ژنرال، جاسوس، قزاق

محمدعلی صمدی*: نوروز سال 1299 هجری خورشیدی برای ایران بشارت و نوید خاصی نداشت، بلکه تداومی بود از مصائب دنباله‌دار «جنگ نخست جهانی»؛ جنگی که ۳ ساله در اروپا تمام شد اما در ایران، هیچ افق روشنی برای خلاصی از سایه آن به چشم نمی‌خورد. همه آنانی که باید در چنین اوقاتی، به فریاد کشور مصیبت‌زده خود می‌رسیدند، در حال کلنجار رفتن با «قرارداد 1919» بودند؛ قراردادی که 7 ماه قبل به کوشش نخست‌وزیر وقت، میان ایران و انگلستان (که از سال 1296 بخش عمده‌ای از ایران را تحت اشغال خود داشت) منعقد شد و عنوان «خیانت‌بارترین معاهده تاریخ ایران» را دربست به خود اختصاص داد. با این قرارداد، ایران بدون جنگ و خونریزی، به یکی از مستعمرات انگلستان تبدیل می‌شد، البته بدون اینکه نام «مستعمره» به آن اطلاق شود. «وثوق‌الدوله» خیلی زود فهمید چه خبط عظیمی مرتکب شده است اما دستخوش‌هایی که از انگلستان دریافت کرده بود، آنقدر بود که سرسختانه پای غلطش بایستد. با این حال، احدی از رجال لشکری و کشوری حاضر نشد هیچ مسؤولیتی در برابر چنین خبطی را بپذیرد. شخص «وثوق‌‌الدوله» هم یک ماه مانده به سالگرد «قرارداد» در حالی از ریاست وزرایی سرنگون شد و از ایران فرار کرد که در سراسر کشور عملا هیچ کس به هیچ کس نبود.  هنوز ۲ ماه از آغاز سال جدید نگذشته بود که سر و کله هیولای قدیمی، پس از ۲ سال غیبت، با سر و صدای فراوان پیدا شد. روس‌ها که بعد از «انقلاب اکتبر1917» از ایران خارج شده بودند، حالا با عنوان پرطمطراق «شوروی»، بازگشته بودند و به بهانه مقابله با ضدانقلاب، استان‌های مجاور دریای خزر را مورد حمله و اشغال قرار دادند. این ماجرا، حساب کار را دست اشغالگران انگلیسی داد که دیگر زمان به نفع آنها نیست. انگلستان، خسته از جنگی عظیم و  جیب خالی کن، در حال فراخوان نیروهایش از مناطق غیرمستعمره، با هدف پایین آوردن هزینه‌هایش بود (220 هزار نظامی انگلیسی در آسیای غربی و استانبول، در خوش‌بینانه‌ترین حالت، ماهانه بین 5/3 تا 4 میلیون پوند، فقط جیره غذایی دریافت می‌کردند) و از همه مهم‌تر، با جیب‌های خالی، دیگر توانی برای دست و پنجه نرم کردن با «خرس‌های سرخ» نداشت. سفیر وقت آمریکا در ایران، در همین سال، طی گزارشی نوشته است: «انگلستان، ناگهان لازم می‌بیند اعلام کند نیروهایش را از ایران خارج می‌کند، آن هم در شرایطی که تقریبا پس از 5 سال اشغال خاک ایران توسط ارتش انگلستان همین یک بار است که ایران به حضور چنین ارتشی برای امنیت و تمامیت ارضی‌اش نیاز دارد». البته آمریکا، هنوز ۲ دهه وقت لازم داشت که تشخیص دهد انگلستان به این راحتی، میدان را برای حریف قدیمی‌اش خالی نخواهد کرد.  همان روزهایی که سیاستمداران لرزان و مردم تحقیرشده و ترسان، در حال حرف زدن درباره ایران، بعد از رفتن انگلستان بودند و شمال کشور زیر بمباران ارتش شوروی بود، جوان‌ترین سرلشکر ارتش انگلیس «ادموند آیرون‌ساید» فرماندهی «نورپرفورس» (قوای انگلیس در شمال ایران) را تحویل گرفت (آن هم در موقعیتی که انگلستان حتی پول کافی برای هزینه لباس مورد نیاز این نیروها را در اختیار نداشت). ماموریت او، علاوه بر تخلیه نیروهای انگلستان از منطقه، این بود که به دنبال یک واحد