آقا اجازه کاش نمی‌رفتی!

بيدار مي‌شوي، روزگار مي‌گذراني و در حالي كه زندگي كنار گوش‌هايت نفس نفس مي زند، هرروز تا همسايگي مرگ مي روي. گاه مرگ از كنارت مي‌گذرد و گاه ياراي ايستادگي در مقابلش را پيدا نمي‌كني.گاه فراموش مي‌شوي قبل از آنكه بميري و گاه با مرگ هم نمي‌ميري! وقتي چشم‌هاي رنجور و هنوز مهربان و آرام حسين محب اهري را،كه حالا اخبار فوتش دست به دست مي‌شود، در تصاوير مي‌بينم، اين جمله برايم مصداق پيدا مي‌كنند؛كساني كه با مرگ هم نمي‌ميرند. اين گفتار براي حسين محب اهري است و خاطراتي كه در كودكي‌هاي‌مان به جا گذاشت...
پرسه‌اي كوتاه در زندگي
بيست و ششم مهر ماهي كه گذشت، تازه شصت و هفت سالگي‌اش تمام شده بود. همان روزهاي سرد و ملامت بار بيماري كه يا كنج بيمارستان مي‌گذشت يا در عزلت و خانه نشيني. براي بازيگري كه حتي وقتي بيماري در تار و پودش پيشرفت كرده بود، مي‌گفت «مي‌جنگم تا به صحنه بازگردم»، اين گوشه نشيني دردناك‌تر از بيماري چون سرطان بود. محب اهري سال 1330 در يكي از محله‌هاي تهران به دنيا آمد.او خود از دوران كودكي و نوجواني اش در مصاحبه اي با يكي از خبرگزاري ها چنين گفته است: «اصولا آدم درس خوانی نبودم. تجربیات مدرسه و کارنامه‌ها نشان می‌دهد خیلی تنبل بودم. آن زمان هم شش کلاس ابتدایی داشتیم و شش کلاس دبیرستان اما نشان به آن نشان که 6 سال دبیرستان من 11 سال طول کشید! کلا 23 سال درس خواندم! در این مدت خیلی‌ها، پزشک متخصص می‌شوند! تا سال 52 هم هنوز تکلیفم معلوم نبود که می‌خواهم چه کاره شوم!»
با تمام اين اوصاف او كارهاي زيادي را تجربه كرده بود كه گاه به آن‌ها نيز اشاره مي‌كرد.از سيم كشي و لوله كشي تا خبرنگاري و عكاسي. از پس كوچه‌هاي تهران و بازيگوشي هاي نوجواني تا صحنه تئاتر و خاطرات جواني. اما هميشه مي‌گفت كه عكاسي را بسيار دوست دارد: «عکاسی برایم جذابیت داشت. سال 53 در یک مسابقه عکاسی سوم شدم. آن زمان عکاسی به این شکل نبود که هرکس دوربین داشته باشد و بتواند عکس بگیرد. خیلی بندرت عکاس داشتیم، بیشتر عکاس‌ها هم حرفه‌ای کار می‌کردند. تا سال 52 بلاتکلیف بودم، داشتم به عکاسی فکر می‌کردم. سال آخر دبیرستانم بود، روزی معلم ادبیات «آقای جاهد» نامی گفت می‌خواهیم نمایش ببینیم. چه کسانی دوست دارند بیایند تئاتر. تا آن زمان حتی وقتی تلویزیون تئاتر پخش می‌کرد، آن را خاموش می‌کردم! البته در لاله‌زار تئاتر دیده بودم و دوست داشتم».


بعد از آن جادوي صحنه بود كه شاگرد درس نخوان رشته ادبيات فارسي را كنجكاو مي كرد و به سمت خود مي كشيد. در نهايت او با ديدن نمایش «معلم من پای من» نوشته «پیتر هانکه» و کار «آربی آوانسیان» در كارگاه نمايش، دريافت كه او براي هيچ چيز بيشتر از صحنه ساخته نشده است!
«اواسط سال 52 در دانشکده روزنامه می‌خواندم و اتفاقی آگهی کوچکی از گروه تئاتر بازیگران شهر که سرپرستش آربی اوانسیان بود، دیدم. آن زمان بازیگرانی مانند سوسن تسلیمی، پرویز پورحسینی‌، سیاوش طهمورث ‌، فریدون یوسفی ‌، صدرالدین زاهد و ... عضو گروه بودند. قرار شد دوره انتقال تجربیات تئاتر بگذارند، می‌خواستند تجربیاتی را که در سه چهار سال به دست آورده‌اند به علاقه‌مندان منتقل کنند. بلافاصله دویدم به کارگاه نمایش، از قضا دیر رسیدم و دیدم قبلا چهار گروه 15 نفره انتخاب کرده‌اند. قرار بود این گروه‌ها فعالیت‌شان را شروع کنند. نشستم تا اینکه یکی از کلاس‌ها شد 16 نفر! در میان آن بچه‌ها علیرضا خمسه، آزیتا حاجیان، مرتضی ضرابی و ...بودند».
تجلي خاطرات كودكي با آقا اجازه...!
