بالله‌كه شهر بي‌تو مرا حبس مي‌شود

رضا داوري‌ اردكاني
رضا داوري اردكاني، استاد شناخته شده فلسفه، يكي از برجسته‌ترين متفكران ايراني است كه از نخستين آثارش در 50 سال پيش و به‌ طور مشخص در كتاب مشهور و خواندني شاعران در زمانه عسرت (1350) به نسبت شعر و تفكر پرداخته است. او از همان زمان، به‌طور جدي درباره شهر و فيلسوفان ايراني نيز كه به مدينه و شهر پرداخته‌اند، انديشيده و شاهد مثال اين ادعا، آثار ارزنده او راجع به فارابي، موسس فلسفه اسلامي و فيلسوف مدينه فاضله در جهان ايراني-اسلامي است. گفتار حاضر، گزيده‌اي از واپسين تأملات او راجع به نسبت شهر و شعر است كه در دومين دوره همايش ملي ادبيات، انسان و شهر ارايه شده است.
شعر و شهر جز شباهت لفظي‌شان در زبان ما چه نسبت ديگري با هم دارند و مي‌توانند داشته باشند؟ ظاهرا شعر و شهر همزمانند و با هم به وجود آمده‌اند. زمان پيش از شعر و شهر همزمان قبل از تاريخ است. به عبارت ديگر مي‌توان گفت ايستادگي آدمي در زمين و سكني گزيدن در آن شاعرانه آغاز مي‌شود. شعر با ايستادگي و شهر با سكني گزيدن مردمان به وجود مي‌آيد. زندگي در روستا به سر بردن در هماهنگي با طبيعت و تسليم در برابر پيشامدهاي طبيعي است. روستا به معني قديمي‌اش جايي براي رفع نيازهاي لذاته و طبيعي است. اما شهر به وجود آمده است كه جايي براي ساختن و همكاري و همراهي و همزباني و تدبير و عيش و برخورداري و تمتع باشد. شهر را آدميان بنياد كرده و ساخته‌اند و گرچه فهم اين قضيه آسان نيست، دشوارترش كنم و بگويم آن را در زبان و شاعرانه ساخته‌اند. ما كمتر فكر كرده‌ايم كه چرا شاعران همه شهري‌اند و غالبا به شهرهاي بزرگ تعلق دارند و اگر حرفي از روستا و روستايي مي‌زنند نظرشان به سادگي روستا و ساده‌لوحي روستاييان است. البته مقصود اين نيست كه شاعر پرورده شهر است بلكه شعر و شهر حتي اگر شهر را به معني سياست بگيريم با هم پديد مي‌آيند اما روستاي قديم جاي طاعت و تسليم و بي‌گناهي بود. در مقابل اما شهر فضاي دعوي و سركشي و اختيار و قدرت و ساختن و بهره‌مندي است. شاعران قديم فاتحان شهر و حافظان و پشتيبانان آن بودند. شهر مدرن، شهر سياست و تكنولوژي جديد و در تناسب با آنهاست. در اين تناسب زيبايي‌ها و زشتي‌هاي شهر و درد و ملال آن نيز آشكار مي‌شود حتي گاهي ممكن است بعضي از دشواري‌ها و پيچيدگي‌هاي شهر كه از نظر سياستمداران و مهندسان پوشيده مي‌ماند در نظر شاعران آشكار شود.
