پهلوان تختی منجی روزهای نخست جشنواره

گروه فرهنگ و هنر: زنگ اول جشنواره یا همان افتتاحیه پر از حاشیه‌های الکی آغاز شد، حاشیه‌هایی که گمان می‌رفت دیگر بعد از این جایی در مهم‌ترین رویداد سینمایی کشور نداشته باشد. با این وجود تغییر سانس اول روز اول به دلیل آماده نبودن فیلم «تختی» نگذاشت سی‌وهفتمین دوره جشنواره فجر آغازی بدون چالش را تجربه کند. هرچند گمان می‌رفت بعد از سال‌ها نخستین سانس جشنواره – فیلم تختی- برخلاف سال‌های پیش، فیلمی درخور و شایسته باشد اما انگار بنا نبود این رسم شکسته شود و «معکوس» پولاد کیمیایی به روی پرده رفت. فیلمی نه چندان قوی که نه به سینمای مسعود کیمیایی ارتباط داشت و نه مستقل از آن بود. البته تختی هم همه انتظارها را برآورده نکرد، با این وجود می‌توان آن را بهترین فیلم در2 روز اول جشنواره دانست. رسول صدرعاملی بعد از 9 سال فیلم نساختن، اثر متوسطی را تولید کرد و «تیغ و ترمه» کیومرث پوراحمد همه را از شدت ضعف متحیر کرد! «بنفشه آفریقایی» و «درخونگاه» هم جزو آثار بشدت ضعیف این 2 روز بودند. مستند «خانه‌ای برای تو» و انیمیشن «آخرین داستان» هم به دلیل قرار گرفتن در سانس ویژه فیلم‌های انیمیشن و مستند چندان پراقبال نبودند.
  ما کجای این فیلم‌ها هستیم؟
مردم در دنیای تختی
محمدرضا کردلو: چند روزی از آغاز سی و هفتمین جشنواره فیلم فجر می‌گذرد؛ فیلم‌های اکران شده در 2 روز اول جشنواره اما چگونه بودند؟ از منظر نقدهای مرسوم باید چندخطی درباره فیلم نوشت و درباره روایت، شرایط فنی و تصویربرداری و طراحی صحنه و گریم و... صحبت کرد. در این مطلب اما بنا داریم از زاویه یک سوال درباره فیلم‌ها صحبت کنیم: ما کجای این فیلم‌ها هستیم؟ آدم‌های معمولی در کجای این فیلم‌ها قرار دارند؛ «معکوس» پولاد کیمیایی روایت جوانی به نام سالار است که همسرش را از دست داده و خانواده همسرش از او دیه‌ طلب می‌کنند و برای او در مسیر جفت و جور کردن هزینه دیه اتفاقاتی می‌افتد که می‌توانید بروید در سینما بنشینید و تماشایش کنید. فضای فیلم فضایی بریده از جامعه است و در یک گروه کوچک دوستی- خانوادگی روایت می‌شود اما از خانواده نیز خبری نیست. آدم‌هایی در فیلم هستند که قاعده جامعه نیستند و برای درست شدن داستان تیپ‌سازی شده‌اند- اینجا یادآوری کنم که گفتن این حرف‌ها به منزله اشاره به نقطه قوت یا نقطه ضعف فیلم‌ها نیست و صرفا تاکید بر ویژگی فیلم‌هاست- . در «سال دوم دانشکده من»؛ کمی وضعیت بهتر است. ماجرای فیلم، چالش‌های دوستی 2 دختر جوان است که هر کدام در مسیر رسیدن به آنچه در فیلم به «عشق» تعبیر می‌شود - البته بشدت نازل و سطحی است- با اتفاقاتی مواجهند. این 2 دختر می‌توانند خیلی شبیه به خیلی از دخترهای امروزی باشند اما بشدت ناقص شخصیت‌پردازی شده‌اند. تختی شاید موفق‌ترین فیلم روز اول جشنواره در نمایش‌های پردیس ملت باشد که پر از مردم است. مردم معمولی که همدیگر را دست می‌اندازند، به هم کمک می‌کنند، دنبال قهرمان هستند، قهرمان‌شان را دوست دارند، او را رها نمی‌کنند، به خاطرش از روی سکوها، وسط تشک کشتی می‌آیند و می‌خواهند به خاطر خستگی تختی بازی بعدازظهرش را