«انکار ديگران» تصميم‌های پرهزينه داشت

نوع زندگي مردم ايران در دهه‌هاي گذشته همواره با هراس از جنگ، وضعيت خطير و يا موقعيت حساس همراه بوده است. ريشه‌هاي اين نوع زندگي در چيست؟
در اين زمينه سطوح تحليل متفاوتي وجود دارد. ما مي‌توانيم از سطح تحليل داخلي، منطقه‌اي و بين‌المللي به موضوع نگاه کنيم و از درون به برون برويم و يا بالعکس مي‌توانيم از برون به درون بياييم و مولفه‌هاي تاثيرگذار در اين زمينه را مورد تحليل قرار بدهيم. از سوي ديگر مي‌توانيم تحليل لايه‌اي علت‌ها را داشته باشيم و اسطوره‌ها و استعاره‌هاي ايراني را بررسي کنيم و سپس درباره وضعيت ايرانيت ما پس از انقلاب اسلامي به نتيجه‌گيري برسيم. بنده اساس و بن مايه اين مسائل را در درون مي‌بينم و شدت بخش يا کاتاليزور جريان را برون مي‌دانم. هنگامي که اساس را در برون مي‌بينيم و همه علت‌ها را در برون مي‌بينيم در واقع هويت خود را نفي مي‌کنيم. به همين دليل مهم‌ترين عامل دروني اين چالش‌ها «گمگشتگي هويتي» ما در عصر حاضر است. اين گمگشتگي هويتي باعث شده ما به جاي جنبه ايجابي به جنبه سلبي هويت خود تمسک بجوييم. ما تلاش مي‌کنيم با نفي برون خود خويشتن خويش را تعريف کنيم. به همين دليل هنگامي که با انکار برون تلاش مي‌کنيم خميرمايه هويتي خود را شکل بدهيم «ديگران» را در مقابل خود قرار بدهيم. هنگامي که ديگران را در مقابل خود قرار بدهيم به تبع آن هزينه خود را بالا برده‌ايم. بالا بردن هزينه‌ها در وجوه گوناگون نيروهاي پيشران خود را نشان مي‌دهد. انقلاب اسلامي بحران مشروعيت را تاحدودي در ايران حل کرد. اين در حالي بود که جمهوري اسلامي حکومت خود را از خداوند الهام مي‌گيرد. در چنين شرايطي مردم ايران که دين‌مدار بودند اين نوع حکومت را پذيرفتند و براساس اين معنا تا حدودي برحان مشروعيت در ايران حل شد. اين در حالي است که در حين اينکه جمهوري اسلامي به‌دنبال حل بحران مشروعيت در ايران بود از بحران مهم‌تر که بحران هويت بود غافل شد و به همين دليل امروز با چالش‌هاي متعددي مواجه شده است.
بحران هويتي امروز ايران داراي چه ويژگي‌هايي است و چه مولفه‌هايي دارد؟
بحران کنوني داراي سه لايه «پان‌ايرانيسم» و «پان‌مدرنيسم» است. اينکه ما مسلمان ايراني هستيم يا ايراني مسلمان؟ نسبت ما با غرب چيست؟ آيا ما بايد با غرب نسبت ايجابي داشته باشيم يا سلبي؟ و يا اينکه به‌صورت گزينشي با غرب رابطه داشته باشيم. اين لايه‌هاي هويتي در قبل از انقلاب نيز وجود داشت که با شدت و حدت متفاوتي نسبت به امروز وجود داشت. در ابتداي انقلاب دو گفتمان به‌صورت نرم و محترمانه در مقابل هم صف آرايي کردند. يک گفتمان معتقد است ما ايراني‌ها مسلمان هستيم و گفتمان ديگر که به‌دليل جايگاه انقلابي برتري دارد، معتقد است ما مسلمان ايراني هستيم. گفتمان نخست «ايرانيت» را ارجحيت مي‌بخشد و دومي «اسلاميت» را. بنده معتقدم بايد الف اسلاميت را در الف ايرانيت ادغام کنيم و به جاي مفهوم «اولويت» مفهوم «اوليت» را نيز در کنار آن قرار بدهيم. اوليت ما ايرانيت ماست و مهندس بازرگان در اين زمينه درست مي‌گويد. من اول ايراني هستم. اين مانند اين است که عنوان کنيم من اول جسم هستم. اين جسم است که عينيت بيروني دارد. اما روح نيز داراي اهميت است و اسلام مانند روح در قالب اين جسم عمل مي‌کند. در نتيجه ما بايد اوليت خود را ايرانيت قرار مي‌داديم و اولويت خود را اسلاميت. اين در حالي است که اسلام گرايان راديکال و حتي سنتي در کشور وجود دارند که ايرانيت ما را فراموش کرده‌اند. ايرانيتي که قبل از پيدايش اسلام داراي يک تاريخ و فرهنگ قدرتمند بوده است. اين گروه‌ها همه نمادهاي ايرانيت را از متن به حاشيه برده و محصور کرده‌اند. به همين دليل نيز روز هفتم آبان‌ماه که به روز کوروش معروف است به‌صورت رسمي يک روز منزوي در تقويم ايران شناخته مي‌شود.


