مار قلم در آستين حكومت

مهدي معرف
استالين خوب با كشتن پدر آغاز مي‌شود. ارافيف در همان ابتدا حرف آخر را مي‌زند. شكي به خواننده وارد مي‌كند و كنجكاوي‌اش را برمي‌انگيزاند. چگونه راوي پدرش را كشت؟ پدري كه هنوز زنده است؟ مي‌توان گفت اين يكي بود و يكي نبود داستان است.
از ابتدا، كتاب زباني را پيش مي‌گيرد كه همه ‌چيز را ويران مي‌كند. زبان روايت تيز و تند و برهم زننده است. پس از خواندن چند صفحه خواننده درمي‌يابد، پايش را به دنياي كتابي نهاده كه گويي نويسنده‌اش به جاي زبان، تيغ در دهان دارد. راوي سنگ بزرگ را همان ابتدا مي‌كوبد. پدر را كشته و حالا ديگر چيزي جلودارش نيست. زبان روايت زبان تخريب است. از خودش شروع مي‌كند و پيش مي‌رود.
رمان با نامه‌اي كه به پدر ويكتور ارافيف نوشته شده، آغاز مي‌شود و به خود ويكتور رونوشت مي‌شود. نامه‌اي كه در آن به‌ شدت به ويكتور ارافيف حمله شده. نويسنده حتي شكل طرح‌هاي روي نامه و تمبر را هم توصيف مي‌كند. با بياني كه بارقه‌اي از طنز دارد. گويي ارافيف اين نامه را در ابتداي كتابش آورده تا آن زبان تلخ و گزنده‌اي را كه خطاب به روسيه و نظام سياسي‌اش دارد، توجيه كند. ارافيف در نوشتاري زندگينامه‌اي چنان طنز و ادبيات را درهم مي‌آميزد و وارد مي‌كند كه ديگر نمي‌دانيم كدام را باور كنيم. واقعيت يا روايت نويسنده را. داستان در خود پيچيده و زنده و مرموز و تهاجمي است. مي‌گيرد و رها مي‌كند و خواننده را مثل بچه گربه‌اي كه گردنش لاي دندان‌هاي مادرش باشد همراه خود اين سو و آن سو مي‌برد.
نثر كتاب پر جهش است. از سويي نثري مغشوش و از سوي ديگر گيراست. كتاب بر تاريخ مشخصي تمركز نمي‌كند و مدام در دوران معاصر شوروي سرك مي‌كشد. اما هميشه مي‌داند كجا مي‌خواهد فرود  بيايد.
روايت به آرامي خود را به دوران كودكي نويسنده مي‌سراند. در اين بخش زبان داستان مهربان مي‌شود و توصيف‌ها جامع و باريك بين و منبسط است. ارافيف مي‌داند چگونه از چيزي كه دوست دارد، سخن بگويد و آرامشي كه گاه در حرف‌ها يادآوري مي‌كند، محصول كدام دوران است.


داستان مرتبا ميان خوشي‌ها و كنجكاوي‌هاي كودكي و واقعه متروپل آونگ مي‌شود‌. در شور و هيجان و لذت و خلسه كودكي، ناگهان مقاله يا نامه‌اي مي‌آورد و پاي ما را به واقعه‌اي مي‌كشاند كه زندگي نويسنده را دگرگون كرده. زباني كه روايت در پيش گرفته، زباني است كه قدرت را مخاطب قرار داده و حديث نفسي كه روايت مي‌شود، واكنشي به تاثير قدرت بر نويسنده است. 
در فصل دوم، ارافيف چشمش را به سوي خانواده مي‌چرخاند. به زندگي پدربزرگ و مادربزرگ و پدرش نگاهي مي‌اندازد و از پس آن تحولات شوروي را بررسي مي‌كند. زبان طعنه‌آميز ارافيف اينجا هم از كار نمي‌افتد و با كنايه و نيشخند همه‌ چيز را مي‌بيند اما از ستايش پدرش چيزي كم نمي‌گذارد.