لغو کنند، از قهرمان‌شان انتظار کمک دارند، در وقتش (زلزله بوئین زهرا) به قهرمان‌شان کمک می‌کنند، مقطعی از یادشان می‌رود که قهرمان داشتند، دوباره وقتی مرگ سراغ تختی می‌آید، سراغش را می‌گیرند و یکی از بزرگ‌ترین تشییع‌های پیش از انقلاب برای تختی اتفاق می‌افتد. مردمی که بعد که با خبر خودکشی‌اش مواجه می‌شوند، نمی‌پذیرند و مردمی که این همه سال تختی را با پیشوند جهان پهلوان می‌خوانند، چرا که نیاز شدیدی به روحیه «تختی» دارند. از منظری که ما می‌بینیم شاید «تختی» اصلا روایت مردم است. نسبت ربط «مردم» به قصه «بنفشه آفریقایی» انگار مثل جزیزه‌ای است با ابعاد یک متر در یک متر، در دل اقیانوس هزار در هزار کیلومتر! مردم در «تیغ و ترمه» یا نیستند یا «خیانتکار»‌اند.«درخونگاه» اما مردم را نشان می‌دهد. آدم‌های معمولی را! اما نه آنطور که واقعیت دارد، آنچنان که نویسنده و کارگردان دوست دارند، اغراق شده، تحریف شده و ناجوانمردانه! خانواده را هم نشان می‌دهد، یک خانواده که می‌توانست معمولی باشد، اما «درخونگاه» آن را طور دیگری نشان داده: اغراق شده، تحریف شده و ناجوانمردانه!   تو بیگانه خوانش، مخوانش پسر!


احسان سالمی: بعضی آدم‌ها اصولا استاد موقعیت خراب کردن هستند؛ حالا فرقی نمی‌کند این موقعیت در بازی‌های حساس تیم‌ملی و در شرایطی باشد که یک ملت در انتظار قهرمانی هستند مثل آن بلایی که کارلوس کی‌روش با بی‌برنامگی خود بر سر تیم‌ملی ایران آورد یا اینکه این موقعیت فرصت نفس کشیدن و زیستن در سایه پدری به نام مسعود کیمیایی باشد که بهترین موقعیت برای تجربه کردن و آموختن در حوزه سینماست. پولاد کیمیایی با ساخت نخستین ‌فیلم سینمایی خود یعنی «معکوس» نشان داد تبحر ویژه‌ای در خراب کردن یک موقعیت استثنایی دارد! فیلمسازی که سال‌ها در کنار مسعود کیمیایی زیسته و حالا فرصتی برای او فراهم شده تا به تهیه‌کنندگی این چهره بزرگ نخستین ‌اثرش را کارگردانی کند؛ اما این فرصت ویژه را به بدترین شکل ممکن خراب می‌کند. «معکوس» فیلمی کسل‌کننده با قصه‌ای است که بشدت دیر شروع می‌شود؛ قصه‌ای که تازه وقتی شروع می‌شود هم معلوم نیست اساسا قرار است به کجا برسد و منطق آن در ذهن مخاطب جفت‌وجور نمی‌شود! از یک طرف ما با شخصیت‌هایی روبه‌رو هستیم که برای به دست آوردن 300 میلیون پول سر همه سرمایه خود (که ارزشی به مراتب بیشتر از آن دارد) قمار می‌کنند و از سوی دیگر یکی از همین شخصیت‌ها (کاراکتر ندا با بازی لیلا زارع) که یکی از افراد این گروه است، خود از توانایی مالی بالایی برخوردار است و اصلا مشخص نیست چرا با وجود این شرایط، او ریسک ورود به یک مسابقه خطرناک برای به دست آوردن 300 میلیون پول و کمک به دوستانش را می‌کند؛ مسابقه‌ای که جان او را تا سر حد مرگ به خطر می‌اندازد! کیمیایی حتی در بازی گرفتن از بازیگرانش نیز نتوانسته موفق ظاهر شود به شکلی که بازیگری پیشکسوت همچون اکبر زنجان‌پور نیز در این فیلم یکی از ضعیف‌ترین بازی‌های کارنامه کاری خود را به نمایش می‌گذارد. موسیقی فیلم هم در برخی بخش‌ها تناسبی با فضای قصه ندارد‌ به شکلی که مثلا در سکانس روایت ماجرای چگونگی جدا شدن پدر و مادر