 


شاعران به شهر تعلق دارند
شاعران به شهر تعلق دارند. بي‌جهت نيست كه رودكي، دقيقي، منوچهري، فردوسي و... نسبت‌شان با شهر در نام‌شان درج شده است. مولوي نيز از بلخ و مقيم قونيه بوده و سعدي و حافظ شيرازي و دلبسته به شهر خويش بوده‌اند. شاعران از آن جهت با شهر نسبت دارند كه حتي اگر درباره شهر چيزي نگفته باشند، سخن‌شان گزارش ظهور و خرد آدمي و احوال مردمان و ذكر و فكر آنان و روابط‌شان با يكديگر و با سياست و حكومت است. شهر حتي اگر مانند مدينه افلاطوني روگرفت عالم بالا باشد ساخته و پرداخته آدميان است و شاعران در پيشاپيش اين سازندگان قرار دارند. شعر ابداع است و با ابداع شاعران است كه زبان قوت مي‌گيرد و فهم آدميان قوام مي‌يابد و آنها مستعد نظم‌بخشي زندگي و ساماندهي امور مي‌شوند.
در ابتداي تاريخ غربي چنانكه اشاره شد شهر با سياست تعريف شده است. به عبارت درست‌تر در زبان يوناني شهر و سياست يكي بودند و همين شهر سياسي بود كه در دوره جديد مركز بروكراسي و توليد صنعتي و داد و ستد تجاري و فرهنگي شد. حتي رمان و رمان‌نويسي هم كه صورتي از شعر است با پديد آمدن و گسترش شهرهاي مركز كار و صنعت و روابط اجتماعي جديد پديد آمده است. با آغاز عصر جديد نسبت شهر و شاعر دستخوش تغيير مي‌شود. اين نسبت در اصل چه بوده است. شعر نه متضمن دستور زندگي است و نه كاري به معاش هر روزي مردمان دارد، پس چرا و چگونه بگوييم كه اساس زندگي مردمان با آن گذاشته مي‌شود؟
شايد براي‌مان دشوار باشد كه بدانيم چگونه سعدي، مولوي و حافظ زمان بعد از مغول را براي اسلاف ما با تسلاي‌شان آرامش بخشيدند. اما چندان دشوار نيست كه دريابيم چگونه فردوسي اساس وحدت و همزباني را در شاهنامه‌اش گذاشته و راه خانه و طريق توطن را به ما ياد داده است. اگر فردوسي نزد شاعران بعد از خود به خصوص سعدي و حافظ مقامي بس بزرگ دارد، وجهش اين است كه آنها او را آموزگار خود مي‌دانسته و مقام آموزگاري‌اش را پاس داشته‌اند. شاعران نگهبانان آرامش و تعادل زندگي مردمانند و حتي آنان كه مدح شاهان گفته‌اند، آنان را صريح يا در پرده به پرهيز از ستم و رو كردن به عدل و داد فراخوانده‌اند. شاعران به معني متداول لفظ اهل سياست نبودند اما از پيوند جان انسان‌ها با يكديگر و توانايي‌هاي روحي و اخلاقي و عملي آنان با خبر بوده و آن همه را به ياد مردمان مي‌آوردند. وقتي گفته مي‌شود كه شاعران به شهر تعلق دارند، منظور اين نيست كه شاعر در روابط و نسبت‌هاي سطحي و ساده‌اي كه در زندگي روزمره وجود دارد، دخالت مي‌كند. شاعران به نسبت‌هاي اساسي و عميقي كه بنياد وحدت مردمان است نظر دارند. اگر نسبت و ارتباط روستاييان با يكديگر و با طبيعت نسبتي ساده است، استعدادها و امكان‌هاي وجود آدمي در شهر شكفته و ظاهر مي‌شود.
