روایت دست‌ اول «خراسان» از شاهدان شکست آمریکا در طبس

جواد نوائیان رودسری – شکست عملیات «پنجه عقاب» که توسط مشاوران جیمی کارتر، رئیس‌جمهور وقت آمریکا، برای فراری‌دادن گروگان‌های آمریکایی در ایران طراحی شد، یکی از مفتضحانه‌ترین باخت‌های نظامی ایالات متحده در تاریخ این کشور است. توفان شن در کویر طبس، صبحگاه روز پنجم اردیبهشت سال 1359، چنان هواپیماها و بالگردهای آمریکایی را زمین‌گیر کرد که ناچار شدند عملیات را نیمه‌تمام بگذارند و از مهلکه بگریزند؛ به این ترتیب، «پنجه عقاب» شکست و دولت آمریکا دستش به چیزی بند نشد. این اتفاق در شرایطی رخ داد که کشور هنوز ثبات سیاسی و نظامی لازم را نداشت و هر اقدامی علیه نظام نوپای جمهوری اسلامی ایران، می‌توانست به آسیبی جدی مبدل شود. شکست آمریکایی‌ها در صحرای طبس، آن هم در مواجهه با تندبادی کویری، عواقب وحشتناکی برای کارتر در پی داشت و یکی از دلایل شکست او در دور بعدی انتخابات ریاست‌جمهوری بود. طی 41 سال گذشته، اطلاعات و گزارش‌های مختلفی درباره این رویداد، در داخل و خارج از ایران منتشر شده‌است و هر ساله، فرازهای مختلفی از آن، مرور می‌شود. امروزه همه کسانی که فیلم «توفان شن» ساخته جواد شمقدری را دیده‌اند، از این قضیه اطلاع دارند که هنگام فرود نیروهای آمریکایی در کویر مرکزی ایران، یک اتوبوس که از یزد به سمت مشهد در حرکت بود و زائران حرم رضوی را جابه‌جا می‌کرد هم، گرفتار تروریست‌های آمریکایی شد؛ البته برخی گمان می‌کنند که این قضیه، ساخته و پرداخته ذهن کارگردان فیلم بوده‌است. امروز می‌خواهیم سندی از روزنامه خراسان را رو کنیم که 41 سال قدمت دارد و نخستین گفت‌وگویی است که پس از آن اتفاق، با شاهدان عینی، یعنی مسافرانی که سوار بر اتوبوس، در شب پنجم اردیبهشت سال 1359، از کویر مرکزی عبور می‌کردند و توسط نیروهای آمریکایی به مدت 10 ساعت گروگان گرفته شدند، انجام شده‌است. این گفت‌وگو در محل ساختمان قبلی روزنامه خراسان، واقع در خیابان امام خمینی(ره) فعلی، کوچه سینما رادیوسیتی انجام شد. سه نفر از گروگان‌ها که با یکدیگر برادر بودند، روز 10 اردیبهشت‌ماه، با دعوت خبرنگار خراسان به دفتر روزنامه آمدند؛ آقایان حسن، محمد و علی عابدینی که اصالتاً یزدی بودند و قصدشان از سفر، زیارت حرم امام رضا(ع) بود. در این بین، وظیفه نقل ماجرا را برعهده حسن عابدینی، برادر بزرگ‎تر، گذاشتند. مشروح این گفت‌وگو در روزنامه روز پنج‌شنبه، 11 اردیبهشت سال 1359 منتشر و عکس این سه برادر، در صفحه یک روزنامه خراسان چاپ شد. 45 زائر در مسیر مشهد مسیر میان یزد تا مشهد، از حاشیه کویر لوت عبور می‌کند؛ راهی یکنواخت و خسته‌کننده که پس از عبور از ساغند و رباط پشت‌بادام، به رباط‌خان و کویر شتران و پس از آن، به طبس می‌رسد. در آن شب، برادران عابدینی، به همراه 45 نفر دیگر، داخل اتوبوس نشسته بودند و در میان پیچیدن صدای زوزه باد و تکان‌های شدید اتوبوس در مسیر، چُرت می‌زدند. حسن عابدینی به خراسان می‌گوید: «اتوبوس ما به اتفاق 45 مسافر زن و مرد و تقریباً ده کودک خردسال در ساعت چهار بعدازظهر یزد را به مقصد مشهد ترک نموده و برای زیارت مرقد مطهر حضرت رضا علیه‌السلام، لحظه‌شماری می‌کردیم.» رگبار بر روی اتوبوس استقرار نیروهای آمریکایی در کویر، از بعدازظهر آن روز آغاز شده‌بود و تقریباً حوالی ساعت 20، هواپیماهای نظامی آمریکایی‌ در نقطه مدنظر مستقر و منتظر رسیدن بقیه بالگردها و نیروهای اجرایی شدند. ساعت به حوالی 21 رسید که از دور چراغ‌های یک خودرو، نظر تروریست‌ها را جلب کرد. حسن عابدینی می‌گوید: «حدود 9 شب بود که در نزدیکی‌های طبس و در محل کویر، عده‌ای افراد مسلح راه را بر ما بسته و جلوی اتوبوس را گرفتند. راننده اتوبوس که تصور کرده‌بود آن‌ها دزد هستند، به پدال گاز فشار آورد و سعی نمود از محل دور