نويسنده در واكاوي گذشته و خانواده و روابط شخصي، دريچه‌اي مي‌گشايد تا تاريخ كشورش را دقيق و منتقدانه نگاه كند. اسم‌ها پرحجم و هجوم‌آور به داستان وارد مي‌شوند‌. نام‌هايي تاريخ‌ساز كه در تاريخ سياسي- اجتماعي روسيه و شوروي نقش دارند. ارافيف به گونه‌اي با اسامي و آدم‌ها برخورد مي‌كند كه به راحتي مي‌توانيم تصويري روشن را از پس هر نام ببينيم. از اين رو روايت شلوغ و پر آدم و زنده و تپنده است.
ويكتور رد پاي پدرش را پي مي‌گيرد. چگونگي موفقيتش را دنبال مي‌كند و فرش پهن سرخ زير پايش را دست مي‌كشد. فرشي افتاده بر پله‌هايي كه هر گامي برمي‌دارد پشت سرش خراب مي‌شود. موفقيت‌هاي پدر به انتخابش بازنمي‌گردد و اين شانس و اتفاق و سرنوشت است كه او را به اين سمت سوق داده. مثلا پدر در تمرين پيش از اعزام به جنگ، پايش مي‌شكند. هم‌دوره‌اي‌هاي او كه اعزام مي‌شوند، همگي كشته مي‌شوند. با اين وضعيت سرنوشت روي خوش به پدر ويكتور نشان مي‌دهد. روي خوشي كه معمولا با اشتباهات او عجين است. مثلا در جايي مي‌خوانيم كه پدر حرف استالين را درست نمي‌شنود و به جاي پاسخ محل تولدش از دانشگاهي كه رفته، مي‌گويد. اشتباهي كه استالين را به خنده مي‌اندازد و اينگونه ارافيف پدر به حلقه كوچك و محدود قدرت وارد مي‌شود.
فصل دوم، جزييات زندگي و مخاطرات پدر در دوران جنگ جهاني دوم را به تصوير مي‌كشد. در اين جزيي‌نگري و دقيق شدن بر زندگي ارافيف پدر، نكته‌اي را مي‌توان ديد. نويسنده احساس مي‌كند كه به پدرش بدهكار است. او در آسيب جبران‌ناپذيري كه به حيات سياسي پدر وارد شده خود را مقصر مي‌داند و مي‌خواهد با نوشتن،  بخشي از اين آسيب را كم كند. بخشي از هجوي كه پس از ماجراي متروپل گريبان پدر را هم گرفت.  ويكتور ارافيف، زندگي سياسي پدرش را با اقدامات ادبي‌اش كشت و حالا مي‌خواهد با ادبيات احيايش كند. در واقع «استالين خوب» اداي دين پسري به پدرش نيز هست. بازآفريني آن بخشي از زندگي پدركه اگر گفته نمي‌شد شايد براي هميشه از يادها مي‌رفت.
در جايي ارافيف از سازش‌ناپذيري نقش پدر و پسر مي‌گويد. از تقابل ديپلمات و نويسنده. امري كه در ادبيات روسيه ريشه‌اي ديرينه دارد:«نوشته‌هايم را مي‌بينم و متوجه مي‌شوم از شروع حركت مرد جوان تا زماني كه پدر من مي‌شود، بي‌اختيار لحنم مايه‌هاي طنز به خود گرفته است.» اين توضيح در عمل واژگون است. نويسنده آنجا كه به توصيف پدر مي‌پردازد و جزييات سفر اديسه‌وار او را مي‌گويد، زبان طنزش را كند مي‌كند و آرام‌تر و با كمي تحسين سخن مي‌گويد. گويي كه تصور خودش از واقعه چيز ديگري است.