شخصیت اصلی قصه، به جای یک موسیقی عاطفی و درگیرکننده، موسیقی با حال و هوای معماگونه روی کار قرار گرفته است. «معکوس» را در خوش‌بینانه‌ترین حالت باید پوسته‌ای از فیلم‌های کیمیایی بزرگ دانست که همچون چند کار اخیر مسعود کیمیایی قهرمان‌هایی نچسب و غیرقابل باور دارد؛ با این تفاوت که کیمیایی پسر، ترجیح داده در نخستین ‌اثر سینمایی خود برخلاف رویه همیشگی فیلم‌های پدرش با پایانی خوش، قصه خود را به اتمام برساند.   نیم قرن فاصله برای شناخت نسل جدید
محسن شهمیرزادی: خیانت سوژه «سال دوم دانشکده من» است؛ سوژه‌ای که هیچ سالی سینمای اجتماعی را رها نمی‌کند و در عمده کارها با دستمالی و پرداخت سطحی، کارکردی جز پریشان‌خاطری مخاطب و رها کردنش در فضای شک و تردید نسبت به واقعیت زندگی نداشته ‌است، روایتی تیپیکال از دخترانی که از بستر2 خانواده متفاوت ثروتمند و فقیر برخاسته‌اند و هر کدام مشکلات خاص خودشان را دارند. با این تفاوت که دختر ثروتمند از بحران روانی ناشی از «کات کردن با دوستش علی» رنج می‌برد و همین رنج او باعث اتفاقاتی می‌شود که دوستش در آستانه خیانت به او قرار بگیرد. نمی‌توان منکر شد که در «سال دوم دانشکده من» همه منفعل هستند، اتهام سمت همه هست و هیچکس مقصر نیست؛ از مادری در خانواده فقیر که دامادش را فقط برای اداره مغازه زپرتی می‌خواهد و همچنین خانواده ثروتمند که با پریشانی عجیب و غریب و شخصیت‌‌های کم‌عمق و متناقض‌اش باعث شده تا هیچ‌وقت نتوانیم با کاراکترهای‌شان همزاد‌پنداری کنیم. نمی‌توان منکر شد که این فیلم هیچ چیزی برای خانواده باقی نگذاشته، خبری از کنش‌گری نیست، دین در اینجا تخدیری است؛ راهی برای فکر نکردن و آرام کردن خود؛ مادری که دکترها را کنار زده و می‌گوید می‌خواهد شفای دخترش را با دعا بگیرد، مدام هم روضه‌ می‌گیرد و دعای توسل می‌خواند. درواقع هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد، نه تا پایان باز فیلم که تا ابد. در این میان اما صدرعاملی 2 چیز را بخوبی درک و روایت کرده است؛ نخست همزیستی مسالمت‌آمیز تناقض‌ها در عصر جدید؛ اینکه تناقض برای انسان چالشی به‌وجود نمی‌آورد، تناقض‌هایی که در کاراکتر علی هم بخوبی به چشم می‌آید. کسی که می‌تواند با همه‌«جاست فرند» باشد و معتقد است وقتی مشکل پیش‌ می‌آید که به‌قول خودش طرفین می‌خواهند «فابریک» باشند. برای او دوستی با هر دختری هم تناقض نیست در حالی که تلاشی هم برای عمیق کردن آن دوستی ندارد. دوم بازنمایی درست از مفهوم «خیانت» است که در عمده فیلم‌‌های اجتماعی ایرانی مفهومی مطلق محسوب می‌شود. همسر یا از اول خائن بوده، یا با یک چشمک و ناز و عشوه دختری از راه به در می‌شود، حال آنکه واقعیت چیز دیگری است. واقعیت به اندازه سال دوم دانشکده من، نسبی و طولانی‌مدت است. به اندازه‌ای که فیلم آن ‌را طولش داد. آدم‌هایی که قبل از هر چیزی آدم‌اند و برای اشتباه دوست‌داشتنی‌شان عذاب وجدان دارند. گاهی پشیمان می‌شوند و گاهی خود را به فراموشی و نفهمیدن می‌زنند. خیانت یک فرآیند است، نه اتفاق. در کنار آن می‌توان صدرعاملی را برای دور شدن از رئالیسم سیاه تحسین کرد.   ادای ضعیف از کیمیایی!
