گشت و گذار میان صف های طولانی خرید ارز؛

ریحانه جولایی- تا میدان فردوسی همه چیز عادی است‌. همه سر جای خودشان‌. هر کسی مشغول انجام کاری است‌. پیاده‌ها با عجله از این طرف به آن طرف می‌روند‌. ماشین‌ها جلوی هم ویراژ می‌دهند و رانندگان تاکسی‌های زرد و سبز خسته و بی تفاوت از گوشه خیابان به امید پیدا کردن مسافر بوق‌های ریز می‌زنند‌. همه چیز از میدان فردوسی شروع می‌شود‌. از سمت راست میدان، درست از ابتدای خیابان فردوسی‌.
اینجا به واسطه وجود صرافی‌ها همیشه سال شلوغ است اما این روزها شلوغی بیش از اندازه است‌. از دور که نگاه کنید توده‌ای سیاه می‌بینید و نزدیک که می‌شوید این توده سیاه تبدیل می‌شود به سیل جمعیت‌. تبدیل می‌شود به زن ومرد‌هایی که چند روز است برای چند هزار دلار از الهه صبح تا غروب جلوی صرافی‌ها صف می‌بندند‌. درست رو‌به‌روی ایستگاه مترو یک صرافی وجود دارد که صف به هم ریخته‌اش تا خود خیابان فردوسی پیچ خورده و از هر قشری می‌توان دید، از هر قومیتی آمده اند تا دلار بخرند و گوش‌تان همه نوع لهجه‌ای از آذری تا گیلگی، از یزدی تا جنوبی، کردی و لری را می‌شنود‌. دلال‌ها هم این وسط بیداد می‌کنند‌. شناختن‌شان کار سختی نیست، از آرامشی که دارند، از نگاه‌هایی که به مردم می‌کنند و بعضی‌ها هم خیلی منفعل روی موتورهایشان لم داده‌اند و تنها به گفتن «دلار، دلار با قیمت خوب دارم» اکتفا می‌کنند؛ عده‌ای دیگر میانه صف‌ها می‌ایستند و به اصطلاح خودشان سعی می‌کنند مخ مردم را بزنند تا چندرغازی گیرشان بیاید‌.
پول قرض کردم تا دلار بخرم
به عنوان خریدار در انتهای همین صف می‌ایستم‌. خیلی طول نمی‌کشد تا نفر آخر نباشم‌. پشت من مرتب می‌آیند و می‌ایستند‌. چند دقیقه بعد از مردی که سنش زیاد مناسب ساعات طولانی در صف ایستادن نیست می‌پرسم از کی آمدید؟ می‌گوید‌: از صبح اومدم‌. می‌پرسم پس چرا اینجا، آخر صف ایستاده اید؟ جواب می‌دهد‌: از صبح ساعت 8 اومدم، گفتن اسمتونو بنویسید برید ساعت 11 بیاید، حالا که اومدیم می‌گن لیست اسم گم شده و باید دوباره از اول برید تو صف‌. به هیچی اینا نمیشه اعتماد کرد‌. باید همون‌جا می‌موندم‌. از صورتش استیصال مشخص است‌. ایستادن به مدت زیاد برایش عذاب آور است‌. آفتاب در این لحظه صاف توی سر و صورت‌مان می‌زند، صورت سفید و بی رنگش از گرما سرخ شده است‌. می‌پرسم حالا با این شرایط چرا آمدید دلار بخرید؟ جواب می‌دهد‌: خب چی کار کنم؟ گفتن الان بخری بعدا می‌تونی بفروشی و سود کنی‌. منم پولامو جمع کردم و یه مقدار هم قرض کردم اومدم دلار بخرم‌. پرسیدم نترسیدی ضرر کنی؟ می‌گوید: ما که یه عمر ضرر کردیم حالا 10 میلیون هم روش و با صدای بلند می‌خندد و یک دندان طلایی‌اش زیر نور برق می‌زند‌. بهانه می‌آورم که اینجا خیلی شلوغ است و بهتر است نگاهی به اطراف بیندازم تا شاید صرافی خلوت تری پیدا کنم‌. می‌گوید‌: نه بابا جان، همه جا همینه الکی جاتو از دست نده ولی اگه فکر می‌کنی جای دیگه خلوت تره برو سر و گوش آب بده بعد بیا، من جاتو نگه می‌دارم‌.


