حسین واله در گفت‌وگوی مشروح با همدلی: سرمایه اجتماعی اصلاح‌طلبان حفظ شده است

همدلی| سعید شمس: اصلاح‌طلبی پدیده‌ای است که می‌توان آن را محصول 2خرداد و 20میلیون رایی دانست که به‌طور غیرمنتظره‌ای به‌نام سید محمدخاتمی به صندوق‌ها ریخته شد. دقیقا 22سال از روزهایی می‌گذرد که ایران پس از سپری کردن دوران پر فشار سازندگی، سیر در مسیر توسعه‌سیاسی و پوست‌اندازی اجتماعی و فرهنگی را توامان تجربه می‌کرد تا حتی این تلقی به وجود بیاید که «جمهوری‌اسلامی نوعی دگردیسی را پیش‌روی خود می‌بیند» اما مسیر به‌یکباره برای اصلاح‌طلبی و اصلاح‌طلبان صعب‌العبور شد که البته خطاهای استراتژیک خودشان در دشواری‌های به وجود آمده سهم پررنگی داشت. حالا پس از 22سال و در شرایطی که در 2دهه و 2سال، اصلاح‌طلبان هم حضور در عرصه‌های قدرت را تجربه کرده‌اند و هم تحدید و تهدید را به‌طور کاملا جدی به‌چشم دیده‌اند، سوال این است که آیا واقعا می‌توان جریان اصلاحات را نماینده بخشسی از مردم بدانیم که چشم به آنها دارند تا «اصلاح» محقق شود و در نتیجه فضا ترمیم یابد. همچنین این سوال هم ذهن بخشی از جامعه را به خودش مشغول کرده است که آیا اصولا اصلاح‌طلبان از تئوری منسجمی برخوردارند تا بتوانند برنامه‌ریزی‌هایی دقیق و واقع‌بینانه برای تاثیرگذار بودن ارائه بدهند؟
«حسین واله» روزنامه‌نگار، دیپلمات ایرانی و استادیار گروه فلسفه دانشگاه شهید بهشتی در گفت‌وگویی مشروح با همدلی با گفتن اینکه «دوم خرداد یک مرحله از پوست‌اندازی نظام سیاسی بود. اسم «اصلاح‌طلبی» بعد از وقوع آن بر آن گذاشته شد. بیشتر اسم هم بود تا وصف. یعنی بعد از پیروزی آقای خاتمی در انتخابات 76 که چندان متوقع نبود، عده‌ای نشستند و برنامه‌ای برای دولت طراحی کردند و طی زمان پرورشش دادند تا به تفسیری نو از انقلاب اسلامی مبدل شد. آن تئوری سیاسی که این مرحله پوست‌اندازی بیشتر وفق آن سامان یافت، خیلی پیشتر و حتی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی 57 ارائه شده بود. لذا دقیق‌تر این است که بگوییم تئوری سیاسی اصلاح‌طلبی که در مشروطه ارائه شد، بعد از دوم خرداد احیاء شد.» به پرسش‌های طرح شده پاسخ می‌گوید:
اصلاح‌طلبان امروز از یک تئوری منسجم سیاسی برخوردار هستند؟
اگر انتظار شما این است که من در این موضوع اعلام موضع کنم، من صلاحیت ندارم به این سوال جواب بدهم. چون «اصلاح‌طلبان» در ایران امروز نام یک جریان سیاسی‌ای است که سازمان و رهبری دارد. رهبری این جریان صلاحیت دارد در این باره اعلام موضع کند. اما اگر منظور شما این است، من به عنوان یک ناظر، تلقی خودم را بگویم – که ممکن است کثیری یا اکثر اصلاح‌طلبان با آن موافق نباشند- آنگاه می‌توانم نظر خودم را بگویم. اما معلوم نیست این نظر چقدر به‌درد بخورد.


به نظر من، در این جریان سیاسی دو گرایش وجود دارد. یک گرایش بیشتر این جریان را یک پروژه کوتاه‌مدت درک می‌کند؛ یک مجموعه‌ای در ساختار رقابتی درون جمهوری اسلامی که بیشتر به‌کار انتخابات می‌آید. گرایش دیگر آن را یک فرایند درازمدت می‌داند که تبارش تا انقلاب مشروطه می‌رسد. من تصور می‌کنم گرایش اول دارای یک تئوری منسجم سیاسی نیست. شاید احساس نیاز هم بدان نمی‌کند. شاید چنان تئوری را دست و پاگیر هم می‌شمارد. اما گرایش دوم، دارای تئوری سیاسی خاصی است که تا حد زیادی از انسجام برخوردار است و به نظر من هنوز هم قابل دفاع است.
