پیکی بلایندرز؛ بی بی سی در خدمت فاشیست‌ها

«پیکی بلایندرز» در فصل اول، قسمت اول، این‌طور شروع می‌شود؛ مردی با لباس‌های نسبتا فاخر، سوار بر اسبی سیاه، در خیابانی از یک محله بسیار فرودست یورتمه می‌رود. یک مرد مهاجر چینی به‌همراه دختری نوجوان جلوی اسب او می‌ایستد و مرد سوار، مقداری پول برای آنها پرت می‌کند. دختر نوجوان چینی، کیسه‌ای را می‌گشاید و بعد از اینکه پودر قرمزی کف دستش ریخت، آن را در پوزه اسب، ‌ها می‌کند. شمایل گردی که به هوا بلند شده، بسیار به خونی که فواره بکشد شبیه است. پسر بچه‌ای از میان شاهدان صحنه، به دوستش درگوشی می‌گوید این کار را می‌کنند تا اسب در شرط‌بندی برنده شود. اسب پس از آنکه این گرد قرمز به مشامش خورد، مثل اژدهایی که نعره بکشد، شیهه می‌کشد. سریال نقابداران شروع می‌شود و این سکانس افتتاحیه، به تفکیک اجزا، به شکلی نمادین، بسیاری از آنچه در ادامه قرار است گفته شود در خود خلاصه کرده است. «پیکی بلایندرز» یا «نقابداران» براساس واقعیت ساخته شده؛ اما هم انتخاب این داستان بی‌منظور نبوده و هم تاکید روی بعضی از عناصر و مرکبات فردی، اجتماعی، سیاسی و البته نوع نمایش آنها همه جنبه نمادین دارد. اسب حتی در محاورات مردم ما هم نمادی از حرکت است؛ حالا به‌سمت هر چیزی... می‌گویند «توسن مراد را می‌تازد» که یعنی به‌سمت خوشبختی و شانس حرکت می‌کند یا می‌گویند «باید اسب‌ها را زین کرد برای فلان کار» که یعنی باید نسبت به انجامش عزیمت شود. درست است که داستان این سه برادر گانگستر یعنی شلبی‌ها در واقعیت هم با شرط‌بندی روی مسابقات اسب دوانی مرتبط بود، اما جنبه نمادین اسب را لااقل در همین سکانس آغازین نمی‌توان درنظر نداشت. چیزی شبیه خون که در مشام اسب دمیده می‌شود، البته غلظت نمادین بیان بصری کار را بالاتر هم می‌برد؛ چنان است که انگار اژدهایی به‌جای آتش، خون و به‌جای فواره‌کردن از درون دهان، آن را فرو می‌دهد. این گرد سرخ‌رنگ را که مثل خون خشک شده است، یک دختر مهاجر زردپوست در پوزه اسب می‌دمد. گانگستر اصلی این مجموعه نه‌تنها با فقرا و طبقات ضعیف رابطه خوبی دارد و محبوب‌ آنها به‌حساب می‌آید، بلکه حتی درمورد مهاجران هم چنین است. این را باید نکته مهمی درباره فیلم دانست. نقابداران از طرف فرودست‌ترین افراد جامعه حمایت می‌شوند و توسن آنها که در مشامش خون فرو داده و مثل اژدهای غریده است، از نسیم نفس یک مهاجر فقیر زن نیرو می‌گیرد؛ در چه مکانی؟ اروپا. در چه زمانی؟ فاصله میان دو جنگ جهانی. در سکانس بعد، مرد اسب‌سوار یا همان توماس شلبی که قهرمان داستان است، مشخص می‌کند به‌دلیل خرابی اوضاع، لازم بوده از «حقه پودر» استفاده کند تا مردم به شرط‌بندی روی اسب‌ها امیدوار شوند. این مردم خیلی بیچاره‌اند و امید می‌خواهند. سال ۱۹۱۹ است، یعنی پایان جنگ جهانی اول. در روسیه تزاری انقلاب شده و کمونیسم سر کار آمده است. قیام خودجوش فرودستان روس، ارتباط مستقیمی با فشاری که جنگ پوچ و عبث متحدین و متفقین به آنها وارد کرده بود، داشت؛ تا آنجا که اولین وزیر دفاع شوروی در جلد اول از کتاب تاریخ انقلاب روسیه می‌نویسد «جنگ مادر انقلاب است» فضای بعد از جنگ می‌تواند توده‌های مردم اروپا را به‌سمت انقلاب و احیانا روی کار آوردن رژیم‌های سوسیالیستی و کمونیستی بکشاند و البته انتخاب دوم فاشیسم است. ماجرای سریال «پیکی بلایندرز» با پایان جنگ اول جهانی شروع می‌شود و با شروع جنگ جهانی دوم به پایان می‌رسد. فضایی که قصه در آن روایت شده، همان دوگانه‌ای است که توده‌های عاصی، خسته، رنج‌دیده و جنگ‌زده باید بین قطب‌های آن دست به انتخاب بزنند؛ فاشیسم یا چپ گرایی؟ بلافاصله پس از اینکه دوربین مخاطب را با تامی شلبی، رئیس گروه «پیکی ‌بلایندرز» آشنا کرد، سراغ فِرِدی تورن می‌رود که یک کمونیست دوآتشه و رهبر کارگران معترض شهر است. فِرِدی با تامی از دوران کودکی همکلاس بوده و در جریان جنگ، جان او را نجات داده است. او حتی با خواهر شلبی‌ها رابطه‌ای عاشقانه دارد که در قسمت دوم سریال شکل مخفیانه‌اش را از دست می‌دهد. فیلم البته طرف این جــوان کــمونیــست نیست و تمام کلیشه‌های جذابیت بخش سینمایی، سهم کاراکتر تامی شده‌اند. توده مردم اروپا در آن دوره تاریخی -و شاید مردم دیگر در دوره‌های دیگر- باید بین یکی از این دو سلاح انتخاب کنند؛ مثل فردی برای مبارزه کتاب را بردارند یا مثل تامی تیغ را. دولت‌ها دومی را بیشتر می‌پسندند و آن را قابل کنترل می‌دانند. زمان بین دو جنگ جهانی و خصوصا دهه‌های ۲۰ و ۳۰ میلادی، دورانی است که در غرب خاستگاه تحولات اجتماعی عجیبی شد. درباره وضعیت آلمان بین دو جنگ مقالات و بررسی‌های علمی و فلسفی فراوانی مکتوب شده، اما سینما در این‌باره همیشه ساکت بود. برعکس راجع‌به فاصله بین دو جنگ در حوزه آنگلوساکسون که شامل انگلستان و آمریکا می‌شود، کمتر مقاله نوشته شده، اما رمان‌ها و فیلم‌های سینمایی مختلفی وجود دارد. اساسا ژانر نوآر و نئونوآر هم ریشه در همین دوران دارند. داستان‌های دشیل همت و ریموند چندلر در فضای دوران ممنوعیت فروش مشروبات الکلی در آمریکا که مربوط به دهه‌های ۲۰ و ۳۰ می‌شود، نطفه بست و غیر از این دو نفر که پدر و پدرخوانده نئونوآر هستند، ژانر گانگستری هم در همین فضا پدید آمد. خیابان‌های کثیف و رهبران تبهکار جامعه که از پلیس دوست‌داشتنی‌ترند، متعلق به حوزه آنگلوساکسون و اصالتا مربوط به دوران میان دو جنگ جهانی هستند. اصولا در چنین کشور هایی این تبهکاران هستند که در شرایط بحرانی، قهرمان جامعه می‌شوند. آنها به‌جای رهبران انقلابی نماد نه گفتن به سیستم ظالمانه حاکم می‌شوند. همزمان با برادران شلبی در شهر بیرمنگام انگلستان، مردی به‌نام جان دیلینگر در ایالت شیکاگو آمریکا قهرمان سرقت از بانک‌ها بود. او به اموال مردم عادی کاری نداشت و حتی به فقرا کمک می‌کرد و برای همین بین توده مردم محبوبیت زیادی داشت. مایکل مان در ۲۰۰۹ فیلمی به نام «دشمنان ملت» براساس زندگی دیلینگر ساخت، اما به‌نظر می‌رسید که مسمای عنوان فیلم (دشمنان ملت) نه جان دیلینگر با بازی جانی دپ، بلکه سروان پرویس، یعنی پلیسی بود که در برابرش وجود داشت و نقش آن را کریستین بیل بازی می‌کرد. اصولا بانک در سینما نمادی از سرمایه‌داری است و فیلم‌های ژانر سرقت همه به‌نوعی دچار یک درونمایه شبه‌چپ یا چپ غیرانقلابی و دارای خاصیت مسکن هستند. این‌بار اما از نمادی دیگر استفاده شده که معمولا در چنین آثاری حکم نوار حاشیه‌ای و نمک قصه را داشت و پیش نیامده بود که به کانون بیاید. اسب که نماد حرکت است و شرطبندی روی اسب‌ها، امکانات ویژه‌ای برای تعبیرهای نمادین تازه‌تر درباره سیاست و تحولات اجتماعی به‌دست می‌دهند و اینجا در پیکی ‌بلایندرز جای بانک را می‌گیرد. سریال «پیکی بلایندرز» دیگ جوشانی از کلیشه‌های ژانرهای مرتبط با خیابان‌های کثیف است که از نوآر شروع می‌شوند و به گانگستری‌ها می‌رسند. یکی از این کلیشه‌ها که معمولا در حاشیه قرار داشت، تماشای مسابقات اسبدوانی و شرطبندی روی اسب‌های شرکت‌کننده بود که حالا این مورد حاشیه‌ای، نقشی کانونی‌تر پیدا کرده است. تعداد فیلم‌های گانگستری و نوآر و به‌طور کل تمام زیرژانرهای پلیسی-اجتماعی که در آنها صحنه‌ای از تماشای مسابقات اسبدوانی وجود دارد، از عدد شمارش بیرون است، اما