ارافيف در توصيفي كه از حكومت و سياسيون مي‌دهد آنها را چندش‌آور و گرگ مي‌نامد. اما در خاطره‌اي كه از مهرباني و گشاده رويي استالين با پدرش تعريف مي‌كند، مشعف مي‌شود‌. در اينجا او دست بر نقطه‌اي از دوران زندگي خود مي‌گذارد كه به همان اندازه كه از قدرت متنفر است از نزديكي به آن نيز خرسند است. علت را نمي‌داند اما به مساله كنجكاو است. مي‌گويد كلام نويسنده سايه حكومت است و رابطه و پيوند او با حكومت و قدرت، شكلي جدانشدني از نفرت و وابستگي را رقم مي‌زند. اين نوشتاري شجاعانه است. اعترافي كه آدم‌ها شايد حتي در درون خود نيز انكارش مي‌كنند؛ تمايل داشتن به چيزي كه از آن متنفري.
كتاب، آرام و نفوذگر، پاكشان خود را در دالان‌هاي كاخ كرملين مي‌اندازد و روابط قدرت را از نزديك و نفس به نفس نگاه مي‌كند. پرده را كنار مي‌زند و بخش مهمي از تاريخ سياسي شوروي استاليني را به تماشا مي‌نشيند و خصوصي‌ترين حالات استالين و مولوتف را مي‌نگرد.
در فصل سوم، ارافيف با چشمي جزيي‌نگر پاريس را مي‌نگرد. تاثير عميق پاريس در زندگي او علتي مي‌شود تا توصيفات ريز و دقيقي از دوران كودكي خود روايت كند. پاريس نگاه و جهان‌بيني نويسنده را دستخوش تغيير قرار مي‌دهد. اين گونه است كه جزييات نگاهش مجادله‌اي و مقابله‌اي مي‌شود. مسكو مدام با پاريس مقايسه مي‌شود و تماما شكست مي‌خورد. حتي در بخش‌هايي ارافيف به تقابل غذاهاي روسي و فرانسوي مي‌پردازد. جنگي دائمي و روزمره. جنگي ريخته شده در اشيا و خوراكي‌ها. چيزي كه ذهنيتي را شكل مي‌دهد از تاثير جغرافيا بر جهان‌بيني حكايت دارد. آن بُعد چهارمي كه در قلمروي عقل نيست اما هستي و بنياد و مسيرت را تغيير مي‌دهد.
پايان زندگي در پاريس و بازگشت به مسكو مثل هبوط از بهشت است. براي نويسنده اين مساله آنچنان دردناك است كه صفحات زيادي از كتاب، انگاري كه كاغذي ترد و شكننده است. ارافيف ذره ذره روايت اين سقوط را بيان مي‌كند. سقوطي كه پس از بلوغ راوي اتفاق افتاده. تجربه‌هاي جنسي و فكري ارافيف در هاله‌اي رازگونه و با حركتي خزنده و آرام شكل مي‌گيرد. او با ابلهي فرانسوي از درخت بالا مي‌رود و با هم پاريس را تماشا مي‌كنند. بعدتر اما از درخت لذت و شعف مي‌افتد به قطاري كه او را به روسيه بازمي‌گرداند. در اين ميان نوسانات و افت و خيزهاي شايد معمول امور سياسي،گريبان پدر را مي‌گيرد. پدر به خاطر اختلافاتي كه با سفير شوروي در فرانسه پيدا كرده و تنها يك سال پس از بازگشت ويكتور به شوروي بازمي‌گردند.
زيبايي پاريس و نشئه گي ناشي از آن، تبديل به بدبيني و سوءظن به روسيه مي‌شود. ارافيف در حالي كه روايت و ماجراي پدر را پيش مي‌برد، داستان خودش را هم مي‌گويد. براي هر دو ديگر آن دوران خوش به سرانجام رسيده. روسيه حالا آغوش گشوده و عبوس و بي‌لبخند انتظارشان را مي‌كشد.
در فصل چهارم، نويسنده چشم از محيط مي‌دزدد. دندان بر دندان مي‌سايد و به درون كشمكش‌هاي خودش شيرجه مي‌زند. در آب سياه غوطه مي‌خورد و ميان اخلاق‌گرايي دوران نوجواني و اندوخته‌هاي جواني سرگردان مي‌شود. چاقو را برمي‌دارد و چربي‌هاي اضافه را مي‌شكافد و سعي مي‌كند به كنه آن چيزي ورود كند كه تبديلش كرده به چيزي كه حالا شده.