میکائیل دیانی: در سینما همیشه آدم‌هایی هستند که مقلدینی دارند، بعضا تقلید را خوب انجام می‌دهند و عمدتا ضعیف! «درخونگاه» از آن تقلیدهای به غایت ضعیف از کیمیایی است؛ هرچند کارگردانش ابتدای فیلم نوشته باشد، تقدیم به مسعود کیمیایی! نیما نادری فکر کرده اگر یک‌سری دیالوگ‌های هم‌وزن و مقطع و پشت سرهم را بچیند و سیاوش اسعدی آن را از زبان امین حیایی تکراری با سرعت بیرون بکشد، و در دستانش چاقو باشد و چشمانش را خون گرفته باشد، می‌شود قیصر، در حالی که فیلم از ضعیف‌ترین کارهای مسعود کیمیایی هم ضعیف‌تر است. موضوع فیلم فرار از سال‌های جنگ است و همه خانواده لطمه‌دیده از دوران دفاع‌مقدس‌ هستند و نسبت به آن فوبیا دارند! «ضد جنگ بودن» در صحنه‌آرایی و دیالوگ بازیگران مشهود است و کارگردان با تصاویری سرد و بی‌روح و ریتم خسته‌کننده تلاش کرده این مفهوم را بیشتر منتقل کند. جمع‌بندی مخاطب درباره بدبختی خانواده در سکانس‌های مختلف در نمایی شکل می‌گیرد که دوربین از بالا به کوچه فرود می‌آید و در این صحنه شما تنها ریسه پرچم جمهوری اسلامی و چراغانی‌ای را می‌بینید که انگار ایام 22 بهمن است. نسبت «درخونگاه» با دفاع‌مقدس را می‌توان همان نسبت «یک خانواده محترم» با دفاع‌مقدس دانست با این تفاوت که موضع‌گیری‌اش به جنگ 8 ساله مثل مسعود بخشی در آن فیلم تا آن حد گل‏درشت نیست و بیشتر از نشانه‌گذاری‌ها برای انتقال این مفهوم استفاده کرده است. کارگردان این نشانه‌گذاری‌های منفی نسبت به دفاع‌مقدس را با آوردن چند شخصیت بسیجی و مذهبی که نماد تندروها و قلدرها در فیلم هستند تکمیل کرده است. داستان ریتم قصه‌گویی کلاسیک فیلمنامه را ندارد؛ نقاط عطف و تعلیق قصه مشخص نیست و مخاطب با یک ریتم یکنواخت و کند مواجه است. طبق اصول فیلمنامه، اساس یک فیلمنامه دنبال چرایی یا چگونگی یک اتفاق است یا دنبال آن است که چه کسی اتفاق را رقم زده یا اتفاق چیست اما «درخونگاه» هیچ‌کدام از حالت‌های موجود را ندارد! همه از ابتدای قصه می‌دانند که داستان از چه قرار است، چه کسی یا کسانی مسبب داستانند و روند چگونه پیش خواهد رفت، حتی در همان دقایق اولیه، انتهای فیلم هم مشخص و معلوم است! لذا برای مخاطب جذابیتی ندارد خود را درگیر قصه کند و این در شرایطی است که کارگردان تم سردرنگ را با ریتم خسته‌کننده و دق‌آوری همراه کرده است که دیدن فیلم را زجرآور می‌کند!   سوءتفاهم برطرف شد!