تا سال‌هاي پاياني حكومت سابق، آقا محب در گروه «اهريمن» ماند و در چندين نمايش با آن‌ها همكاري كرد. در آن دوران علاوه بر صحنه و بازي ، در فرآيندهاي پشت صحنه هم فعال بود و كوشا. بعد از انقلاب تا چند سال بنا به شرايط تازه شكل گرفته در هنر، از صحنه كناره گرفت اما بازگشت متفاوتي از سال‌هاي پيشين داشت. او براي اولين بار كار براي كودكان و تئاتر عروسكي را تجربه كرد :«يك روز دیدم بچه‌ها دارند با عروسک کار می‌کنند. من هم اتفاقی شروع کردم به بازی با عروسک‌ها که اردشیر کشاورزی کارگردان نمایش گفت؛ چه می‌کنی، گفتم هیچی با این‌ها بازی می‌کنم، گفت معلوم است علاقه داری. نمایش «لوبیای سحرآمیز» را تمرین می‌کرد و ناگهان دیدم در این نمایش بازی می‌کنم!»
آقا محب عليرغم ماجراجويي فراوان و شروع كار از سال‌هاي جواني و در سال‌هاي مديد پس از آن، با وجود آنكه چندان در پرده نقره‌اي ظاهر نشد و يا در ذهن باقي نماند اما براي يك نسل همچنان چهره اي گرم و به ياد ماندني است.براي كودكانه‌هاي بچه‌هاي دهه شصت كه بعد از ظهر جمعه، با ماجراهاي مبصر چهار ساله روزگار مي‌گذارند و حال نيز در آخرين تصاوير منتشر شده از آقا محب رنجور و خموده، همان آقا معلم روزهاي دور با آن سبيل نازك پشت لب و چهره ريز بين را مي‌جويند. همان آقا معلم كه يادگار كودكي است و بوي خوش نوستالژي‌هاي كوچك اما ماندگار را مي دهد. خاطراتي مثل سریال «ق مثل قلقلک» یا «درس شیرین ریاضی». سریالی محصول سال 68 که مرحوم محب اهری در نقش معلم و محمد کدخدایی در نقش مبصر چهار ساله در آن به ایفای نقش می‌پرداختند. در اين سر زدن به كوچه‌هاي قديمي تلويزيون نمي‌توان «محله برو بيا» محصول سال 61 و «محله بهداشت» محصول سال 63 را نيز ناديده گرفت .چند سال بعد و در نوروز سال 69، مسابقه اي به نام «هتل پرستاره» از شبكه يك سيما و در برنامه كودك و نوجوان پخش شد كه حسين محب اهري و شهره لرستاني از گردانندگان اصلي آن بودند.در همان سال «چاق و لاغر و مامور سوم» از شبكه دوم سيما و باز هم در برنامه كودك و نوجوان پخش شد. مجموعه عروسكي كه محب اهري در آن نقش رييس بزرگ خشمگين و عصباني از چاق و لاغر را بازي مي‌كرد. همچنين مجموعه عروسكي «ماجراهاي تقي جان» و مجموعه عروسكي «امين و مينا» از جمله يادگاري‌هاي ژانر كودك او براي بچه‌هاي دهه هشتاد است. آقا محب،تجلي كودكي‌هاي چندين نسل است، از نمايش هاي عروسكي و برنامه كودك‌ها زير بمباران دهه شصت، تا پرسه هاي هرچند كوتاه به كودكي‌هاي بچه‌هاي دهه هفتاد و هشتاد.
از پرده نقره اي تا قلم و روزنامه نگاري!
اولين حضور سينمايي او در سال 65 و در «رابطه» پوران درخشنده، با نقشي كوتاه شكل گرفت. همين حضور كوتاه نيز كافي بود كه بازي جلوي دوربين و يك تجربه تازه باز هم آقا محب را قلقلك دهد و او طي چند سال متوالي كماكان هم روي صحنه و هم بر پرده بماند. سال 66 با «محموله» سيروس الوند، همان سال با «خارج از محدوده» رخشان بني اعتماد،سال 69 با «سفر جادويي» ابوالحسن داوودي، سال 70 با «جيب برها به بهشت نمي روند» ابوالحسن داوودي و سال‌هاي بعد با كارهاي تازه‌تر كه به فاصله كوتاهي شكل مي گرفت. او از بازي در «روز واقعه» شهرام اسدي هميشه به نيكي ياد مي‌كرد اما شايد همكاري با بهرام بيضايي در «وقتي همه خوابيم»، تجربه اي بود كه براي بازيگر ماجراجويي چون او حتي در سال‌هاي ميانسالي باز هم شگفت بود: « همکاری با بیضایی، چه فیلم و چه تئاتر، نوع نگاه تازه‌ای به بازیگر می‌دهد. با کارگردانی که دقیقا می‌داند چه می‌خواهد با کمتر از یک سانت اختلاف، خیلی کم دیده‌ام آدم به این دقیقی. نوع دیگری کار هم هست و گاهی با دوستانی کار می‌کنی که به خودت اجازه کار می‌دهند. من فهمیده‌ام عاشق این جور کار کردن هستم. کشته مرده کار کردنی که مرا به حال خودم بگذارند».