امید به آینده با سود دلار
از خیابان پایین می‌روم، همه جا شلوغ است‌. دلال‌ها با صدای بلند داد می‌زنند‌. سعی می‌کنند صف را به هم بزنند تا فضا متشنج شود و برای خودشان از آب گل آلود ماهی درشت بگیرند و مشتری پولدار پیدا کنند‌.
برای اینکه به پایین خیابان برسم مجبورم مرتب از پیاده‌رو به خیابان بروم و این کار چند بار تکرار می‌شود‌. همه سن و سالی در صف پیدا می‌کنی، از دختر‌های 18 یا 19 ساله تا زن‌های سالمند که گوشه جوی نشسته اند‌. یکی از همین زن‌ها که گوشه باغچه و لب جوی یکی از صرافی‌های بزرگ نشسته را به حرف می‌گیرم، هیچ چیز نمی‌داند، در پاسخ هر سوال می‌گوید‌: والله من نمیدونم، پسرم چند روزه صبح میاد دنبالم میایم اینجا، اون میره تو صف و منم تا ساعت 4 همین‌جا گوشه جوی می‌شینم‌. به خدا کمرم داره می‌شکنه، جایی هم نیست تکیه بدم و زمین هم که عین یخ سرده‌. می‌پرسم شما برای چی آمدی با این وضعیت؟ می‌گوید‌: خب منم کارت ملی خودمو میدم که پسرم به اسم من دلار بخره و بفروشه، از سودش اصل پولی که گرفته برگردونه و براش یه چیزی هم بمونه سرمایه کنه و به امید خدا کار برا خودش دست و پا کنه‌. 32 سالشه ولی کار نداره‌.
دلم نمی‌خواهد دل پیر زن را خالی کنم اما می‌پرسم‌: اگر دلار ارزون‌تر شد چه کار می‌کنید؟ می‌زند روی پایش و با ترس می‌گوید‌: خدا نکنه، بچه من با هزار امید پول قرض کرده؛ نه دخترم خدا دلش نمیاد این کارو با جوونا بکنه‌. وقتی می‌خواهم بلند شوم دستم را می‌گیرد، ترس در چشمانش مشخص است می‌پرسد: یعنی ممکنه دلار از این ارزون‌تر بشه؟ از سوالم پشیمان می‌شوم‌. سعی می‌کنم با آرامش حرف بزنم تا بیشتر از این نگرانش نکنم و جواب می‌دهم‌: امیدوارم پسرتون ضرر نکنه‌.
2000 دلار بدون معطلی و صف ایستادن
پاساژ افشار جایی است که در آنجا دلال‌های زیادی فعالیت می‌کنند‌. برای اینکه چند شلوغی را پشت سر بگذارم دوباره به گوشه خیابان تغییر مسیر می‌دهم‌. چند موتوری با سرعت بالا از کنارم می‌گذرند و یکی از آنها کم مانده بود با من برخورد کند‌. قیامتی شده است و هر کسی فقط می‌خواهد زودتر برسد‌. از یکی از مغازه داران می‌پرسم چطور می‌توانم به پاساژ افشار برسم؛ سر تا پایم را نگاه می‌کند و می‌پرسد دلار می‌خوای بخری؟ پاسخ می‌دهم بله‌. می‌گوید: اونجا نرو، جای دختر تنها نیست تازه الانم به کاری نمیاد صبح پلیس اومده یه سری رو برده‌. بالاخره بعد از چک و چانه زدن آدرس را می‌دهد‌.