می‌توان گفت، تفکر اصلاح‌طلبی (آنچه از دوم خرداد رخ داد) به یک تئوری سیاسی تبدیل شده است؟
نه. دوم خرداد یک مرحله از پوست‌اندازی نظام سیاسی بود. اسم «اصلاح‌طلبی» بعد از وقوع آن بر آن گذاشته شد. بیشتر اسم هم بود تا وصف. یعنی بعد از پیروزی آقای خاتمی در انتخابات 76 که چندان متوقع نبود، عده‌ای نشستند و برنامه‌ای برای دولت طراحی کردند و طی زمان پرورشش دادند تا به تفسیری نو از انقلاب اسلامی مبدل شد. آن تئوری سیاسی که این مرحله پوست‌اندازی بیشتر وفق آن سامان یافت، خیلی پیشتر و حتی قبل از پیروزی انقلاب اسلامی 57 ارائه شده بود. لذا دقیق‌تر این است که بگوییم تئوری سیاسی اصلاح‌طلبی که در مشروطه ارائه شد، بعد از دوم خرداد احیا شد.
مشکلات این طیف در عمل چقدر به رویکرد تئوریک ربط دارد؟
تاحدی. تئوری مشروطه می‌گوید تاسیس حکومت برای کاستن از ستمگری ضروری است و عقل بشر تاکنون نظام نمایندگی را بهترین راه برای این منظور شناخته لذا وفق آموزه‌های دینی باید نظامی سیاسی تاسیس کرد که قدرت و تصرفات حکومت را محدود کند به قانون و این قانون باید به دست نمایندگان مردم نوشته شود. انقلاب 57 پایانی بود بر طغیان قدرت سیاسی بر قانون اساسی. دوم خرداد تلاشی برای بازگرداندن فرایندهای عملی حکمرانی به قالب‌های قانونی مبتنی بر اراده عمومی بود. از این نظر، احیای مشروطه است.
بیست سال بعد از پیروزی انقلاب، بحران‌های زیادی مثل تروریزم و تجزیه‌طلبی و جنگ و بعد هم رقابت‌های سخت درون هیات حاکمه سبب شده بود فرایندهای حکمرانی تا حدی از مجاری قانونی فاصله بگیرد. برخی استثناها به قاعده تبدیل شده بود. بازگرداندن قاعده و حذف استثناها کانون اصلی جنبش دوم خرداد بود. لذا قانون‌گرایی و شایسته‌سالاری و «ایران برای همه ایرانیان» شعار‌های اساسی آن جنبش بود. خب، تا حدی طبیعی است که در مسیر این بازسازی، اختلال‌هایی رخ دهد که بعضا ناشی از ضعف تئوریک بود. اما به نظر من، تاثیر عوامل غیر تئوریک در آسیب زدن به جنبش دوم خرداد و به اصلاح‌طلبی تئوریک، بسیار بیشتر بود. مثلا سوار شدن تضاد اصلاح‌طلب /محافظه‌کار بر تضاد خرده گروه‌های نفوذ درون ساختار قدرت، از عوامل بسیار نیرومندی بود که در اصلاح‌طلبی اختلال ایجاد کرد. تاثیر این عامل خیلی بیشتر بود از مثلا کاستی تئوری اصلاحات در موضوع حقوق برابر شهروندان. و نیز از کاستی تئوریک جنبش از جنبه اقتصادی. دلیل من این است که دوران اصلاحات درخشان‌ترین دستاورد اقتصادی را برای کشور داشت آن هم به‌رغم اینکه جنبش دوم خرداد اصلا شعار اقتصادی نداشت. دوران احمدی‌نژاد که بر شعار اقتصادی تمرکز کرد و آرمان‌های انقلاب را هم بدان فروکاست، برای کشور هم فاجعه اقتصادی به‌بار آورد و هم در دوره دوم فاجعه سیاسی – که هنوز علاج نشده- اما تا آخر سیاست‌هایش را ادامه داد. چون تضاد درون هیات حاکمه، با غلبه یک طرف فیصله یافته بود. این نشان می‌دهد که نقش تضادهای درون ساختار قدرت بسیار بیشتر بوده از کاستی‌های درون جنبش.
آیا تئوری جامع و مانعی از اصلاحات وجود دارد که هم مانع اصلاح‌طلب خوانده شدن فرصت‌طلبان باشد و هم بتواند همه گروه‌ها و تفکرات اصلاح‌طلبانه را در خود جمع کند؟
این سوال سختی است. در واقع 2 سوال است. لذا جواب سر راست به آن نمی‌توان داد. یک سوال این است که آیا تئوری جامع و مانعی داریم که همه اصلاح‌طلبان در آن متفق باشند؟ سوال بعدی این است که آیا با کمک آن تئوری می‌توان مرز فرصت‌طلب/اصلاح‌طلب را مشخص کرد؟
به سوال دوم جواب منفی می‌دهم. چون فرصت‌طلبی با نفاق همراه است، فرصت‌طلبان هیچگاه علنا یک ارزش مستقر را نفی ‌نکردند. لذا تئوری و برنامه اصلاح‌طلبان هر قدر هم دقیق باشد، نمی‌تواند امکان سوء‌استفاده از آن را به‌دست فرصت‌طلبان منتفی کند.
