قلم مو بر آذر مشکوک!

امید مافی‪-‬ قرار نبود آذر اینگونه باشد.چقدر تاریکی بر این ماه که روزگاری ارج و قربی داشت ریخته.می خواهم زیر بارانِ بی‌قرار آذر قدم بزنم اما یک نفر از پشت سر می‌گوید: این روزها به باران هم نمی‌شود اعتماد کرد.بعد بی‌آنکه به خرده ریزه‌های دلربای پاییز توجهی کند با جمله‌ای دیگر روی اعصابم رژه می‌رود: شنیدی باران هم کرونا را منتقل می‌کند؟
سعی می‌کنم حرفش را در لحظه فراموش کنم.آذر حتی اگر اینقدر گزنده باشد باز به ما رحم خواهد کرد و محال است لطافت باران را از ما دریغ کند.
بی چتر و بی‌کلاه زیر باران گام برمی دارم و خیابانی که انگار انتها ندارد را گز می‌کنم.برای آنکه حالم بهتر شود باید به چیزهای خوب فکر کنم.به گیس‌های بافته مادرم.به تیله‌هایی که همین چند شب پیش برای پسرم خریدم.به بانویم که هر شب بالای سرم پوست نارنج و پرتقال می‌گذارد تا عطر آن خوابم را آکنده از آرامش کند.
شاخص هوای تهران امروز حرف ندارد.این را دکه داری می‌گوید که در خیابان ولی عصر به عابری جوان، سیگار مارلبرو! تعارف می‌کند.


مرور ویترین روزنامه‌ها در این هوای رمانتیک برای من بهترین اتفاق دنیاست.تیترها کمی بوی یاس می‌دهند و این اتفاق بعیدی نیست.بالاخره در این روزهای آذر حال همه ما شبیه ته خیارهای بی‌بُته است.حال همه ما زمستان است در کشاکش پاییز.
به سیاق هر روز،دو سه روزنامه را از صف روزنامه‌های کز کرده در پیاده رو جدا می‌کنم و لمس کاغذ کاهی بر خوش باوری‌ام می‌افزاید.لابد روزنامه‌ها قرار است خبر از تغییر فصل دهند.
به وقت خداحافظی با مرد دکه دار بدون قرار قبلی دو عطسه پیاپی می‌زنم.خانمی که از راه رسیده با تندی و با سگرمه‌های درهم رفته می‌گوید: عطسه و سرفه نشانه کروناست.این را می‌گوید و به اندازه کافی از من فاصله می‌گیرد تا گلبرگ‌های روسری‌اش زبانم لال پرپر نشوند!
نه، قرار نبود آذر اینگونه باشد.لبالب از نسیان و نامهربانی و نجواهای نامیزان.
ماسک را روی صورتم جابجا می‌کنم و
به عطر پوست پرتقال روی رف می‌اندیشم. در این بلاروزگار خانه امن‌ترین جای دنیاست احتمالا. اما کاش می‌شد از پشت این نقاب‌ها کمی بیشتر حوصله به خرج داد و با هر عطسه‌ای آدم‌ها را متهم نکرد.خیر سرمان روزگاری در همین شهر پس از هر عطسه هزاران عافیت نثاران می‌شد.
من به این باور رسیده‌ام که باید قلم مو کشید بر گذر ایام در این آذر آغشته به توهم.کسی چه می‌داند.شاید وقتی دی با همان طنازی‌اش از راه برسد برگ‌های رفته بهار روی سنگفرش زمستان انباشته شوند و به این همه تردید پایان دهند!