روح اسلام با تعادل و عقلانيت عجين شده است. چرا ايرانيت جامعه به حاشيه رانده شود؟ چرا قرائت جامعه ما از اسلام به اين سمت حرکت کرده است؟
روح حاکم براسلام در چهار دهه گذشته در ايران مبتني بر رويکرد «انقلاب» است. نکته حايز اهميت اين است که در دهه‌هاي گذشته انقلابي‌بودن بر اسلامي‌بودن هم ارجحيت پيدا کرده است. اين به معناي اين است که اگر اسلامي باشيد اما انقلابي نباشيد آن اسلام قابل قبول نيست. يکي از ويژگي‌هاي همه انقلاب‌هايي که در تاريخ اتفاق افتاده راکد‌بودن و در مقابل تغيير ايستادن است. همين عامل نيز انقلاب‌ها را به مرور زمان با ضعف دروني مواجه مي‌کند. هنگامي که بحران هويت ناديده گرفته مي‌شود به مرور زمان تلاش براي بحران مشروعيت نيز کمرنگ مي‌شود و کار به جايي مي‌رسد که امکان توليد مشروعيت از بين مي‌رود. اين تعبيري است که «لوسين پاي» و «آموند» درباره انقلاب‌ها مطرح مي‌کنند. يک انقلاب زماني مي‌تواند مشروعيت توليد کند که بحران هويت و مشروعيت خود را حل کرده باشد. يک انقلاب زماني مي‌تواند خود را به‌روز کند که بتواند توليد واژگان و مفهوم کند. به عبارت ديگر نئولوژيست و واژه‌آفرين باشيد. اين در حالي است که ما واژه‌آفرينان خود را از متن به حاشيه مي‌رانيم. برخي گمان مي‌کنند توليد مفاهيم جديد به معناي در مقابل انقلاب قرار گرفتن است. در چنين شرايطي يکسري مفاهيم کليشه‌اي کليدي را بر مي‌گزيند و به اين مفاهيم ارزش مي‌دهد و خود را در درون اين مفاهيم زنداني مي‌کند و نوعي اليگارشي واژگان به وجود مي‌آورد. اين اليگارشي واژگان اجازه نمي‌دهد واژگان جديد وارد شود. تبارسالاري واژگان موجب ثروت سالاري واژگان مي‌شود. در چنين شرايطي هر کسي از تبارشناسي واژگان ارزش‌گذاري استفاده کند مي‌تواند ثروت آفريني کند. اين اليگارشي واژگان در نهايت در مقابل هرگونه تغيير و روزآمدي انسداد ايجاد مي‌کند.
آيا همين جلوگيري از تغيير سبب تلاطم در زيست جهان و تجربه نامطلوب زندگي روزمره مردم شده است؟
خودبسندگي به تکبر در خود انديشگي تبديل مي‌شود. کسي که خود را در مرکزيت اين انديشه مي‌داند در توليد واژگان و گفتمان انحصار به وجود مي‌آورد. در چنين شرايطي همه گفتمان‌ها نبايد تحليلگر اين گفتمان و بلکه بايد توصيف‌کننده گفتمان باشند. در نتيجه گفتمان‌هاي رقيب اجازه ظهور و بروز پيدا نمي‌کنند. گفتمان خودبسنده گفتمان‌هاي ديگر را يا از متن به حاشيه مي‌راند. در چنين شرايطي مجالي براي تغيير وجود نخواهد داشت. اگر اين تغييرات نيز صورت نگيرد سيستم تصميم‌گير جامعه نمي‌تواند خود را با دگرگوني‌هاي اجتماعي و سياسي همگن کند. اين در حالي است که در جهان امروز بايد بر تحولات و تغييرات شتاب بيشتري داشته باشد تا بتواند برآنها استيلا پيدا کند و آنها را در مسير منافع خود قرار بدهد.
