روزنامه قانون
1397/06/31
گوشهای از مهر
اولين روز مدرسه بود؛ روزی که نیمش شبیه به شهریور بود و نیم دیگرش گوشهای از مهر. درست یکی از آن روزهایی که آفتاب مهربان موی سر پسرکان شیطان را نوازش میداد و در مقابل، مشتاقانه شیطنتهای بیشمارشان را طلب میکرد. زنگ شروع کلاس خورده بود. صدای کفشهای واکس خورده و براق معلم روی موزاییکهای قدیمی سالن مدرسه به آرامی شنیده میشد. پسرکی سرش را از در کلاس بیرون آورد، نگاهی به دو طرف سالن انداخت و بلافاصله سرش را دزدید. صدایی از درون کلاس به گوش رسید: آقا معلم آمد، آقا معلم آمد . با شنیدن این خبر، موشکهای کاغذی به سرعت از کف کلاس جمع شدند. پسرکی به سرعت خود را به تخته سیاه رساند و با عجله تصویر جوجه کلاغی که پای آن نوشته شده بود «آقا معلم» را پاک کرد. دو، سه نفری که در انتهای کلاس روی نیمکتها ایستاده بودند به سرعت روی زمین پریدند و خود را به نیمکتهایشان رساندند و دو نفر از شاگردها موفق شدند سر یکی از همکلاسیهایشان را که بین نردههای پنجره رو به حیاط گیر کرده بود ،بیرون بیاورند. در چند ثانیه تمام آن همهمه و سروصدا فروکش کرد! وقتی معلم وارد کلاس شد، پسرکی در حالی که به صدایش موج میداد، با صدای بلند اعلام کرد: برپاااا و همه شاگردها برخاستند. پسرکی که در نیمکت دوم سمت چپ کلاس نشسته بود از جای خود بلند نشد. معلم از جلوی تختهسیاه عبور کرد. یکی از شاگردها زیر چشمی به پسرک نیمکت دوم نگاهی انداخت. شاگرد دیگری با اشاره ابرو خواست به او بفهماند که باید بایستد و نفر بعدی با صدایی شبیه به پچپچ گفت: بلند شو، بلند شو اما پسرک بلند نشد. او همچنان روی نیمکتش نشسته بود. انگار اهمیتی به راهنمایی همشاگردیهای خود نمیداد. معلم پشت میز مخصوصش قرار گرفت، کیف و دفتر اسامی را روی میز گذاشت. نگاهی به کلاس و شاگردها انداخت و لبخندی به گوشه لبش نشاند. در میان شاگردهایی که ایستاده بودند، نگاه معلم، پسرکی که نشسته بود را یافت . نگاهش با نگاه پسرک تلاقی کرد و برای چند لحظه به پسرک خیره ماند . به صورتش، به دستهایش و به پاهای رنجورش نگاه کرد و رو به بچهها گفت: برجا. اسامی دانشآموزان را از روی دفتر اسامی خواند و بیدرنگ درس را شروع کرد. بچهها صفحه اول کتاب را باز کنید. بچهها صفحه اول کتاب را باز کردند. معلم درس داد و بچهها گوش فرا دادند. معلم روی تختهسیاه نوشت و بچهها آنچه را معلم مینوشت، در دفترهايشان نوشتند. معلم خواند و بچهها با او تکرار کردند. وقتی کلاس به پایان رسید معلم روی تختهسیاه با گچ سفید نوشت: از فردا برای ادای احترام به معلم، همگی بنشینید و بچهها در دفترهايشان نوشتند:از فردا برای ادای احترام به معلم همگی مینشینیم. از فردای آن روز وقتی صدای کفشهای واکس خورده و براق معلم روی موزاییکهای قدیمی سالن مدرسه شنیده میشد. پسرکی سرش را از در کلاس بیرون میآورد، نگاهی به دو طرف سالن میانداخت و بلافاصله سرش را میدزدید و مضطربانه به بچهها خبر میداد: آقا معلم، آقا معلم آمد . بچهها با شیطنت از روی نیمکتها به زمین میپریدند، موشکهای کاغذی را در یک چشم به هم زدن از کف زمین جمع میکردند و پشت نیمکتهایشان قرار میگرفتند و هنگامی که معلم وارد کلاس میشد پسرکی با صدای بلند اعلام میکرد: برجاااا.