 
شهر جديد مكانيكي شده است
گرچه شهر و شعر به هم بسته‌اند و علم و سياست و صنعت و تعاون و حتي سفر هم با شهر و در شهر به وجود مي‌آيد در عصر جديد شهر بيشتر مكانيكي است و با شعر و هنر تقريبا بيگانه است تا جايي كه در شهر زمان ما شعر و هنر هم كالاي مصرفي و وسيله تزيين مي‌شود. مع‌هذا در اين دوره نيز شاعران و نويسندگان تعلق خود به شهر را از ياد نبردند گرچه اين تعلق صورت تازه‌اي پيدا كرد. جامعه جديد ميانه خوبي با شعر ندارد يا لااقل ارتباط ميان شعر و شهر در آن بي‌جا و بي‌معني به نظر مي‌رسد. از شاعران و نويسندگان روس شروع كنيم. مي‌دانيم كه اولين شهر مدرن در كشور روسيه ساخته شد و تقريبا همه شاعران بزرگ روس اهل اين شهر و ساكن آن بودند. شهر پتر كبير، شهر پوشكين، گوگول، داستايفسكي، چرنيشفسكي، تولستوي و ماندلشتام بود و اين شاعران و نويسندگان از پتروگراد حكايت‌ها دارند. آنها جز چرنيشفسكي هيچ كدام به استقبال تجدد صوري پتروگراد نرفتند شايد چرنيشفسكي هم اگر در شاعري به پاي آنها كه نام بردم مي‌رسيد و گرفتار سوداي آينده وراي تجدد(كه در بلشويسم تصوير آن را ديديم و در سياست قرن بيستم نيز جلوه‌هاي تازه پيدا كرد) نمي‌شد نظر ديگري نسبت به شهر مدرن پيدا مي‌كرد.
 
بودلر و ملال پاريس
پوشكين و گوگول و به خصوص داستايفسكي در سن‌پترزبورگ دگرگوني در روابط مردمان و نسبت‌شان با مكان و شهرسازي و در عين حال صوري بودن مدرنيته روس را ديده و وصف كرده‌اند اما بودلر و بعضي ديگر از شاعران فرانسه در مورد پاريس و نوسازي هوسمان حرف ديگري دارند. بودلر گرچه از مدرن‌سازي پاريس از جهتي استقبال كرده، تضادهاي دروني مدرنيته و آثار و عوارض مدرن‌سازي را نيز از نظر دور نداشته است. او در ملال پاريس نشان داده است كه چگونه فقر حاشيه شهر پاريس با ساختن خيابان‌هاي سراسري و بلوارهاي روشن به درون شهر مي‌آيد و تضادهاي جامعه جديد با پيشرفت مدرنيته آشكارتر مي‌شود. او همچنين توجه كرده كه شاعر نيز در جامعه جديد ديگر شأن و مقام سابق را ندارد و حكايت كرده است كه يك روز در خيابان باراني پاريس هاله شاعري از سر شاعر در گل و لاي مي‌افتد و او ديگر توان برداشتن آن را ندارد. گويي شاعر در دنياي مدرن بايد با ساز مدرنيته بسازد. آيا مقصود اين است كه شاعر مدرنيته را به صاحبان جديد شهر يعني مهندسان وا مي‌گذارد. نه بودلر و نه داستايفسكي و هيچ يك از شاعراني كه نام بردم چنين نظري نداشتند.
شاعران و نويسندگان بزرگ روس مخصوصا تذكر داده‌اند كه شهر و مردمش با هم همسازي و تناسب دارند و از يك روح برخوردار مي‌شوند يعني فضاي شهر و امكانات آن با روح مردم و علايق و روابط و تقاضاهاي آنان تناسب دارد. شهري كه مثل سن پترزبورگ صرفا مهندسي است، روح ندارد. حتي كاري كه هوسمان در پاريس كرد با اينكه در آنجا شرايط نوسازي كم و بيش فراهم بود آثار غيرمنتظره و مشكلاتي پديد آورد و بعد از هوسمان كمتر راه او را دنبال كردند حتي يكي از پيروانش در قرن بيستم يعني موزر كه طراح و سازنده بزرگراه‌هاي امريكا بود و خود را شاگرد هوسمان مي‌دانست بعد از خرابي‌هاي بسياري كه پديد آورد با همه غروري كه داشت در پايان راه احساس شكست كرد. با آمدن تجدد شهر و روستا به هم نزديك شدند و همه جا شهر شد. پيش از آن در اطراف شهرها باغ‌ها و زمين‌هاي كشاورزي بود و روستاييان نيز كم و بيش به شهر نزديك بودند اما در دوره جديد، شهر به روستا رفت و روستا شهر شد. تصنعي‌ترين صورت شهر جديد هم ابتدا در روسيه سپس در كشورهاي توسعه نيافته پديد آمد. ولي در جهان متجدد غربي اين تحول بالنسبه با ملاحظه و رعايت شرايط صورت گرفت.
