آرزوی او برای کودکان دشتیاری

 مریم طالشی
خبرنگار
بار اول در فرودگاه مهرآباد دیدمش. قرار بود با هم به چابهار برویم و از آنجا به دشتیاری. با دیدنش کمی جا خوردم. فکر نمی‌کردم پسری به این جوانی مدیر مؤسسه‌ای باشد که کم‌کم داشت قد می‌کشید و خودش را به دیگران معرفی می‌کرد؛ «دست یاری به دشتیاری» که چه اسم خوبی بود.
حسین علیمرادی را همیشه مثل همان روز اول با لبخند و آرامش چهره‌اش به یاد می‌آورم. اول مهر بود. برای بازگشایی مدرسه نوسازی شده روستای پیرسهراب به دشتیاری می‌رفت و من قرار بود گزارشی از آن تهیه کنم. با ذوق و شوق از مدرسه حرف می‌زد، از اینکه لابد الان بچه‌ها به خاطر کلاس‌های رنگ شده و نیمکت‌های جدید ذوق زده‌اند و چقدر دلش می‌خواهد زودتر آنها را ببیند.


می‌گفت نمی‌دانید آنجا چه استعدادهایی هست که هدر می‌رود. می‌گفت بیشتر بچه‌های دشتیاری به دبیرستان هم نمی‌رسند؛ دشتیاری، بزرگ‌ترین و محرومترین منطقه آموزشی کشور. روی این نکته تأکید داشت و من هم حالا می‌نویسم در حالی که او دیگر نیست و نمی‌دانم آیا دیگر کسی خواهد بود غیر از حسین که نام دشتیاری را آن‌طور با عشق و حسرت ادا کند؟
می‌گفت با دشتیاری بواسطه یکی از هم دانشگاهی‌هایمان آشنا شدم که اهل آن منطقه بود و او بود که می‌گفت بچه‌های آنجا چقدر ترک تحصیل می‌کنند و چقدر انگشت شمارند آنهایی که به دبیرستان و دانشگاه می‌رسند. همین هم انگیزه‌اش شد برای فعالیت در محرومترین منطقه آموزشی، برای تأسیس جوانترین سمن مدرسه ساز کشور. به قول خودش با سهم‌های 20 هزار تومانی پول جمع می‌کرد برای نوسازی و ساخت مدرسه.
آن روز که دیدمش جوانی بود بیست و یکی دو ساله که می‌توانست مثل خیلی از همسن و سال‌های خودش روزها را بگذراند. درسش را بخواند، با دوستانش تفریح کند، سفر برود و صبر کند تا ببیند بعدها چه پیش می‌آید. حسین اما شبیه بقیه نبود، شبیه سن و سالش نبود. جوری حرف می‌زد و جوری رفتار می‌کرد که فکر می‌کردی یک آدم چهل و چند ساله است. از یادم نمی‌رود که چطور سران قبایل بلوچ را در جلسه‌ای که در خوابگاه مدرسه شبانه روزی برگزار شده بود، مجاب می‌کرد برای همکاری. آن مدرسه هم نوسازی شد و ماند به یادگار از او و گروهش. حسین علیمرادی بزرگ بود، ته خنده‌هایش با بچه‌های پیرسهراب اما کودکی‌اش را می‌شد دید، همانقدر زلال.
وقتی به مدرسه پیرسهراب رسیدیم، بچه‌ها با ذوق به طرفش دویدند. «عمو بیا مدرسه را ببین... عمو علیمرادی... عمو حسین....» در حلقه بچه‌ها، خوشحالترین آدم دنیا بود. آدم به حال خوبش غبطه می‌خورد.
گفتم باید نماینده مجلس بشوی آقای علیمرادی، تو به درد مردم می‌خوری. من جدی گفتم و او خندید و آدم چه می‌داند زندگی چه بی‌رحم است.
آخرین بار او را در نمایشگاه «قصه‌های سید بار» بچه‌های بلوچ دیدم. گفت هفته دیگر دارم می‌روم دشتیاری و نمی‌دانستم این آخرین سفرش بود به جایی که آرزو داشت دیگر هیچ کودکی در آن از تحصیل باز نماند. امروز، همزمان با روز جهانی داوطلب از او یاد می‌کنیم و آرزویی که داشت. کاش باز دست‌هایی به مهربانی دست حسین علیمرادی به یاری دشتیاری بیاید.