معمولا خود مسابقه و شرط‌بندی روی آن، در کانون ماجرا قرار نمی‌گیرند. سعی‌شده تمام این کلیشه‌های ژانری، در دیگ جوشان همگو‌ن‌سازی سریال، ترکیب استانداردی داشته باشند، اما به هر حال این مجموعه چیز بدیعی به ادبیات و سینما اضافه نمی‌کند و نکته ویژه‌ای ندارد جز اینکه خاستگاه اصلی ژانرهای مادرش را به‌طور مستقیم و علنی و با انگشت به مخاطب عام نشان می‌دهد؛ همه‌چیز به دوران میان دو جنگ جهانی برمی‌گردد، همان دورانی که سینمای آنگلوساکسون جرأت ندارد درباره آلمان سراغش برود و خودش را ناچار به اعتراف در این خصوص کند که هیتلر با تقلب در انتخابات، کودتا و فرو بردن سر کمونیست‌ها زیر آب به قدرت رسید و بعد همه دنیا را به گند کشید. درحقیقت هیتلر نوع پیشرفته و اتو کشیده‌تری از توماس شلبی یا جان دیلینگر بود، یعنی یک تبهکار که مهندس، نقاش، عاشق‌پیشه و مأنوس با فلسفه نیچه بود. صعود او همان چیزی است که برتولت برشت در نمایشنامه «صعود اجتناب‌ناپذیر آرتورو اویی» نشان می‌دهد. آرتورو اویی یک لات اسمی و یک تبهکار پرآوازه است که نهایتا تا مقام شهرداری پیش می‌رود. مردمی که قهرمان می‌خواهند، پیکی بلایندرزها را تا عرش بالا می‌برند و حکومت راه چنین دار و دسته‌هایی را برای صعود نسبت به کمونیست‌ها، بیشتر باز می‌گذارد چون می‌داند در موقع مقتضی قادر خواهد بود فتیله‌شان را پایین بکشد؛ در‌حالی‌که ممکن است اگر تفکر چپ پیش برود، به‌طور کلی رژیم سیاسی و اجتماعی را دگرگون کند. این را در سریال پیکی بلایندرز هم می‌توان دید. البته فیلم چنین چیزی را نه به‌عنوان شیادی دولت، بلکه تدبیر آن نشان می‌دهد. نکته دیگر در این سریال، جنبه نمادین سالن سینما در آن است. وقتی مامور مخصوص چرچیل به بیرمنگام می‌آید و می‌خواهد برادر بزرگ‌تر شلبی‌ها را برای بازجویی دستگیر کند، به‌همراه دو فاحشه از صف سینما عبور می‌کند و به سالن خالی می‌رود. او درحقیقت مردم عادی را منتظر اتمام کار خودش گذاشته است و دارد درمورد مزایای سینما رفتن با یک شلبی برای آن دو نفر صحبت می‌کند که دو مامور پلیس توی ذوقش می‌زنند و دستگیرش می‌کنند. در صحنه‌ای دیگر توماس شلبی برای اینکه از خواهرش آیدا بپرسد با چه مردی رابطه دارد، وسط نمایش یک فیلم به سالن سینما می‌رود و همه را بیرون می‌کند. بعد از اینکه توماس رفت، آیدا به متصدی آپارات می‌گوید «من هم یک شلبی هستم؛ فیلم را پخش کن» و نمایش فیلم دوباره آغاز می‌شود. همان‌طور که کشته‌شدن هیتلر در سالن سینما که سکانس نهایی «حرامزاده‌های لعنتی» ساخته کوئنتین تارانتینو بود، نشان می‌داد این سینماست که هیتلر را کشته است نه گلوله؛ اینجا در «پیکی بلایندرز» هم مشخص می‌شود که سینما در حقیقت قرق امثال شلبی‌هاست و این تلقی لااقل درمورد انگلستان و آمریکا صحت دارد. تامی شلبی و امثال و اقران او در فیلم‌ها و داستان‌های فراوان دیگر، به‌نوعی «برگزیدگان» اجتماع هستند. آنها از میان لشکر بی‌شمار بردگان، تنها افرادی‌ هستند که حصارها را می‌شکنند و از پایگاه اجتماعی‌شان عروج می‌کنند و درنهایت دچار سرنوشت غمباری می‌شوند که پرده آخر تراژدی برای برگزیدگانش تدارک دیده است. «پیکی بلایندرز» داستان حرکت از سمت جنگ جهانی اول به‌سمت جنگ جهانی دوم است، همراه با اسبی که تامی شلبی آن را می‌تازد و کسی که بهتر از همه بلد است روی اسب‌ها شرط‌بندی کند و به‌موقع باعث برنده‌شدن بعضی‌ها شود و بعضی دیگر را از دور خارج کند، نه تامی شلبی، بلکه وینستون چرچیل است؛ همان‌طور که ماموران فرمانبردار چرچیل، وقتی که اراده کردند، برادر بزرگ‌تر شلبی‌ها را از وسط سالن نمایش فیلم، با کتک بیرون کشیدند.