صادق فرامرزی: 1- سنت ناپسند شکسته شدن حرمت قدیمی‌ترهای سینمای ایران در طول جشنواره فیلم فجر تبدیل به سنتی ثابت شده است، حرمت امامزاده‌هایی که نه از سمت زائران بلکه از سمت خود متولیان شکسته می‌شود. نگاهی کوتاه به تمام جشنواره‌های برگزار شده در دهه 90 بخوبی حاکی از سلسله فیلم‌های ضعیف کارگردانان پیشکسوتی است که حتی لابه‌لای سیمرغ‌ها و تمجیدهای ساختگی هم توانایی حفظ حرمت خود را نداشته‌اند. در این میان «کیومرث پوراحمد» را می‌توان به عنوان نماد کامل کارگردان‌های شکست‌خورده‌ای دانست که هر بار با فیلمی جدید به میان مخاطبان می‌آیند اما از جانب مخاطبان، منتقدان و گیشه «نه» بلندی می‌شنوند و سال بعد با فیلمی دیگر و به امید شنیدن «نه» بلندتر پا به جشنواره فیلم فجر می‌گذارند! «تیغ و ترمه» را بر مبنای همین مولفه می‌توان نمونه‌ای کامل از پایان کار یک کارگردان و شکست سیاست‌گذاران جشنواره در رودربایستی‌های‌شان در پذیرش این فیلم‌ها برای حفظ حرمت کارگردانان پیشکسوت دانست. 2- «تیغ و ترمه» که براساس اقتباسی از رمان «کی از این چرخ فلک پیاده می‌شوم» نوشته گلرنگ رنجبر ساخته شده است، فاقد ابتدایی‌ترین اسکلت ساختمانی برای شکل دادن به فضای روایی خود است؛ آغازی معمولی بر مبنای روابط ترمه و امیر که با شکلی عجیب تا جایی پیش می‌رود که ختم به یک اقدام ماجراجویانه می‌شود و درست از لحظه‌ای که می‌خواهد شکل بگیرد به چند ماه قبل و بازخوانی یک مثلث عشقی در بیش از 20 قبل پرتاب می‌شود اما به ناگاه در میان آن مناسبات تبدیل به یک روایت جداگانه می‌شود که در آن دیگر ترمه به جای عامل پیش‌رونده داستان تبدیل به یک تماشاگر با سوالاتی عجیب می‌شود که بستر علت و معلولی در شکل گرفتن آن سوالات وجود ندارد. بعد از همه اینها، فیلم درست در جایی که هیچ نسبتی با هیچکدام از اتفاقات قبلی و شخصیت‌های تعریف شده ندارد به پایان می‌رسد و واقعا تمام می‌شود تا مهم‌ترین شوکی که فیلم به مخاطب خود می‌دهد بی‌پایانی انتهای فیلم باشد! 3- «تیغ و ترمه» را می‌توان نمونه‌ای از یک فیلم بد دانست و آن را به عنوان متدی درباره اینکه «یک فیلم چگونه نباید باشد؟» نیز تدریس کرد؛ ابتر بودن یک ایده داستانی که با اقتباس ناقص نیز ضربه خورده، سردرگمی در نحوه چینش وقایع، مصنوعی بودن مناسبات انسانی شخصیت‌ها با یکدیگر و از همه اینها مهم‌تر تناقض داشتن ارکان موجود در داستان که باعث شده لحظات مختلف فیلم یکدیگر را نقض کنند. مجموعه این عوامل باعث می‌شود  «تیغ و ترمه» رفع سوءتفاهمی از همه اما و اگرهایی باشد که شکست‌های پیشین را تنها یک اتفاق می‌دانستند، «تیغ و ترمه» اثبات یک پایان برای کارگردانی بود که با هر تلاش مجدد در عمق بیشتری از باتلاق فرو می‌رود.