در كارنامه محب اهري تاكنون نام 26 عنوان فيلم سينمايي به چشم مي خورد. سال‌های خاکستری (مهدی صباغ زاه 1367)، دو فیلم با یک بلیط (داریوش فرهنگ 1369)، سیرک بزرگ (اکبر خواجوی 1370)، خوش خیال (مهران تاییدی 1371)، اتل متل توتوله (محمد جعفری 1371) من زمین را دوست دارم (ابوالحسن داودی 1372) روز فرشته (بهروز افخمی 1372) همسر (مهدی فخیم زاده 1372) کاکادو (تهمینه میلانی 1373) راه افتخار (داریوش فرهنگ 1373) آقای شانس (رحمان رضایی 1373)، عروس کاغذی (حجت الله سیفی 1374)، گلچهره (وحید موسايیان) و.... از جمله فیلم‌های ديگري بود كه محب اهري در آن نقش آفريني كرد.اما در حالي كه او تجربه در سينما را از سال 65 آغاز كرد،بازي در تلويزيون را از سال 62 و با «محله برو بيا» كه پنجشنبه شب‌ها از شبكه دو مهمان خانه ها مي شد آغاز كرد. او همچنين در 51 اثر تلويزيوني نيز حضور داشته كه «سربداران»،«ق مثل قلقلك »،«بوعلي سينا»و «مختارنامه»،ماندگارترين آن‌ها هستند. همچنين از تعداد بيشمار اجراهاي صحنه اي او مي‌توان به اژدها، بازی قتل عام، بردار شدن حسین بن منصور حلاج، ساعت ششم، شاهزاده و گدا، شب جنایتکاران، پرواز بر فراز آشیانه فاخته، غارت، پیک نیک در جبهه و...اشاره كرد. آقاي همه فن حريف دستي هم در نوشتن داشت و هشت سال در خبرگزاري برنا خبرنگار بود.گويا اتفاق در زندگي آقا محب،بسيار دخيل بوده چراكه به گفته خودش آگهي جذب خبرنگار را نيز به طور اتفاقي ديده بود. ماجراجوي ذاتي باز هم او را به ميدان كشيد و در آزمون ها شركت كرد: «آن زمان گروه فرهنگی ایرنا می‌خواست از گروه اجتماعی جدا شود. یک دوره آموزشی گذاشتند و بهترین استادان روزنامه‌نگاری آموزش می‌دادند. روزی یکی از استادها گفت هرکس یک خبر تهیه کند تا روی تلکس بگذاریم و بعد ببینیم کدام خبر در روزنامه‌ها چاپ می‌شود، خبر من صفحه اول روزنامه کیهان چاپ شد! می‌دانید خبر چه بود، آماری از تمام کارهای فرهنگی دولت در آن سال را تهیه کرده بودم. هشت سال در ایرنا کار خبرنگاری کردم، مدتی مدیر اخبار هنری شدم اما هیچ‌وقت خودم را خیلی جدی نگرفتم. بعضی اوقات فکر می‌کنم من خبرنگاری را هم بازی کردم. اگر مثل برخی از آدم‌ها خودم را جدی می‌گرفتم، اگر به این چیزها دقت می‌کردم، الان گران‌ترین بازیگر این مملکت بودم».
سكانس آخر
«بیماری‌ای ندارم. همین است که هست. به جای نگاه کردن به گل و درخت، به جای لذت بردن از زندگی، آخ و واخ کنم؟! نمی‌کنم! از 15 اسفند 91 تا 15 خرداد 92 آرزوی دو ساعت خواب داشتم، نمی‌شد، پاهایم داغ می‌شد و گزگز می‌کرد، نمی‌توانستم بخوابم. از خستگی بیهوش می‌شدم، بعد از یکی دو ساعت دوباره بیدار می‌شدم. روز دوم و سوم شیمی درمانی یک خُرخُری کردم! بیماری سخت است، ولی درصد زیادی از آخ‌ واوخ‌ها الکی است. متعجبم چرا آدم‌ها زمان و زندگی خود را تلخ می‌کنند. می‌شود بیماری را تحمل کرد، پس چرا با ناراحتی؟!حالا هم دارم شیمی درمانی می‌شوم. این مهمان ناخوانده باید خیلی پررو باشد که بماند. اگر بخواهی آخ واوخ کنی رعایت نمی‌کند». اين سطرها،بخشي از صحبت هاي آقا محب سينماي ايران است كه در مصاحبه پنج سال قبل با يكي از خبرگزاري‌ها ،درباره‌ی بیماری‌اش گفته بود. آقا محب در سكانس پاياني زندگي هم همچنان جنگجو و ماجراجو بود. او بعد از سال‌ها مبارزه با بیماری سرطان، بامداد چهارشنبه ۲۶ دی و در سن ۶۷ سالگی در بیمارستان لاله از دنیا رفت. اما هنوز در نقش‌هايش زنده است. نقش‌هايي كه هرگاه در قاب جادويي ظاهر مي شوند،جاي خالي و ياد ماندگار او را بيش از پيش به رخ مي كشند.