 
مهندسان و شهر جديد
معلوم است كه شهر جديد بي‌دخالت مهندسان نمي‌توانست ساخته شود. مشكل اين است كه اگر شهر پشتوانه شعر نداشته باشد و صرفا مهندسي باشد، روح ندارد. شهرهايي كه در جهان توسعه نيافته در دهه‌هاي اخير ساخته و بازسازي شد، شهرها و محله‌هاي بي‌روح بودند. ساختمان‌ها و خانه‌هاي بناسازي شصت، هفتاد سال پيش تهران مثال اين فقدان روح است. شاعران در اين دوره كجا بودند و با شهر چه نسبتي داشتند و براي شهري كه به آن تعلق داشتند چه كردند؟ زماني كه به آن اشاره شد، زمان رونق شعر بود. به تاريخ شعر معاصر ايران نگاهي بيندازيم.
 
شعر فارسي پس از مشروطه
يكي از بهترين دوران‌هاي شعر فارسي دوران پس از مشروطه است. در اين دوران نه فقط تحولي در صورت و مضمون شعر پديد آمد، بلكه شاعران بزرگي ظهور كردند كه در عداد نام‌آوران شعر فارسي‌اند. من از آنها نام نمي‌برم زيرا همه آنها را مي‌شناسند. صرف نظر از تحولي كه در اين زمانه در شعر فارسي پديد آمد، شاعران بزرگي ظهور كردند كه در انواع شعر سرآمد بودند و شايد عددشان از 100 نفر نيز تجاوز كند ولي رونق اين ظاهرا رو به پايان است. اينها در ابتداي كارشان شاعر شهر بودند اما وقتي شهر آنان را نخواست و به مكانيكي شدن ميل كرد در شهر سنگستان چه مي‌توانستند بكنند؟
مشروطه كه آمد برخلاف آنچه مي‌پندارند، سياست صرف و صرف تقليد از سياست غربي نبود بلكه هوايي كه از غرب آمد جان‌ها را تكان داد و با وزش آن نسيم بود كه يكي از دوران‌هاي بزرگ شعر فارسي نيز آغاز شد. شاعران اين دوره همه به مدرنيته رو كردند. حتي پروين اعتصامي كه كمتر به سياست اعتنا كرد به تجدد روي خوش نشان داد. گفته شد كه شاعر بنيانگذار و پاسدار خانه مهر و عشق و دوستي و نگهبان يگانگي‌ها و پيوندهاست. مشروطه هم آمد كه وحدت كلي و وفاق و هم‌داستاني بياورد و اين جلوه تجدد بيشتر در شعر ظاهر شد. شاعران اهل مشروطه از دوران جديد استقبال كردند و انتظار مي‌رفت كه اين استقبال بناي سياست مشروطه را تا حدودي استحكام بخشد. اما يكي از عجايب تاريخ در ديار ما رخ داد. شاعراني كه از تجدد استقبال كرده بودند به زودي لب فرو بستند و رويكرد خود را بيهوده يافتند. شايد بتوان آنها را به قول يكي از شاعران معاصر جنگجوياني دانست كه نجنگيدند اما شكست خوردند. نيما يوشيج كه در افسانه با بي‌باكي به استقبال تجدد رفت، ديري نگذشت كه فرياد برداشت و نوشت: «من قايقم شكسته». ملك‌الشعراي بهار هم كه در جواني دل در سوسيال دموكراسي بسته بود چندان از اساس تزوير و جور به جان آمد كه خطاب به دماوند سرود: تو مشت درشت روزگاري... .