توانمند جایگزین و پرکننده خلأ قدرت باشد که بتواند نظامیان محلی را گرد آورده و نیرویی مناسب برای تامین منافع انگلستان در ایران را فراهم آورد؛ کاری که بنا بود دولت ایران با قرارداد 1919 انجام دهد اما میسر نشد. «آیرون‌ساید» یک سرگرد واحد سیاسی ارتش انگلیس با نام «هنری اسمایت» را مامور مطالعه جامعه نظامیان ایران کرد. حقیقت ماجرا این بود که از زمان «فتح تهران توسط مشروطه‌خواهان» کشور عملا فاقد وزارت جنگ بود و ساختارهای نظامی محلی و سنتی در بدترین شرایط ممکن بودند. در این میان تنها قوای «قزاق» و «ژاندارمری» بودند که محلی از اعراب داشتند (و با هم در رقابتی سخت و خشن هم بودند). ضعف شدید «ژندارمری» بر اثر عواقب جنگ نخست جهانی، باعث شد اتاق فکر «آیرون‌ساید» روی قزاق‌ها متمرکز شود. قزاق‌ها علاوه بر اینکه آنقدر پرتعداد و پیچیده نبودند که برای پیدا کردن کانون‌های قدرت در میان‌شان، زمان زیادی لازم باشد، از مدت‌ها قبل هم تحت نفوذ یکی از شبکه‌های قدرتمند اطلاعاتی انگلستان در «هند انگلیس» قرار داشتند. مسؤول ارشد این شبکه در ایران، «اردشیر ریپورتر» نام داشت. همین شخص بود که یکی از افسران قزاق را به «آیرون‌ساید» معرفی کرد. رضاخان در بین مردم نام و نشانی نداشت اما به علت ارتکاب ۳ عملیات «شبه‌کودتا» در قوای قزاق، میان آنها برای خود اعتباری کسب کرده بود و رفت و آمد اعتمادبرانگیزی هم با عوامل انگلستان داشت. گزینه‌های دیگری هم بررسی شدند (حدود 30 نفر، مثل نصرت‌الدوله فیروز یا محمدحسن قاجار)، اما به قول «هنری اسمایت»، تنها رضاخان بود که پیشنهاد انگلستان را بدون چون و چرا پذیرفته و آمادگی خود را برای کودتا اعلام کرد.   به این ترتیب، ماموریت ژنرال «آیرون‌ساید» نقطه آغاز خود را پیدا کرد. دیگر اهمیتی نداشت این بزن‌بهادر جاه‌طلب که سواد خواندن و نوشتن کاملی هم نداشت، چطور می‌توانست ساختارهای سیاسی ـ اجتماعی ایران، آن هم پس از یک دهه انقلاب، جنگ و قحطی پی‌در‌پی را ساماندهی کند. انگلستان برای تامین امنیت جناح غربی هندوستان، مهار جبهه جنوبی شوروی و حفاظت از منابع نفتی عراق (بصره و کرکوک) و آبادان، نیاز به گردن‌کلفتی جسور و بی‌محابا داشت که او را پیدا کرده بود.   سوم اسفند 1299، کودتا برای به قدرت رساندن رضاخان، با دستور مستقیم «لرد ردینگ» (نایب‌السلطنه وقت هند انگلیس) و «وینستون چرچیل» (وزیر وقت جنگ بریتانیا)، به «اردشیر ریپورتر» و «ژنرال آیرون‌ساید» آغاز شد و با کمترین هزینه ممکن به نتیجه رسید. اگر چه جاسوس کهنه‌کار هندی - انگلیسی از سال 1917 رضاخان را می‌شناخت و او را تحت تاثیر خود درآورده بود اما سرلشکر جوان انگلیسی هم که از مهرماه وارد بازی شده بود، 5 ماه فرصت داشت تا با این قزاق صورت زخمی آشنا شود و قول و قرارهایش را با او محکم کند. به این ترتیب یکی دیگر از دسته‌گل‌های امپراتوری بریتانیا به رودخانه تاریخ سپرده شد؛ تدبیری که - برخلاف خرافه رایج درباره طراحی‌های سیاسانه انگلستان ـ تنها با در نظر گرفتن منافع مقطعی و کوتاه‌مدت انگلستان در آسیای پس از جنگ نخست جهانی اتخاذ شد و نتایج بلندمدت و مصیبت‌بار آن، پس از سپری شدن یک قرن، هنوز گریبان ملت مسلمان ایران را رها نکرده است.  * پژوهشگر تاریخ