عزای مشترک هنر، ادبیات و فوتبال؛ حمیدرضا صدر درگذشت خداحافظ عاشقِ بزرگ فوتبال و سینما

گروه ورزشی - خبر تلخ و درآور بود. حمیدرضا صدر، نویسنده، منتقد سینما و مفسر ورزشی درگذشت.
حمیدرضا صدر، نویسنده، منتقد سینما و مفسر ورزشی پس از یک دوره مبارزه با بیماری سرطان درگذشت.
او که متولد ۳۰ فروردین ۱۳۳۵ در شهر مشهد بود برای همه ما خاطرات زیادی در برنامه‌های ورزشی آفریده بود و فوتبال را طوری تفسیر می‌کرد که گویی بیشتر یک پدیده اجتماعی است که تبدیل به ورزش شده تا ورزشی که جامعه را دربر گرفته است.
صدر دانش‌آموخته رشته برنامه‌ریزی شهری در دانشگاه تهران و لیدز انگلستان بود و سال‌ها به عنوان نویسنده و منتقد سینما و همچنین مفسر فوتبال فعالیت داشت.


وی مفسر شناخته‌شده فوتبال بود که البته کتاب می‌نوشت، ترجمه می‌کرد و نقدهایش در حوزه سینما نیز مورد توجه بود.
درآمدی بر تاریخ سیاسی سینمای ایران، پیراهن‌های همیشه، نیمکت داغ (از حشمت مهاجرانی تا الکس فرگوسن و ژوزه مورینیو)، روزی روزگاری فوتبال (فوتبال و جامعه‌شناسی)، پسری روی سکوها (وقایع‌نگاری چهاردهه‌ای فوتبال ایران)، تو در قاهره خواهی مرد (درباره محمدرضا پهلوی)، یه چیزی بگو (نوشته لاوری هالس اندرسن) و سیصدوبیست‌وپنج (درباره حسنعلی منصور) از جمله کتاب‌های منتشر شده او به شمار می‌روند.
صدر در برنامه‌های زنده فوتبالی زیادی در شبکه سوم سیما حضور داشت. این کارشناس ورزشی در تفسیرهایش ویژگی‌ها و لحن خاص خود را داشت و از اطلاعات تاریخی‌اش بهره می‌برد.
اولین یادداشت سینمایی که از صدر به چاپ رسید، نقدی بود بر یکی از فیلم‌های جان فورد که آغاز همکاری او با مجله فیلم را رقم زد.
او همچنین درباره تجربه‌اش در مجله هفت گفته بود: هفت مجله‌ای بود که قصد مردمی شدن نداشت و برای اقلیت می‌نوشت، روی جلدش را نمی‌فروخت و مصاحبه‌هایش انتخاب‌شده بودند. در سال‌های همکاری‌ام با «هفت»، یک مصاحبه با سهراب شهید ثالث، فیلمساز فقید ایرانی در شیکاگو و همچنین یک مصاحبه با فرخ غفاری، سینماگر ایرانی در پاریس داشتم. تعطیلی ناجوانمردانه مجله «هفت» آن‌قدر برایم تلخ بود که دیگر در مورد سینما ننوشتم و در هیچ مجله و برنامه سینمایی به فعالیت مداوم نپرداختم.
او در عین حال می‌گفت: «نقد فیلم در دنیا تمام شده است و مخاطبان خودشان صاحب‌نظرند، چرا که نسل جدید این امکانات را دارند که فیلمی را بارها ببینند و در موردش صحبت کنند».
صدر همچنین درباره ترجمه کتاب Speak (یه چیزی بگو) گفته بود: در دوره‌ای که برای درمان همسرم که به سرطان مبتلا شده بود به امریکا رفته بودیم این کتاب را در کتابخانه یکی از اقوام همسرم که روانشناس اجتماعی است پیدا کردم. Speak موشکافانه به نقد جامعه آمریکایی می‌پردازد.
او معتقد بود کتاب‌هایی را ترجمه کرده که دوست‌شان داشته و خودش را در حوزه ترجمه و دیگر حوزه‌هایی که واردشان شده بود، آماتور می‌دانست.
حمیدرضا صدر همچنین درباره اینکه چگونه اقتصاد، شهرسازی، سینما و فوتبال را در کنار هم ادامه داده گفته بود: شاید در ظاهر متفاوت باشند اما اگر تاریخ را پایه و اساس قرار دهیم، همه به هم متصل‌اند.
بهشت ارزانی تو باد آقای صدر عزیز
تن حمیدرضا صدر هم به خاک سپرده خواهد شد. تنی که دیگر تحمل ماندن و درد کشیدن را نداشت ...
آنچه که می‌خوانید مطلبی است که حمیدرضا صدر در دوره همکاری طولانی با ورزش سه و به بهانه بهار برای مادر نوشته بود. مادری که عشق همیشگی زندگی بود و در نهایت زودتر از او عزم سفر اختیار کرد. خواندن این مطلب از آنجا اندوه‌بارتر است که خیلی سریع می‌رسی به اینجا که چه قلمی را از دست دادیم:
روزهای عید را با جمله‌های او سپری کرده‌ام. با طنین صدای مادرم. مادرم که می‌گفت: ... می‌بینی پسر جان، وصله نو بر خرقه همیشگی دوخته‌ام. سایه تو روی خرقه من افتاده و آن به خود وصله کرده ام. تو به من دوخته شده ای و چون سایه همیشه در پی من خواهی آمد ... و من به او آمیخته شدم چون سایه در پی اش رفتم. همیشه، همه جا.