اين گفتمان در عرصه بين‌المللي نيز به همين صورت رفتار مي‌کند؟ آيا به همين دليل است که اين گفتمان به‌عنوان مثال با گفتمان ترامپ در آمريکا به همان شکلي برخورد مي‌کند که با گفتمان اوباما برخورد کرده است؟
نابلدي در برخورد با گفتمان‌هاي بيروني را بايد در سه عامل جست‌وجو کرد. ساختار، بافتار و عامليت‌ها دلايل اصلي اين موضوع هستند. ساختارهاي موجود جامعه ايران چه در سطح کلان و چه در سطح خرد، با چالش‌ها و بحراني‌هايي مواجه است. بافت و بافتار نيز متوجه کنش‌هايي است که در درون اين ساختار صورت مي‌گيرد. اين بافتارهاي نيز با چالش‌ها و بحران‌هاي مختلفي مواجه است. همه ما از منظر ايدئولوژيک مي‌گوييم دروغ موجب هلاکت است، با اين وجود در عمل به راحتي دروغ مي‌گوييم. به معناي ديگر آن چيزي که اخلاق و روح ساختار جامعه ما را ساخته در حال تحليل رفتن است. اخلاق مرده است. از سوي ديگر عامليت‌هايي که بافتارها را به ساختارها مرتبط مي‌کنند تا کارآيي آنها را افزيش بدهند به مرور زمان به جاي اينکه قدرتمند شوند ضعيف‌تر شده‌اند. يعني برخورد‌هاي حزبي و سياسي با نخبگان جامعه سبب به حاشيه راندن آنها شده است. به همين دليل نظام آموزشي و تربيتي ما از نخبگان خالي شده است. هنگامي که نظام آموزشي از نخبگان خالي شود شرايط براي پرورش و تربيت نخبگان و انديمشندان جديد نيز از بين مي‌رود. در نتيجه هنگامي که چنته يک جامعه از عامليت‌ها خالي باشد، ساختارها با بحران مواجه شود و بافتارها نيز روزبه‌روز ضعيف‌تر شود، جامعه در سه نقطه اساسي ساختار، بافتار و عامليت‌ها دچار بحران شده است. هنگامي که بحران‌ها در کنار بحران‌هاي ديگر قرار مي‌گيرد در جامعه توليد نااميدي و نارضايتي مي‌کند. اين وضعيت موجوب ظهور کنش‌هاي خشونت‌آميز، افزايش تعارضات و واگرايي مي‌شود.
اين شرايط جامعه ايران را به چه وضعيتي پرتاب خواهد کرد؟
بنده در گذشته تئوري مکعب فروپاشي رژيم‌هاي سياسي را نوشته‌ام. اين تئوري نيز تنها مختص به ايران نيست و درباره جوامع ديگر نيز صدق مي‌کند. بنده در بيست سال گذشته در دانشگاه تئوري‌هاي انقلاب تدريس مي‌کردم که بخشي از تئوري‌هاي دگرگوني است. بنده با مطالعه انقلاب‌ها از قبل از افلاطون تا عصر جديد به مکعبي از فروپاشي رژيم‌هاي سياسي دست پيدا کردم که در مورد اغلب رژيم‌هاي سياسي صدق مي‌کند. وجوه شش‌گانه اين مکعب عبارتند از «بحران نخبگان»، «بحران کارآمدي»، «بحران اعتماد»، «بحران اعتبار»، «بحران رهايي از اکنون‌زدگي» و «بحران عبور از اصلاحات». هنگامي که اين شش وجه به دلايل مختلف درهم تنيده شود سبب فروپاشي ساختارها خواهد شد.