لکن جواب سوال اول مثبت است. گرایشی در میان اصلاح‌طلبان که اصلاح‌طلبی را فرایندی می‌بیند، تئوری مشخصی برای سیاست در حیات اجتماعی ایران امروز دارد که تقریبا مورد اجماع این گرایش است. نیای این تئوری به مشروطه و نائینی می‌رسد. اگر چه از جهاتی پیشرفته‌تر است. ممکن است گرایش دیگر در اصلاح‌طلبان که اصلاح‌طلبی را پروژه می‌بیند در برخی اصول تردید داشته باشد.
نسبت اصلاح‌طلبی با مفاهیمی چون حقوق بشر چیست و اینکه چرا تلاش دکتر معین به نتیجه نرسید و نشد که اصلاح‌طلبان را ذیل جبهه دموکراسی‌خواهی و حقوق بشر دور هم جمع کنند؟
دموکراسی‌خواهی و حقوق بشر محور راهبردها و سیاست‌ها در هسته مرکزی تئوری اصلاح‌طلبی قرار دارد. اما معنای این سخن این نیست که اصلاح‌طلبان قادرند دموکراسی حداقلی با ثباتی را در کوتاه‌مدت در ایران برقرار سازند. میان تئوری و ظرفیت تحقق عینی آن همیشه فاصله‌ای وجود دارد. جنبش اصلاح‌طلبی در ایران از صدر مشروطه دموکراسی‌خواه بود. اما در بیشتر این بازه زمانی قادر نبوده که آن را در حیات عینی اجتماعی استوار کند. عمدتا به‌خاطر توازن قوا و مداخلات نیروهای خارجی. در باب حقوق بشر وضع قدری بدتر است. اصلاح‌طلبان به برابری‌های مبتنی بر حقوق جهانی بشر بیش از آن دل بسته‌اند که توان تضمین دارند. اینجا موانع سهمگین‌تر است.
بیست‌وچهار سال قبل تشتت فکری در جبهه اصلاحات خیلی بیشتر و توازن قوا به زیان جنبش اجتماعی خیلی سنگین‌تر از امروز بود. چهره‌های موثر بیشتری در این جبهه هنوز وسط می‌ایستادند بین جنبش اصلاح‌طلبی و نهادهای محافظه‌کار حکومت. بر سر سقف و کف مطالبات اصلاح‌طلبانه هم اتفاق نظر کمتری وجود داشت. تجربه‌هایی لازم بود تا برخی خرده‌گرایش‌های رادیکال‌تر لمس کنند که حد و حدود توانایی‌ها و امکان‌های‌شان کجا است و برخی میانه‌گیران متقاعد شوند که کانتراست بیشتری ضرورت دارد. ناکامی برنامه دکتر معین هم تا حدی به همین عامل بر می‌‌گشت. تعدد کاندیداهای جبهه اصلاحات هم مزید بر علت شد.
در این بیست ساله، هم محافظه‌کاران سنت‌گراتر به ورشکستگی دستگاه نظری خود وقوف بیشتری یافتند و هم اقتدارگراهای دولت پنهان بخت خود را به آزمون گذاشتند و جوابش را دریافت کردند و هم جناح رادیکال‌تر اصلاح‌طلبان و جناح محافظه‌کارترشان به هم نزدیک‌‌تر شدند. اصالت دموکراسی‌خواهی حداقلی امروز موضوع اجماع در میان اصلاح‌طلبان است. حتی برخی نهادهای سنت‌گراتر حکومت هم به این ارزش نزدیک‌تر شده‌اند.
آیا اصلاح‌طلبی صرفا یک تئوری سیاسی است یا زمینه‌های اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی هم دارد؟
زمینه اجتماعی اصلاح‌طلبی مساعد‌تر از زمینه فرهنگی آن و از زمینه اقتصادی آن است. همه این مفاهیم نسبی‌اند. در ایران نسبت به افغانستان زمینه اصلاح‌طلبی قوی‌تر و نسبت به ترکیه ضعیف‌تر است. به همین‌سان، در جنبه‌‌های مختلف حیات اجتماعی مقتضیات و موانع منش اصلاحی قوت و ضعف یکسان ندارد.