سر منوچهری که می‌رسم خیلی اتفاقی می‌شنوم که دونفر در حال صحبت در مورد دلار و قیمتش هستند‌. به بهانه اینکه دنبال آدرس می‌گردم کنارشان می‌ایستم‌. مرد حدودا 45 تا 50 ساله‌ای با کاپشن چرم و شلوار جین، کتونی‌های سفید که از کثیفی حالا بیشتر به خاکستری می‌زند با موهایی که از شقیقه سفید شده با مردی لاغراندام حرف می‌زند‌. پشت خریدار به من است اما از صدایش مشخص است سن بالایی ندارد‌. پیراهن شیری مردانه پوشیده و شلوار پارچه‌ای قهوه‌ای‌رنگش را بیش از حد معمول با کمربند مشکی بالا نگه داشته است‌. دلال در حال راضی کردن مرد است‌. می‌گوید‌: تو به من الان هشت میلیون نقد بده من تا نیم ساعت دیگه بدون صف و درگیری بهت 2000 تا می‌دم‌. همینو از بانک بگیری بعد یه هفته رفتن و اومدن و صف وایسادن بهت میده اونم نه هشت میلیون تومن که 10 میلیون تومن‌. صدای مرد را می‌شنوم که می‌گوید الان که ندارم هشت میلیون‌. دلال که انگار تیرش به سنگ خورده با لحنی که هیچ شباهتی به اوایل صحبتش ندارد می‌گوید‌: خب از اول بگو چقدر داری دیگه‌. بعد از جیب درون کاپشن تکه کاغذی در می‌آورد و به دست مرد می‌دهد و می‌گوید‌: اینو بگیر بهش زنگ بزن، بگو از طرف من زنگ زدی، اون بهت کمتر هم میده‌. مرد خداحافظی می‌کند و می‌رود‌. هنوز خیلی دور نشده که دلال چپ و راست را نگاه می‌کند و نزدیک گوش من می‌گوید خواهرم دلار بدون صف با قیمت مناسب در خدمتم‌. می‌گویم نه ممنون منتظرم‌. دلال راهش را می‌کشد و می‌رود‌.
پول از ثروتمندان، در صف ماندن و دلار خریدن از فقرا
پرسان از مردم پاساژ افشار را پیدا می‌کنم‌. آنقدر کوچک است که وقتی رو به روی در پاساژ ایستاده بودم از رهگذری آدرس پرسیدم و با دست پاساژ را نشانم داد‌. بالای در کوچکی روی یک ورق فلزی با خط خوش نوشته «پاساژ افشار»‌. درون پاساژ ولوله‌ای به پا بود‌. مرد فروشنده راست می‌گفت. پلیس و حدود 10 سرباز هنوز در پاساژ بودند‌. پلیس ارشد بیسیم به دست میانه مردم بود و فریاد می‌زد‌: کسی حق فروش دلار نداره تا من بگم‌. مردم هم پاسپورت و کارت ملی به دست چشم و گوش‌شان به دهان پلیس بود‌. کمی بعد پلیس روی سکوی میانی پاساژ بود و همچنان فریاد می‌زد‌: تا یه صف درست و منظم تشکیل ندین اجازه نمی‌دم کسی دلار بفروشه‌. از زن و شوهر جوانی که به دیوار تکیه داده اند می‌پرسم چه خبر شده؟ مرد خیلی شاکی و عصبی می‌گوید‌: هیچی بابا مملکت نیست که‌. همسرش با خنده جواب می‌دهد از صبح خیلی شلوغ بود و هرج و مرج شد، دیگه پلیس اومده کنترل کنه که مردم توی صف دلار بگیرن‌. پلیس دوباره فریاد می‌زند‌: اونایی که ویزا و پاسپورت دارن اینجا صف ببندن‌. اونایی که من اسمشونو می‌خونم برن سمت چپ‌. چند اسم را می‌خواند و به ازای دو سه اسم حدود 5 نفر سمت چپ می‌روند‌. دوباره صدای اعتراض مردم بلند می‌شود که چرا افراد بی دلیل و بدون اینکه اسم‌شان خوانده شود آن سمت می‌روند‌. پشت زنان و مردان شیک و کراواتی که ویزا و پاسپورت به دست گوشه‌ای ایستاده‌اند و با تعجب به درگیری پلیس و مردم نگاه می‌کنند، زنی آن سمت بی صدا ایستاده است. لاغراندام است و چادر مشکی رنگ و رو رفته اش را مرتب جلو می‌کشد‌. 