نقطه کانوني اين بحران‌ها در ايران کجاست؟
به‌نظر مي‌رسد از آغاز دهه هفتاد شمسي وجوهي از اين مکعب در ايران قابل مشاهده است. پس از جنگ تعارض‌ها و واگرايي‌هايي در جامعه ايران رخ داد که رهبران نخست انقلاب را در سه لايه در مقابل هم قرار داد. اگر تا اين مقطع زماني تعارض‌ها در بين طرفداران احزاب و جريان‌هاي سياسي رخ مي‌داد و رهبران تلاش مي‌کردند اين تعارض‌ها را حل کنند اما در اين زمان با توجه به نفي اصلاح‌طلبان توسط اصولگرايان اين تعارض به سطح رهبران حزبي و جناحي کشيده شد. از سال 1384 به بعد تلاش شد انقلابيون درخشان انقلاب در مقابل هم قرار بگيرند. اين تلاش تا سال88 ادامه يافت و در اين سال نوعي شکاف به وجود آمد. اين به نوعي تداعي‌کننده بحران نخبگان است. پس از اين بحران ناکارآمدي به وجود آمد. دولت احمدي‌نژاد از حمايت همه‌جانبه برخوردار بود و همه ابزارها و امکانات در اختيار اين دولت قرار گرفته بود. با اين وجود اين دولت نتوانست کارآمدي لازم را از خود نشان بدهد و به بحران ناکارآمدي نظام سياسي دامن زد. پس از انقلاب اسلامي يک دست‌ترين وضعيت بين حاکميت و دولت در دولت‌هاي نهم و دهم و به خصوص در دولت دهم مشاهده مي‌شود. اين بحران کارآمدي به مرور زمان به بحران بي‌اعتمادي منجر شد. به همين دليل نيز برخي از نهادها و سازمان‌هاي حکومتي مورد نقد شديد مردم قرار گرفتند. اين بحران اعتماد در نهايت به بحران اعتبار منجر شد و کم‌کم به جاي اينکه برخي از نهادها مورد پرسش قرار بگيرد به يکباره همه نهادها مورد پرسش قرار گرفتند. نمونه بارز آن ماجراي زلزله کرمانشاه بود که مردم براي رساندن کمک‌هاي خود به مردم زلزله زده نه به هلال احمر اعتماد کردند نه کميته امداد و بلکه تصميم گرفتند کمک‌هاي خود را بدون واسطه به مردم نيازمند تحويل بدهند. پس از اين بحران رهازدگي از اکنون وجود دارد. در اين وضعيت مردم نه علاقه دارند به گذشته بازگردند و اين امکان براي آنها فراهم است. با اين وجود از رفتن به آينده هراس دارند. در نتيجه وضعيت موجود را مي‌پذيرند و آن را حفظ مي‌کنند. اما اگر از اين مرحله عبور کنند و وارد آينده شوند براي آنها مهم نيست که چه اتفاقي رخ خواهد داد. در چنين شرايطي است که جسارت فرياد پيدا مي‌کنند. اين جسارت فرياد نيز خود را در اعتراضات دي‌ماه 96 يا آبان 98 نشان داد. در همين جاست که مردم در خيابان‌ها فرياد مي‌زنند: «اصلاح‌طلب، اصولگرا ديگه تمامه ماجرا». اين فرياد به معناي کليد خوردن وجه ششم و ورود به بحران «عبور از اصلاحات» است. هنگامي که اين شش وجه درهم تنيده شود مي‌تواند با يک تکانه، قفل وضعيت موجود را بشکند و تغيير ايجاد کند. با اين وجود هنوز لبه‌هاي اين اضلاع در جامعه ما به‌هم نچسبيده است.
به چه ميزان اين احتمال وجود دارد که اين لبه‌ها هيچ‌گاه در جامعه ايران به هم نچسبد و روي هم بار نشود؟
زماني اين اتفاق رخ مي‌دهد که محيط براي حرکت اين اضلاع به سمت يکديگر مساعد نباشد. اين در حالي است که اتفاقاتي که در کشور رخ مي‌دهد نشان مي‌دهد که اين اضلاع در حال به هم نزديک‌تر شدن هستند. به‌عنوان مثال در اجتماع قطب‌بندي‌هاي آشکار و خشونت‌هاي جدي شکل گرفته است. برخي عنوان مي‌کنند احتمال تکرار شدن وضعيت سوريه يا ليبي براي ايران وجود دارد. اين در حالي است که بنده با اين عده موافق نيستم و بين ايران با اين کشورها تفاوت‌هاي جدي مي‌بينم. ايرانيان به‌رغم تفاوت‌هاي قومي، مذهبي و عقيدتي که با هم دارند در يک چيز با هم مشترک هستند و آن عشق به ايران است. نمونه بارز اين مساله شهادت سردار سليماني بود. در اين اتفاق همه اقشار جامعه يک صدا اين ترور را تقبيح و محکوم کردند و طيف‌هاي مختلف فکري به حمايت از ايشان پرداختند. افرادي مانند محمود دولت‌آبادي و اردشير زاهدي تنها به‌دليل عشق به ايران و اين نکته که سردار سليماني عمر خود را در راه حفظ تماميت ارضي ايران صرف کرده به تمجيد و ستايش از اين نظامي برجسته پرداختند. اين مسأله نشان مي‌دهد که ايرانيان ملت متفاوتي نسبت به مردم سوريه و ليبي هستند و چنين اتفاقي در ايران رخ نخواهد داد.