که انتظار می‌رفت حلقه‌ای بین احزاب اصلاح‌طلب و کانون رسمی قدرت باشد! پیامدهای ناخواسته مشارکت مردم درون ‌ساختار در حوادث 88 موجب شد جناح‌های سیاسی دچار تشدد شوند و ناگزیر تن به موضع‌گیری‌های دور از انتظار بدهند. در این میان آیت‌الله هاشمی می‌خواست در تعریف رابطه خودش با کانون رسمی قدرت تجدیدنظر کند تا اثرگذاری‌اش را در هر دو سو افزایش دهد. 
این عملکرد با درنظرنگرفتن توان مهار و بازدارندگی تکنولوژی سیاست باعث شد او در این برهه هزینه زیادی را در سیاست متحمل شود.  با نظر به سویه‌ سلبی نظریه «تعادل» که مهار و بازدارندگی است و عملکرد جسورانه هاشمی، می‌توان خوانشی دیگر از نظریه تعادل بیرون کشید و به این پرسش متداول پاسخ داد که چرا اغلب جناح‌های درون ساختار چه در زمانی که دولت را در اختیار دارند و چه زمانی که بی‌دولت‌اند، به یک اندازه اپوزیسیون هستند؟ هر گروه سیاسی هدفش حفظ و ارتقای قدرت خود است و مبارزاتش نیز در جهت مهارکردن و ایجاد مانع در برابر جناح‌های دیگر. هر جناح به فکر توازنی است که جانب آن را بگیرد. به‌راستی این جناح‌ها دنبال تعادل واقعی نیستند، بلکه در پی گسترش و تداوم قدرت خویش‌اند و اگر این اقتدار دست نمی‌دهد به این دلیل است که نیروهای دیگری هم هستند که به دلایلی اندکی بیشتر از آنان قدرت دارند. پس اپوزیسیون‌ها به‌ دنبال شانه‌خالی‌کردن از مسئولیت‌هایی هستند که به‌راحتی می‌شود از آنان گریخت و به جناح رقیب تحمیل کرد. این رقابت‌ها بیش از آنکه در بیرون ساختار اثر داشته باشند در درون آن مؤثرند. مردم تاکنون نشان داده‌اند که می‌دانند با تکنولوژی سیاستی مواجه‎‌اند که یکدست و یکپارچه نیست، اما در مسیر تعادلی و تکاملی پیش می‌رود.
 
نیکولاس اسپایکمن، نظریه‌پرداز هلندی‌تبارِ آمریکایی، نظریه «تعادل» را به‌ جای «توازن» در قدرت به‌ کار گرفت. او عقیده داشت در امور بین‌الملل در بین دولت‌ها تا زمانی تعادل برقرار است که قدرتِ یکی از دولت‌ها، اندکی بیشتر از دیگران باشد. اسپایکمن مفهومِ تعادل را ضامن حیات دولت‌ها می‌دانست. اگرچه نظریه تعادل بیش از هر جا در مناسبات جهانی و روابط بین دولت‌ها کاربرد دارد، شاید بتوان این دستگاه فکری را به سیاست داخلی نیز تعمیم داد، ازجمله سیاست داخلی ایران. با پهن‌کردن نقشه سیاست داخلی روی میز می‌توان این نقاط قدرت را کدگذاری کرد: کانون رسمی قدرت، جناح‌های سیاسی اصلاح‌طلبان و اصولگرایان، جناح‌های سنتی همچون مؤتلفه و مهم‌تر از همه اشخاص، که اگرچه به یک جناح دلبستگی یا گرایش دارند اما در مواقعی به ‌لحاظ اتوریته سیاسی شخصِ‌ خود می‌توانند، مسیر سیاست را تغییر دهند و به‌قولی اندکی بیشتر از دیگران قدرت دارند. از این میان می‌توان رئیس دولت اصلاحات، سیدحسن خمینی و تا حدودی عبدالله‌ نوری را مثال آورد. آیت‌الله هاشمی‌رفسنجانی از شاخص‌ترین این چهره‌ها بود که در سیاست داخلی نقش بسیاری داشت و در هر جایگاهی قرار می‌گرفت، قدرتش اندکی بیشتر از دیگران بود و این اندکی بیشتر، او را شاقول سیاست ساخته بود. با وجود این او نیز مانند گروه‌های سیاسی ناگزیر بود قدرت خود را در دستگاه سیاسی ایران و در رابطه با «کانون رسمی قدرت» تعریف و بازتولید کند. درواقع این کانون رسمی قدرت است که قدرتش بیشتر از همه است و همین قدرت بیشتر، موجب تعادل و استمرار سیاست شده است.  جناح‌های سیاسی و افراد مستقل با هر توانی اگر بخواهند در این «تکنولوژی سیاست» کارایی داشته باشند ناگزیر به تبعیت از کانون رسمی قدرت هستند. در بیشتر مواقع دوری و نزدیکی به این کانون مواضع سیاسی آزاد و جناح‌های سیاسی را تعریف، و کارایی‌شان را تضعیف یا تقویت می‌کند. آیت‌الله هاشمی یکی از این افراد مستقل بود که به فراخور دوری و نزدیکی‌اش با کانون رسمی قدرت، فراز و فرودهای بسیاری را تجربه کرد و در همین مسیر کنش و واکنش و مواضع سیاسی‌اش به ‌شکلی تاکتیکی دگرگون شد. در دوره‌ای او پدر معنوی کارگزاران سازندگی بود و در دوره‌ای به اصلاح‌طلبان بیش از هر جناح دیگری نزدیک شد و در دوره‌ای که اصلاح‌طلبان نمی‌توانستند در دستگاه سیاسی ایران نقش پررنگی ایفا کنند، هاشمی به پشتوانه صفتِ انقلابی‌گری‌اش توانست تعادل را بین طیف‌های متفاوت اصلاح‌طلبان حفظ کند. با وجود این، دلیلی وجود نداشت که اصلاح‌طلبان نگاهی یکدست به او داشته باشند. هاشمی به ‌دلیل ارتباط سنتی با کانون رسمی قدرت اندکی بیشتر از بقیه می‌توانست در شرایط بحرانی گره‌گشا باشد. اگرچه در سال‌های پایانی عمرش این خصیصه بیش از آنکه معطوف به واقعیت باشد، اسطوره‌ای به‌جامانده از دوره‌ای طلایی بود. جای خالی هاشمی اینک بیش از هر زمان دیگر برای اصلاح‌طلبان محسوس است. آنان به ‌دنبال چهره‌ای می‌گردند که اندکی بیشتر از دیگران قدرت داشته باشد تا بتواند تعادل طیف‌های متفاوت اصلاح‌طلب را در هماهنگی با کانون رسمی قدرت برقرار کند. بدیهی است این‌گونه رویکرد به سیاست و گفتمان آن درون‌ساختاری است؛ یعنی سیاست‌ورزی از این طریق صرفا درون ساختار معنا می‌یابد. درست است که مردم نقش اساسی در حضور اصلاح‌طلبان در قدرت دارند، اما در اینجا مردم هم بخشی از این گفتمان هستند، و مردمی‌اند در دستگاه تکنولوژی سیاست.