م. اميد و شهر
در نسل بعد از بهار شاعري ديگر از ديار او يعني خراسان در شعري عجيب به نام «آنگاه پس از تندر» از هجوم توفاني مي‌گويد كه تباه كننده هر اميد و آينده‌اي است. پيش از آن او در زمستان هواي شهر را دلگير و درهايش را بسته و سرهاي مردمان را در گريبان و دست‌هاشان را پنهان و نفس‌هاشان را حبس و دل‌هاشان را خسته و غمگين و زمين را دلمرده و سقف آسمان را كوتاه و مهر و ماه را غبارآلوده و در شعري ديگر خود را چون درختي در اقصاي زمستان يافته بود كه ديگر هيچ مرغ پير يا كوري در عرياني انبوه او لانه نمي‌بست.
من اين شاعر را با نظر به بديع‌ترين اشعارش به خصوص شعر پيوندها و باغ‌ها كه در شهريور 1341 سرود، شاعر توسعه نيافتگي مي‌دانم. او در اين شعر وقتي روح باغ شاد همسايه را با باغ خود و جوي خشكيده آن كه بر لب آن بوته‌هاي بارهنگ و پونه و ختمي خواب‌شان برده است قياس مي‌كند، نمي‌تواند از گريه خودداري كند.
 
شعر و سياست
از آنچه گفته شد مي‌توان دريافت در زمان‌هاي متفاوت نسبت شعر و شهر چه تغييري كرده است؟ مي‌گويند شاعران قديم به سياست كاري نداشتند اما شعر امروز كم و بيش سياسي شده است ولي به نظر مي‌رسد كه شاعران قديم بيشتر با شاهان و اميران و وزيران آشنايي و نسبت داشته‌اند. در حالي كه شاعران جديد ميل چندان به نزديك شدن به قدرت سياسي ندارند. شايد قدرت و سياست هم آنها را به خود راه ندهد. شاعران قديم در نسبت خود با شهر و ... گسيختگي نمي‌ديدند ولي شاعران جديد احساس مي‌كنند كه در شهر جايي ندارند و در غربت به سر مي‌برند. به اين جهت است كه مي‌پرسند، شهر را چه شده است و با آن چه مي‌كنند كه اين پرسش گاهي صورت سياسي پيدا مي‌كند. شعر هميشه با مردم و با سياست بوده است. به شرط اينكه گمان نكنيم شاعران براي مردمان مصلحت‌انديشي مي‌كرده يا به حكومت‌ها دستورالعمل سياسي و راهنمايي عملي مي‌دادند. نسبت شاعران با شهر مثل نسبت ديگر ساكنان نيست. آنها گرچه بنيانگذاران شهر و سياستند اما خود از شهر و سياستي كه بنياد شده است ضرورتا راضي نيستند. شهر و سياست هم شاعران يعني اولين ساكنان خود را چندان دوست نمي‌دارد زيرا شاعر، شهر را شهر دوستي مي‌خواهد:
بالله كه شهر بي‌تو مرا حبس مي‌شود/ آوارگي كوه و بيابانم آرزوست.