مناسبات خرده‌گروه‌های اجتماعی اصلی که تضاد منافع‌شان موتور محرک سیاست در سده اخیر بوده، روزبه‌روز به جنبش اصلاح‌طلبی چراغ سبز بیشتری می‌دهد. اگر منازعات جناحی پنهان را بتوان از تصادم این طبقات تفکیک کرد، مانع اجتماعی بر سر راه پیروزی جنبش اصلاح‌طلبی مرتفع می‌شود. به‌طور مشخص، اگر حکومت قادر شود دولت پنهان را در استفاده از فرصت فشارهای خارجی برای پیگیری منافع بی‌کران و بی‌حساب باز دارد، عملا بزرگترین نیروی مقابل اصلاح‌طلبی حذف خواهد شد. البته این فقط یک «اگر» است.
اما زمینه فرهنگی به این میزان مساعد نیست. اخلاق قبیله‌گرایی، عادات انقلابی حذف‌گرا، فردگرایی وارونه و هنجارگریزی ناشی از شکاف نسلی موانع بزرگی بر سر راه اصلاح‌طلبی در وجه سیاسی آن هستند.
زمینه اقتصادی اصلاحات سیاسی به بیشترین آمایش نیاز دارد. بخش خصوصی به غایت ضعیف است. تمایزیافتگی بر پایه نحوه تولید ثروت بسیار کمرنگ است. قدرت اقتصادی دولت رسمی و غیررسمی فوق‌العاده زیاد است. در نتیجه، شکاف بین خواسته‌های مرتبه دومی طبقات بالاتر اجتماعی با توانمندی آنان در تحصیل این خواسته‌ها، روزبه‌روز افزایش یافته است. شکاف بین انتظارات طبقات فرودست‌تر با امکانات بالفعل ایشان نیز رو به افزایش است. بخصوص تحریم‌های خارجی به این وضعیت بدجوری دامن زده است. دموکراتیزاسیون بیشتر و حاکمیت قانون و اولویت یافتن حقوق شهروندان خیلی زیاد وابستگی دارد به میزان قدرتی که جامعه مدنی می‌تواند تولید کند و با آن حکومت را به چارچوبی ملزم کند در رفتار عینی و کانونی بودن این تحول را برای هر بهبود، به جامعه بفروشد. این نیازمند توان اقتصادی است. اینجا گیر بزرگی وجود دارد.
آنچه بدریختی ساختار اجتماعی خوانده شده، در این کانتکست به نظرم فهم‌پذیرتر است. فشارهای فزاینده بر طبقات فرودست سبب می‌شود مطالبات سیاسی به نفع مطالبات عاجل اقتصادی کنار برود و از سوی دیگر قدرت تولیدی طبقات فرادست نیز کاهش یابد و به همین میزان توانایی مشارکت آنان در کنش سیاسی اصلاح‌طلبانه کمتر شود. قدرت مالی دولت پنهان سبب شده سپری در برابر فشار دولت رسمی و مطالبات اجتماعی در اختیارش قرار گیرد که عملا این فشارها را خنثی می‌کند. قدرت مالی فائق دولت نسبت به بخش خصوصی سبب شده مطالبات سیاسی محدود به سلایق دولتمردان شود. فشار شدید جنگ روانی هم که به همه القا می‌کند که در حال مرگ از گشنگی و تشنگی هستند یا همین فردا یا پس فردا مورد تعرض دزدان خارجی و داخلی قرار خواهند گرفت، می‌تواند سبب شود بخش مهمی از جامعه به‌کلی از خواسته‌های مرتبه دومی خود چشم بپوشند تا دست کم آنچه را دارند حفظ کنند. همه این‌ها موانع راه اصلاح‌طلبی‌ست که ریشه در ساختار اقتصاد ایران دارد.
با همه اینها، تئوری اصلاح‌طلبی نسبت به همه تئوری‌های رقیبش زمینه بیشتری در جامعه ایران دارد. محافظه‌کاران از سنت‌گرایی سلبی خود حتی در گفتار رسمی هم دیگر دفاع نمی‌کنند. براندازان نتوانسته‌اند هیچ چشم‌اندازی از مابعد تحول اساسی که بدان دعوت می‌کنند، ارائه دهند. لذا کوشش‌های‌شان تنها در حد ارضای خشم ناراضیان در ایران کارایی داشته و نتوانسته امیدی به آینده‌ای بهتر پدید آورد. به‌خصوص از زمانی که اقلیتی در میان آنان به حمله خارجی برای سرنگونی رژیم دعوت کردند، روح آرامش و صلح‌طلب ایرانی با آنان تقریبا قهر کرد. براندازان حتی نتوانسته‌اند نقشه راه خود را روی کاغذ بیاورند. لذا فضاسازی آنان تنها به کار توجیه سنت‌گرایان محافظه‌کار داخلی و زمینه‌سازی سرکوب بیشتر به‌دست دولت پنهان و نیز دشوار کردن کار بر اصلاح‌طلبان آمده است. تا حالا که این طور بوده است.