رقص کرونا و سایه‌های بی‌تفاوت!

امید مافی‪-‬ شهر قصه‌های دور ما شهر هراس و مرگ و ضجه مویه شده است.رئیس یک بیمارستان دولتی رسما اعلام کرده بیماران کرونایی از امروز در راهروهای بیمارستان بستری خواهند شد. آیسیو و بخش‌ها تکمیل است و مرگ مداوم از بیمارانی که به خاطر کمی دم و بازدم پرپر می‌زنند استقبال می‌کند.
اینجا که من ایستاده‌ام ـ در بیمارستان شمال شرق پایتخت ـ نه کسی از بالارفتن قیمت نجومی دلار حرف می‌زند و نه کسی ترکیدن حباب بورس را به خاطر می‌آورد.اینجا برای
سی تی اسکن و pcr پول زیاد می‌خواهند و کک هیچ کس نمی‌گزد، اگر پیرمرد فرتوت دست در جیب‌های خالی‌اش ببرد و شرمنده خودش شود.
سنگدل شده ایم.سایه‌های بی‌تفاوتی را جمع می‌کنیم و به اخبار آغشته به مرگ گوش می‌سپاریم و دوباره درون پیله خود


فرو می‌رویم.از رئیس دولت شکایتی نداریم.دیگر عادت کرده‌ایم هر روز بشنویم شهر در امن و امان است و دست‌ها برای حل تمام مشکلات خرد و کلان در هم قلاب شده اند.شکایت ما از واژه منسوخ همدردی است.از این دیار مغروق در قساوت،این برج‌های بلندِ سیاه و این آدم‌ها که هر روز دلارهای بیشتری می‌خرند تا در روز مبادا کم نیاورند. آن سوتر اما پدران و مادران این خاک دیگر به خانه برنمی گردند و غریبانه جان می‌دهند و خش خشِ پیراهن باد را برای ابد فراموش می‌کنند.آن سوتر کودکی است که زیر دستگاه اکسیژن از پس درد و رنج برنمی‌آید تا خیلی زود دندان‌های شیری‌اش زیر خروارها خاک بپوسند و روح آبی‌اش آسمان را تب آلود کند.
اینجا در زمین اما دل کسی نمی‌لرزد و بی‌تفاوتی درون رگ‌ها خزیده و حفره‌های اعتماد خالی شده است. باید فکری کرد،پیش از آنکه فردا بی‌جهت از راه برسد و در کمرنگی ارواح، جان‌های بیشتری بگیرد و کرونای لعنتی برای نیلوفرهای خشکیده روی تخت‌ها و زیر ملحفه‌ها سمفونی مرگ سر دهد و کاج‌های افسرده بیمارستان، سبزینه‌های زندگی را در توبره سنگین خاموشی بریزند.باید آستین‌ها را بالا زد و دیو خوش پوش کرونا را به تبعیدگاهی در دوردست فرستاد.