 
شهر و دوستي
شهر با دوستي بنا شده است و مي‌شود و دريغا كه دوستي ضرورتا در آن پايدار نمي‌ماند. زمان كنوني زمان دوستي نيست. اين زمان هر چه باشد، نمي‌توان كتمان كرد كه شهر و سياست هرگز چنانكه بايد با شاعران مهربان نبوده‌اند در دوره جديد دوري و جدايي ميان شعر و شهر شدت بيشتر يا صورتي ديگر يافته است. شاعر بناي شهر جديد را چندان نمي‌پسندد يا لااقل خود را در بنا كردن اين شهر شريك و دخيل نمي‌داند. هر چند كه مي‌داند بناي آغازين را او خود گذاشته و حتي گاهي داعيه نگهباني شهر نيز داشته است. شاعران اگر در بناي مدرنيته چندان دخيل نبودند، مدرنيته هم شهري نبود كه شاعران در آن جايگاهي داشته باشند. مورخ فلسفه مي‌تواند ريشه اين بي‌جايگاه بودن را به آغاز تاريخ غربي بازگرداند يعني به زماني كه افلاطون شاعران را از مدينه خود با احترام بيرون راند. اما در دوران مدرن، حكومت با فرمان رسمي شاعران را از شهر نمي‌راند بلكه توطن و سكني گزيدن براي شاعر كم و بيش دشوار شده و شهرها براي او همه شهر غربتند و سفرها و مهاجرت‌هاشان نيز رفتن از غربتي است به غربت ديگر.
 
شهر مدرن به شعر نياز ندارد
جامعه مكانيكي و مهندسي شده(كه شايد اولين و كلي‌ترين صورت و جامع‌ترين طرح آن طرح افلاطون باشد) به شعر چه نيازي دارد و با شعر چه مي‌تواند بكند؟ اين جامعه اگر به شعر وقع نمي‌گذارد از آن روست كه خود را بنيانگذار جهان جديد و صاحب و كارساز آن مي‌داند و خبر ندارد كه اگر شعر نبود، دوستي و مهر و پيوند و علم و ارزش‌ها هم نبود و شهري هم بنا نمي‌شد. نظم كنوني جهان گرچه با مدينه افلاطوني و نظم زندگي يوناني شباهت‌ها دارد، چندان هم كه در ظاهر به نظر مي‌رسد به آن نزديك نيست. در مورد نسبت شعر و شهر شباهت‌شان اين است كه شهر مدرن به شعر نيازي ندارد.
اينجا اگر از جايگاه شعر در جامعه و نسبتش با شهر و سياست و مردم گفته مي‌شود و جايگاه آن در جامعه جديد مورد تامل قرار مي‌گيرد گمان نبايد كرد كه حكومت و صاحبان قدرت و مديران و متصديان مي‌توانند چرخ فرهنگ و تفكر را چنانكه چرخ يك نيروگاه را مي‌گردانند به كار اندازند. البته آنها با پشتيباني‌هاي مادي و اخلاقي خود به هموار كردن راه پژوهش و سرعت بخشيدن به پيشرفت علم مدد مي‌رسانند اما شعر و فلسفه را با علم جديد و پژوهش قياس نبايد كرد. در شهري كه شعر و حتي فلسفه جايي ندارد عجيب نيست وقتي مي‌شنوند كه كسي شاعر را گشاينده در و دروازه شهر به خصوص بنيانگذار آن دانسته است، صاحبان توقع به قصد جدل يا با اين تصور و تلقي كه شاعران طراحان روابط شهري و قواعد نظم قهرند، شاعران را ملامت كنند كه چرا به جاي جامعه‌هاي پر از گرفتاري كنوني از اول بناي نظام صلح و سلامت و عدل نگاشتند؟ ولي شاعران را با حاكمان و حكمرانان قياس نبايد كرد. آنها آغاز كنندگان و بشارت‌ دهندگان‌اند و با زبان‌شان باب درك امكانات زندگي و نظم را به روي آدميان مي‌گشايند نه اينكه سازمان‌دهنده و مدير و مدبر امور زندگي باشند. آنها به قول حافظ پادشاهان ملك صبحگهند و هر چند جام گيتي نمايند و گنج در آستين دارند، كيسه تهي و خاك رهند. جام گيتي‌نما آنچه را كه هست و مي‌تواند باشد، نشان مي‌دهد اما نمي‌تواند اساس يك جامعه مكانيكي را بگذارد كه چرخ‌هاي آن بايد با نظارت تكنيسين‌ها چنان بگردد كه همه هر چه مي‌خواهند در دسترس داشته باشند و از همه بلاها و مصيبت‌ها محفوظ باشند. چنانكه گفته شد شاعران دوره جديد نه در ساختن روياي مدينه صلح و رفاه و بي‌مرگي قرن هجدهم مشاركت داشته‌اند و نه البته با مدرنيته به جنگ برخاسته‌اند. هر چند كه بعضي از آنان سوداي جامعه صلح و رفاه و بي‌مرگي را خام و احيانا منجر به عاقبتي مصيبت‌بار يافتند(كريستوفر مارلو: دكتر فاستوس، گوته: فاست و...).