شود ولی متأسفانه در همین هنگام، مهاجمین شروع به تیراندازی نموده و لاستیک اتوبوس را پنچر و راننده را مجبور به توقف کردند.» راننده‌ای که برادران عابدینی از وی سخن می‌گویند، محمدعلی فراز بود؛ او سعی کرد بگریزد، اما نشد. همه به ستون یک! حالا شرایط تغییر کرده‌بود؛ اتوبوس در محاصره نیروهای آمریکایی قرار داشت و صدای گریه کودکان و ضجه زنان بلند بود. حسن عابدینی، در این‌باره به خراسان می‌گوید: «پس از توقف اتوبوس، یکی دو مهاجم مسلح در اتوبوس را باز کرده، راننده را به بیرون کشیده و دست‌هایش را بسته به عقب اتوبوس انداختند. سپس تک‌تک مسافران را که از وحشت به خود می‌لرزیدند از اتوبوس بیرون کرده و به ستون یک در محل به صف کردند. می‌توانم بگویم که در جایی که ما پیاده شدیم، تا شعاع چند کیلومتر، سربازان و هواپیماهای آمریکایی حضور داشتند. علاوه بر هواپیما و هلیکوپتر، تعدادی جیپ نظامی و موتورسیکلت مخصوص پرش هم در محل مستقر بود.» تهدیدهایی از جنس پهلوی! در میان آمریکایی‌های مهاجم، چند افسر فراری وابسته به رژیم پهلوی نیز، حضور داشتند؛ شاید آن‌ها آمده بودند تا نقش مشاوران سرهنگ چارلی بکویث، فرمانده عملیات را داشته‌باشند. شاهد ماجرا به خراسان می‌گوید: «علاوه بر سربازان آمریکایی یکی دو افسر ایرانی در میان آن‌ها بود. یکی از این افسران ایرانی که برای صحبت‌کردن نزد ما آمده بود، قدری ما را تهدید کرد و اظهار داشت که هیچ‌گونه عکس‌العملی از خود نشان ندهیم. ما را در حالی که برای هر یک نفر، دو محافظ قرار داده بودند، پس از سه ساعت نگهداری در فضای باز، دوباره به اتوبوس بازگرداندند. البته وسایل داخل اتوبوس و روی باربند تخلیه شده‌بود.» اما ظاهراً تهدیدها تمامی نداشته‌است. حسن عابدینی می‌گوید: «ساعت 5/2 نیمه شب بود که همان افسر ایرانی به داخل اتوبوس آمد و خطاب به مسافران گفت ما مجبوریم یا تمامی شما را بکشیم و یا این‌که با هواپیما به آمریکا ببریم و به دنبال آن ما را دوباره از اتوبوس پیاده کرده و به طرف یکی از هواپیماهای مستقر در آن‌جا بردند. ما دیگر برای سوارشدن به هواپیما آماده شده‌بودیم و به سرنوشت نامعلوم آینده خود فکر می‌کردیم.» توفان شن ... درست در همین زمان بود که توفان شن اوج گرفت و آمریکایی‌ها برای بیرون رفتن از این مهلکه، دست و پا می‌زدند. یکی دو بالگرد آن‌ها در کویر اطراف کرمان دچار نقص فنی شد و به مقر اصلی عملیات در عمان بازگشت؛ اما نیروهای ویژه «دلتا» که برای عملیات وارد کویر نزدیک رباط‌خان شده‌بودند، حالا خود را در محاصره شن‌های روان می‌دیدند. شدت باد، کنترل هواپیماها را سخت می‌کرد؛ حسن عابدینی از انفجار یک هواپیمای غول‌پیکر، لحظاتی بعد از خروج از اتوبوس می‌گوید: «انفجار عظیمی بود. ما را از محل دور کردند. اما دیدیم که چند نفری آتش گرفتند. دوباره سوار بر اتوبوس شدیم. آن افسر ایرانی دوباره آمد و به ما گفت که باید کف اتوبوس بخوابید و تا نگفته‌اند صدایتان درنیاید. حق ندارید به بیرون نگاه کنید. ما نیز از ترس و تهدیدهای آن‌ها با تمام مشکلاتی که برایمان وجود داشت، تا صبح از جایمان تکان نخوردیم.» انفجار، مرگ مهاجم و دیگر هیچ! صداهای اطراف برای برادران عابدینی و دیگر کسانی که سوار اتوبوس بودند، به‌تدریج کم شد و زوزه باد و برخورد شن با بدنه اتوبوس جایش را گرفت. آفتاب دمیده بود و آن‌ها باید فکری به حال خودشان می‌کردند. حسن عابدینی می‌گوید: «بلند شدیم و به اطراف نگاه کردیم. خبری از هواپیماها و هلیکوپترها نبود. در چند جا آن طرف‌تر، دودی سیاه‌رنگ به چشم می‌خورد.  تعدادی جنازه سوخته روی زمین افتاده بود. بسیار وحشتناک بود. راننده اتوبوس که چنین دید، بلافاصله پشت فرمان نشست و از منطقه فرار کردیم و خودمان را به پاسگاه ژاندارمری در نزدیکی طبس رساندیم و ماجرا را نقل کردیم. بعد هم به سمت مشهد آمدیم.»