50 ساله به نظر می‌رسد؛ چشمانش خیلی روشن نیست اما نور خورشید از قسمت بدون سقف پاساژ روی صورتش افتاده است، چشمانش را روشن و براق نشان می‌دهد‌. کنارش می‌روم‌. می‌پرسم شما هم اومدی دلار بخری؟ خیلی خوش‌رو است، جواب می‌دهد‌: 4 روزه می‌رم و میام ولی هنوز دلار بهم ندادن‌. از ظواهرش مشخص است آنقدر وضع مالی خوبی ندارد که بخواهد دلار بخرد‌. می‌پرسم‌: برای خودت می‌خوای با این نوسان‌ها دلار بخری؟ حدسم درست از آب درآمد پاسخ می‌دهد‌: ‌ای خانوم، من گور و کفنم کجا بود‌. دیالیزی هستم و اومدم برای کسی دلار بخرم که از سودش به خودم یه چیزی برسه‌. یکی که وضعش خوبه به ما پول میده ما هم دلار می‌گیریم، می‌فروشیم و سودشو تقسیم می‌کنیم و یه چیزی هم به عنوان حق الزحمه میده بهمون که تو صف بودیم‌. لهجه دارد‌. می‌پرسم اهل تهران که نیستی؟ نه از شهرستان اومدیم با شوهرم‌. دوباره می‌پرسم سودش به این همه زحمت و ایستادن می‌ارزد؟ برای این مبلغ حاضری خطراتشو به جان بخری؟ آره خوبه مثلا 5 هزار دلار یک میلیون سود داره ولی 20، 30 میلیون پول می‌خواد که ما نداریم‌. خیلی‌ها اینجوری میان، خطری هم نداره‌.
هر 2500 دلار، 900 هزار تومان سود
دلالان و فروشنده‌ها را با پلیس‌ها ترک می‌کنم و از پاساژ بیرون می‌آیم، دقیقا کنار پاساژ هم صف طویلی است‌. در صف سر نوبت دعوا شده و دو مرد با هم درگیر شده اند که کدام یک جلو بوده است‌. دختری که هیچ جای صورتش از تیغ جراحی و سرنگ تزریق بوتاکس و ژل در امان نمانده می‌گوید‌:‌ای بابا همینه که بهمون میگن جهان سومی، درست تو صف باشید که دلارمونو بدن و بریم؛ در همین حال چند بار با مژه‌های مصنوعی اش پشت هم پلک می‌زند و بعد از صفحه تلفن همراهش به عنوان آینه استفاده می‌کند و صورتش را ورانداز می‌کند‌. از او می‌پرسم شما هم اومدی دلار بخری؟ پاسخ می‌دهد‌: بله‌. دوباره می‌پرسم‌: ویزا و پاسپورت داری؟ نه با کارت ملی اومدم‌. پرسیدم سقف دلار فروش تا چقدر است؟ مردی جواب می‌دهد: 2000 تا‌. دختر با اعتماد به نفس می‌گوید‌: نه دیروز تا 2500 تا هم دادن که میشه 11 میلیون و 160 هزار تومن که 900 تومن هم سودش میشه فقط اگه این همه دلال اجازه بده به ما چیزی برسه‌. همان‌جا در صف از زن دیگری می‌پرسم حالا مثلا ما دلار خریدیم، ارزان شد چه کار کنیم؟ زن جواب می‌دهد‌: نترس دختر، من کارم همینه اصلا‌. الان اختلافش زیاده خب؟ ولی نترس ضرر نمی‌کنی من کارم تجارته. الان پاسم هم تموم شده باید برم عوض کنم، تو هستی من برم به کارام برسم بعد بیام پشتت دوباره؟ صبر نمی‌کند تا بگویم وقت ماندن ندارم‌. سریع گوشی اش را از کیف در می‌آورد و می‌گوید شماره خودتو بگو میس بندازم‌. می‌گویم نه من وقت ندارم بمونم توی صف، می‌گوید‌:‌ای بابا خب زودتر بگو برم دنبال یکی که وقت داره‌. ساعت تقریبا یک ظهر شده و از حجم خریداران کم که نشده هر لحظه بیشتر هم می‌شود‌. در راه برگشت به سمت میدان فردوسی بارها با مردان و زنانی که با عجله به سمت پایین می‌روند شانه به شانه می‌شوم‌. میدان فردوسی را که رد می‌کنم دوباره شهر در حالت عادی است‌. هنوز عابران پیاده از این سمت به آن سمت می‌روند، ماشین‌ها ویراژ می‌دهند و رانندگان تاکسی با بوق‌های کوتاه به دنبال مسافر می‌گردند‌.
سایر اخبار این روزنامه