 
ملال كنوني لازمه نظم مدرن است
در جامعه جديد شايد بعضي از اهل علم و تدبير كه از ذوق و درك شعر و فلسفه نيز كم و بيش برخوردارند، گمان مي‌كنند كه اگر در گرداندن چرخ امور از شعر و فلسفه استمداد شود، تعادلي در گردش امور به وجود مي‌آيد و به مدد آن از بعضي عوارض نامطلوب مي‌توان جلوگيري كرد. ولي عيب شهر و سياست كنوني صرفا اين نيست كه از شعر و هنر رو گردانده و با اين غفلت ملال را به زندگي راه داده است و اگر شعر را به آن برگرداند، كارها سامان مي‌يابد. شعر با تصميم اشخاص نرفته است كه با تصميم ديگر بازگردد. ملال كنوني زندگي لازمه نظم مدرن است. شهر جديد شهر مهندسان است و مهندسان در ساختن و پرداختن شهر و برآوردن نيازهاي زندگي با سياست همكاري مي‌كنند. البته در ظاهر سياست مقدم بر مهندسي است اما در حقيقت تقدم و تاخري در كار نيست بلكه تقسيم كار طوري است كه يكي فرمانده و ديگري فرمانبر به نظر مي‌آيد. اما سياست و مهندسي جديد كه دست در دست يكديگر دارند، كارها را با محاسبه و تصميم پيش مي‌برند و كاري به اساس وحدت‌بخش و تحكيم كننده اساس شهر و سياست ندارند. اهل نظر هم ديگر جست‌وجوي بنياد را فراموش كرده‌اند. با اين همه توجهي كه دانشجويان مهندسي به شعر و فلسفه مي‌كنند، مي‌تواند نشانه آغاز يك خودآگاهي باشد و با خودآگاهي به وضع جامعه جديد و نظم زندگي و ارزش‌هاي آن و آينده‌اي باشد كه راه روشن يا گشوده مي‌شود.
بودلر گرچه از مدرن‌سازي پاريس از جهتي استقبال كرده، تضادهاي دروني مدرنيته و آثار و عوارض مدرن‌سازي را نيز از نظر دور نداشته است. او در ملال پاريس نشان داده است كه چگونه فقر حاشيه شهر پاريس با ساختن خيابان‌هاي سراسري و بلوارهاي روشن به درون شهر مي‌آيد و تضادهاي جامعه جديد با پيشرفت مدرنيته آشكارتر مي‌شود. او همچنين توجه كرده كه شاعر نيز در جامعه جديد ديگر شأن و مقام سابق را ندارد و حكايت كرده است.
اخوان در زمستان هواي شهر را دلگير و درهايش را بسته و سرهاي مردمان را در گريبان و دست‌هاشان را پنهان و نفس‌هاشان را حبس و دل‌هاشان را خسته و غمگين و زمين را دلمرده و سقف آسمان را كوتاه و مهر و ماه را غبارآلوده و در شعري ديگر خود را چون درختي در اقصاي زمستان يافته بود كه ديگر هيچ مرغ پير يا كوري در عرياني انبوه او لانه نمي‌بست.  من اين شاعر را با نظر به بديع‌ترين اشعارش به خصوص شعر پيوندها و باغ‌ها كه در شهريور 1341 سرود، شاعر توسعه نيافتگي مي‌دانم.