 صفحه‌هاي انتهايي كتاب بر واقعه متروپل تمركز مي‌كند. انگاري تمام ماجراها و اتفاقات و خاطرات مثل جويبار‌هايي كه كه از چندين سو به دريا بريزند نه به دريا كه به چاهي منتهي شوند. چاهي عميق كه متصل به آبي زيرزميني و سراسري است. ارافيف وقتي تماما بر ماجراي متروپل و انتشار نشريه و جنجال و فشار حاصل از آن تمركز مي‌كند كه ديگر ذهن خواننده همه جوانب را به خوبي ديده است. ماجرا مثل لباسي كه قبل از شستن در تشت پر از پودر شست‌وشو خيس بخورد  آماده چنگ زدن است. اين گونه به ظرافت مساله پدر و ارتباط خانوادگي نويسنده در دل ماجرايي تاريخي قرار مي‌گيرد. بي‌آنكه شاخه بزند و از روايت اصلي كناره  بگيرد.
چند سالي پيش از ماجراي جنجال ادبي متروپل در شوروي ماجراي نمايشگاه نقاشي بولدوزر اتفاق افتاده بود. نمايشگاهي كه آثار نقاشاني را نشان مي‌داد كه حكومت شوروي نمي‌پسنديد.  بولدوزر آوردند نمايشگاه را خراب كنند. بولدوزر اما ديوارهاي ضخيم ايدئولوژي را هم نازك كرد. حالا نويسندگان هم به فكر عقب راندن سانسور افتاده بودند. ويكتور ارافيف كاري را شروع كرد كه بعدها به جنجال ادبي متروپل شهره شد. عده‌اي از نويسندگان و شاعران مطرح آن روزگار شوروي تصميم گرفتند، آثاري را كه احتمال مي‌دادند از زير سانسور حكومت سلامت بيرون نيايد در مجموعه‌اي گرد آورند و به اتحاديه نويسندگان ارايه دهند. باورشان اين بود كه اگر انگشتان مشت شود و جمع نام‌آوران به هم گرد آيند و يكجا به اداره سانسور مطالب‌شان را بفرستند، اتحاديه مشكل بتواند با اين حجم منسجم و انبوه نام‌ها مخالفت كند. چند نسخه‌اي هم جهت احتياط به خارج از روسيه فرستادند. اتحاديه مخالفت كرد. اما در غرب آثار به چاپ رسيد و ديده شد و بسيار درباره‌اش صحبت شد و مثل پتكي بر سر سانسور شوروي فرود آمد. اتحاديه ماري زخم خورده بود. نويسندگان را دستگير و بازجويي كرد. در اين ميان خشم و غيظ‌شان به سوي ويكتور بيشتر بود  چراكه او را فرزند ناخلف حكومت ديدند. ويكتور ماري در آستين پرورده بود. موسي در خانه فرعون بود. هر چند كه پيش از اين هم آثار ممنوعه به درون مرزهاي شوروي راه مي‌يافت و به شكل‌هايي مثل قاچاق كتاب يا افست يا ساميزدات كه همان خودانتشاراتي است به دست مردم مي‌رسيد. اما اينكه جرياني بخواهد به حكومتي سخت كنترلگر فشار بياورد در نوع خود بدعتي بود. جريان متروپل به ظاهر شكست خورد اما پس از اين واقعه ،گشايشي در نشر آثار ادبي شوروي اتفاق افتاد. حكومت چند دندانش را با فرو كردن بر گوشت تن نويسندگان و شاعران درگير متروپل از دست داد و ديوار ضخيم سانسور نازك شد.
ويكتور ارافيف و ديگر نويسندگان تحت فشار قرار گرفتند و آسيب ديدند و منزوي و بي‌پول شدند و از اتحاديه نويسندگان توسط دادگاهي فرمايشي اخراج شدند. اما ويكتور و برخي از دوستانش ماندند و فروپاشي شوروي را ديدند. با زخم‌هايي به جا مانده از دوره‌اي كه در كتاب «استالين خوب» ردش را مي‌بينيم.