آخرین اتوبوس در برزخ

بیست‌وچهار ساعت از آن اتفاق تلخ می‌گذرد. مصدومان در بیمارستان تفت بستری هستند. خانواده قربانیان پیکر بی‌جان سربازان‌شان را تحویل گرفته‌اند، اما تلخی بی‌پایانی در آن نقطه از زمین یزد جا خوش کرده است. همان جایی که امدادگران در مدت سه ساعت توانستند اجساد را از لاشه اتوبوس بی‌ترمز بیرون بکشند و مصدومان را به بیمارستان منتقل کنند.

وحشت در اتوبوس مرگ

مجروحان از خرابی اتوبوس می‌گویند. راننده باید هر پنج ساعت موتور را بررسی می‌کرد. هیچ کس اما از سرنوشت راننده اتوبوس خبر ندارد.



«تعداد مسافران آخرین اتوبوس اعزامی زیاد بود. به دلیل رعایت پروتکل‌های کرونایی قرار بود یک اتوبوس دیگر هم اختصاص بدهند. اما در لحظه آخر همه 39 مسافر سوار اتوبوس ششم شدیم.» این را محمدجواد بزی به «شهروندآنلاین» می‌گوید یکی از 39 سرباز معلم‌های اتوبوس مرگ. او همچنان در بیمارستان تفت بستری است. کتفش در رفته و دست و پایش دچار پارگی شده‌اند. «تسمه کولر در مسیر پاره شد. پنج ساعتی بود که ماشین حتی کولر نداشت. هر چند ساعت یک بار هم راننده در شانه راه ترمز و موتور را چک می‌کرد. موتور اتوبوس هم خراب بود. اما راننده دلیلش را نمی‌گفت. تا اینکه در 20کیلومتری شهر در میان گردنه‌ها ترمز اتوبوس دیگر کار نکرد. ترمزش برید. سرعت که میان گردنه‌ها  70 تا 80کیلومتر بر ساعت بود، وقتی به سرازیری رسید، اتوبوس تا 150 کیلومتر بر ساعت می‌تاخت. فریاد مسافران فایده‌ای نداشت.

بر جان همه وحشت افتاده بود. اما اتوبوس افسار گریخته بود. راننده چند باری هم پایش را روی پدال گذاشت، تا شاید با گاز بیشتر اتوبوس فرمان برد. «فقط ذکر می‌گفتیم، تا اینکه اتوبوس به فلکه رسید. راننده فرمان را چرخاند، تا ماشین دور گیرد و دور بزند، روبه‌روی پمپ بنزین دهشیر اما چپ کرد. به لاین مخالف پرتاب شدیم که به یک  تریلر برخورد کردیم. تریلر دلیل نجات دیگر سربازان بود. اگر تریلر نبود جان همه‌مان رفته بود.»

خدمت داوطلبانه

محمدجواد روی تخت بیمارستان است. می‌گوید از دیگر هم‌خدمتی‌هایش خبر ندارد، اما شنیده هشت مسافر اتوبوس جان‌شان را از دست داده‌اند. یکی پایش قطع شده، دیگری انگشتش، حتی شنیده که یکی دیگر از سربازان قطع نخاع شده است.

همه مسافران مدرک لیسانس و فوق‌لیسانس داشتند، می‌خواستیم داوطلبانه خدمت کنیم. باید دوره آموزشی می‌دادیم. بهمن ماه ثبت‌نام کردیم و 10 روز پیش خبر آمد که باید ساعت هشت صبح دوم تیرماه به معاونت نظام وظیفه زاهدان برویم. ما هم رأس ساعت آنجا بودیم. برای گذراندن دوره سرباز معلمی باید به آباده می‌رفتیم. شش اتوبوس اختصاص داده بودند، ما در آخرین اتوبوس جای گرفتیم.» این را عرفان سپاهی می‌گوید، یکی دیگر از مسافران اتوبوس آخر.

مهندسی عمران دارد. یک سالی است که مدرک گرفته است. لحظات حادثه را سکانس به سکانس  به یاد دارد. «ساعت پنج صبح  اتوبوس در میان راه توقف کرد. نماز خواندیم. دوباره به راه افتاد. ساعت 5و30دقیقه بود. بدون کولر. کولر خراب شده بود. پنج ساعتی بود که این وضع را تحمل می‌کردیم.  در این میان هم راننده مرتب توقف می‌کرد تا موتور ماشین را بررسی کند. شرایط خوبی نبود، 40دقیقه‌ای بود که دوباره در مسیر افتاده بودیم که  ترمز اتوبوس دیگر کار نکرد. در گردنه بودیم. سرعت زیادی نداشتیم، اما همین که وارد سراشیبی شدیم، اوضاع وخیم شد. صدای فریاد سربازان اتوبوس را پر کرده بود. همه وحشت کرده بودیم. سرعت خیلی بالا رفته بود. راننده هیچ تسلطی بر اتوبوس نداشت. گهگاهی هم پایش را روی پدال گاز می‌گذاشت و می‌گفت با این کار ترمز درست می‌شود، اما سرعت هر لحظه بالا و بالاتر می‌رفت که در یک میدان نتوانست دور بگیرد و به یک تریلر برخورد کردیم. پیش از حادثه هم اتوبوس از هم جدا شده بود.»

در انتظار پدر

راشد پاهنگ یکی از کشته‌شده‌های حادثه، همشهری عرفان بود و 25 سال داشت. یک دختر سه ساله و یک پسر چهار ساله داشت. خانواده باهنگ روزهای تلخی را سپری می‌کنند. محدثه و عمیر انتظار پدر را می‌کشند. پدری که خداحافظی‌اش ابدی شد و برای همیشه رفت. حالا پدر و برادر و دایی و عمو از زاهدان آمده‌اند تا جسد راشد را ببرند و در روستای‌شان خاک کنند.  پدر دردمند‌تر از آن است که  این روز و این ساعت‌ها حتی بتواند کلامی ادا کند. دلش بی‌قرار است و قلبش اندوهگین. اشک چشمانش قطع نمی‌شود؛ می‌بارد. ضیاءرحمان از برادر می‌گوید. از برادری که حالا به همراه بزرگان خانواده‌اش به دنبالش آمده‌اند تا برای همیشه به خانه ببرند. خانه ابدی در روستای کنت منطقه‌ای در سیب سوران هیدوج.

«در فضای مجازی متوجه حادثه شدم. هرچه تماس گرفتم با راشد جوابگو نبود. از دوستانش پیگیر شدم که متوجه شدم راشد جان باخته است. با برادر و پدر و عمو و دایی‌ام راه افتادیم. ساعت 12 ظهر پنجشنبه با ماشین خودمان. ساعت هشت صبح جمعه بود که به تفت رسیدیم. جسد راشد را تحویل گرفتیم که در همان روستایمان دفنش کنیم. راشد مدرک آموزش ابتدایی داشت. برادر کوچک‌ترم بود. یک برادر بزرگ‌ترم هم دارم. او داوطلبانه می‌خواست خدمت کند. معلم شود. هرگز تصورش را هم نمی‌کردیم که این اتفاق بیفتد. بچه‌هایش یتیم شده‌اند. به برادرزاده‌هایم چه بگویم. مادرم هم دیگر توان صحبت ندارد. همسرش مدام گریه می‌کند.»