مادرم پس از تحویل سال مرا در آغوشش جای می‌داد و می‌گفت: ... بهشت بر تو ارزانی باد پسرجان، همه روزت بهار باد. آن صدا از جان عزیزتر و از همه وحشت های دنیا نیرومندتر بود. من به او تعلق داشتم و او به من. در بیم و امید شریک بودیم و قلب مان از همه به هم نزدیک تر.
با همان جمله‌ها طعم شیرین عید را در گرمای تابستان و سرمای زمستان مزه مزه می کردیم و رویاپردازی های مان را ادامه می‌دادیم ... پشت آن باغ‌های شکوفان، کشتزارهای زرین، کران تا کران موج می‌زند. سطح کشتزارهای پر آب از دور بسان آینه برق می‌زند و بچه‌های شیطان نیمه برهنه درون آن آب بازی می‌کنند. می‌گفت بچه‌ها با بازیگوشی بزرگ می‌شوند. با دشواری بالا رفتن از درخت، با هنر شنا در یک حوض کوچک، با دویدن دنبال توپ. بعدها با همان جمله راز و رمز عقل حیران مانده در بازار عشق را تبیین کردیم.
آن کشتزارهای زرین در کلام فریبنده و پرکشش مادر نهفته بودند. آن بازیگوشی‌ها، آن بچه‌های شیطان خوش خیال. ما در آن حیاط‌ها دنبال توپی که درون حوض می‌افتاد و لای گل های باغچه گرفتار می‌شد می افتادیم. خانه‌های‌مان بام های مسطحی به پا ایستاده میان درختان توت و آلبالو داشتند، حوض‌های کوچکی برای آب تنی‌های تابستانی. روی دیوار خانه‌های مان شاخه‌های اقاقی اطراف پنجره‌های چوبی بالا می‌رفتند. در آسمان خانه های مان کبوتران سپیدبالی پیچ و تاب می‌خوردند که نگاه کردن شان برای خوشبختی مان کافی بود. با آنها دنبال طالع سعد می‌گشتیم، دنبال یافتن راز فرار از نحوست.
زبان در کامم می‌خشکد و نمی‌توانم جمله‌های دلکش مادر در روز اول عید را تکرار کنم. او از بازارهای روز‌های کودکی اش حرف می زد. از ماهی‌های کوچک قرمز، از ظروف مسی، از تشت‌ها و تاس‌ها، از سینی‌ها و تنگ‌های صیقل یافته براق با نقش های زیبا، از تلالوی آتشین‌شان، از شمعدانی‌های برنجی قلمزده و ظروف سفالین، از چینی‌های فغفوری سپید و آبی، از جام‌ها و قدح‌های آبگینه، از بلورهای پرطنین عراقی، از ریاحه عطر و مرهم‌های شفابخش داده‌های نباتی، از بوی کندر و عطر، از ترکیب پسته و فندق، از طعم کشمش و نقل، از از آینه‌های براق، از شمعدانی‌های نقره، از سفره‌های هفت سین، از اسکناس‌های تانخورده لای صفحات قرآن، از سیبی چرخ خورده درون کاسه آب در لحظه تحویل سال.
مادرم کتابخانه قدیمی پدر را حفظ کرده. با همان ترکیب همیشگی، با همان حال و هوا. وارد اتاق وارد که می‌شوم هیجان نهفته در سکوت کتاب‌ها و شور آمیخته به وقار کاغذها مرا مات می‌کنند و تماشای جلد کتاب‌های آشنا خوشبختانه هنوز تکانم می‌دهد. همان‌هایی که پدر آنها را ورق زده. می‌خواهم با رایحه اشتیاقی که از جلو کتاب‌های و ورق زدن صفحات شان برمی خیزد سینه ام را پرکنم تا سنگینی گذر زمان که در وجودم ریشه دوانده آب کند. می خواهم جمله های آن روزگاران را دوره کنم ... افسوس که بزرگ‌ترین عیب دنیا همین بس که بی‌وفاست، ولی شب دراز است و پایان شب سیه، سپید است. شنونده شکیبا دل، فرجام نیک کارش را خواهد دید و جوینده خرد آن را خواهد یافت.
به کتاب‌های ردیف شده بغل هم نگاه می‌کنم. ترتیب چیدن‌شان را می‌شناسم. هرچه باشد جان کنده‌ام ترتیبی که پدر آن را شکل می‌داد - از بزرگ به کوچک - حفظ کنم. در دل می‌گویم: ... با من حرف بزنید، مرا همین جا نگه دارید. یاد پدرم بیندازید که با عینکش به حروف خیره می شد و با انگشتانش هر برگی را بسان گنج تازه یافته ای لمس می کرد. مرا برگردانید کنار مادرم. کنار آن سایه، آن خرقه.
نوروز را با زمزمه جمله های مادرم از دل قصه‌هایش آغاز کرده‌ام ... ای زادبوم زیبا و دلگشای من، تو در جهان یگانه‌ای و هیچ اسب تکاوری را یارای آن نیست تا گرداگرد دشت‌هایت را درنوردد و از برابر کوه هایت عبور کند. در سرزمین های زادبوم من برای همه پناهگاهی هست، همه.