حکایت پرواز برادران « قاسم و محمدرضا پورقدیری»

  خانه‌ای ساده و خانواده‌ای گرم و صمیمی دارند؛ استاد حسن پدر خانواده مردی انقلابی و زحمتکش است، از همان‌ها که صبح زود
بسم الله گویان در پی روزی حلال خانه را ترک می‌کنند و شب هنگام با تنی رنجور اما با صلابت به خانه برمی‌گردند، تا حاصل دسترنجشان قوای تسبیح حق شود. صدیقه مادر 9 فرزند است؛ اما تعداد فرزندان نه تنها خللی در شیوه تربیتی او ایجاد نکرده بلکه حاصل زحمات او سه فرزند ایثارگر است؛ محمدرضا که نوجوانی است مهربان و دلسوز، ارزش دست‌های پینه‌بسته پدر و پاهای پردرد مادر را می‌داند و در همه حال یار و غمخوار آنان است. در ظاهر ساکت و آرام است و در درونش غوغایی برپاست. جثه‌ای کوچک دارد اما عزمی بزرگ. همین است که به هر دری می‌زند تا راه پروازش را هموار کند و در نهایت به آرزویش می‌رسد. قاسم اما یک پاسدار است، پاسداری که دوستانش از شدت تقوا و خلوص او را متقی می‌نامند، همان که می‌تواند الگوی تمام اقشار باشد، چه آنجا که به عنوان یک کارمند سنگین‌ترین پرونده‌ها را به نتیجه می‌رساند، چه آنجا که عصای دست پدر و مادر است و چه آن هنگام که به عنوان فرمانده دسته جانش را سپر بلای رزمندگان می‌کند. و حسین که جانباز است؛ ولی بیشتر از جراحت ترکش و بمب شیمیایی داغ برادر قلب و روحش را آزرده....
و حال سمیه پورقدیری خواهر دو شهید محمدرضا و قاسم که نامش را از خوش سلیقگی برادر دارد، از دو عزیز سفرکرده‌اش برایمان می‌گوید، از محمدرضا که تنها تصویری مبهم از او در خاطر دارد و قاسم که حتی نام و یادش، آرامشی بی‌انتها به همراه دارد...
سید محمد مشکوهًْ‌الممالک خانه پربرکت


اصالت ما یزدی است و وقتی پدر و مادرمان ازدواج کردند به تهران آمدند و همه بچه‌ها در تهران به دنیا آمدند. شغل پدرم معماری و بنایی بود. مادرم هم خانه‌دار بود. ما 9 فرزند هستیم؛ چهار خواهر و پنج برادر که دو برادرمان شهید شده‌اند. اولین فرزند خانواده ما قاسم است؛ او متولد 15 آذر سال 41 است، بعدی محمدرضاست که متولد25 آذر 43 است، فرزند سوم حسین است که متولد سال 45 است و جبهه رفته. در یک برهه زمانی هر سه برادر بزرگم در جبهه بودند. دو خواهر دارم که خانه دار هستند. برادر دیگرم هم که سن و سالی نداشت که بتواند در جنگ حاضر باشد و الان در هواپیمایی کار می‌کند. برادر دیگرم در نیروی هوایی سپاه است، بعد هم من و خواهر کوچکترم هستیم.
محمدرضا مهربان و دلسوز بود
برادر کوچکم محمدرضا در 24 فروردین سال 62 در والفجر مقدماتی در شرهانی بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید، من آن زمان چهار سالم بود و در کل خاطره‌ای از ایشان ندارم و هر چه می‌دانم از گفته‌های دیگران است.
محمدرضا خیلی تودار و کم حرف و بچه خوب و دلسوزی بود. اصلا برایش آشنا و غریبه فرقی نداشت و به همه کمک می‌کرد. شب‌ها که از مسجد برمی‌گشت می‌گفت مادر خسته شده‌ای و من بقیه کارها را انجام می‌دهم.
رفتن محمدرضا از بچه‌های محل شروع شد. ما آن زمان ساکن محله نظام آباد بودیم. یکی دو تا از بچه‌های محل که عازم می‌شوند، محمدرضا هم تحریک می‌شود که برود. او اول دبیرستان بود و نیاز به رضایت‌نامه داشت، به او رضایت دادیم اما به خاطر سنش اجازه نمی‌دادند. برای همین هم با هزار ترفند و با دستکاری شناسنامه با بچه‌های مسجد به جبهه رفت.
به خاطر جثه کوچک محمدرضا به او اجازه شرکت در عملیات را نمی‌دادند. برای همین هم سه چهار روز قبل از عملیات، بعد از نماز صبح کوله پشتی‌اش را پر از سنگ می‌کرد و حدود 12 دور دور میدان صبحگاه می‌چرخید که توان بدنی‌اش را بالا ببرد. یک روز فرمانده‌اش او را می‌بیند و پرس‌وجو می‌کند که ببیند چرا این کار را انجام می‌دهد و وقتی دلیل کارش را می‌فهمد، به خاطر تلاش و پشتکارش با حضورش در عملیات موافقت می‌کند و در همان عملیات هم به شهادت می‌رسد. محمدرضا در آن عملیات کمک آرپی جی بود.
شهادت محمدرضا
محمدرضا به همراه دو تا از دوستانش بوده که در پایان عملیات خمپاره‌ای وسط آنها می‌خورد و بیشتر محمدرضا را درگیر می‌کند و برای آن دو نفر اتفاقی نمی‌افتد. دوستش می‌گفت وقتی پهلوی محمدرضا دچار جراحت شد چند قدمی‌برداشت و چند بار یا حسین گفت و روی زمین افتاد.
خوابی که تعبیر شد
یکی از اقوام در همسایگی ما زندگی می‌کردند؛ ایشان معلم بودند و سال 61 در آزادسازی خرمشهر، زودتر از محمدرضا به شهادت رسیده بودند. مادرم یک شب خواب دیده بود که قاسم و محمدرضا با هم از جنگ برگشته‌اند و این شهید با موتور آمد و محمدرضا را سوار کرد و رفت اما قاسم ماند.
یکی دو روز بعد چندتا از بچه‌های مسجد آمدند که خبر شهادت محمدرضا را بدهند و قاسم جلوی در رفته بود. مادر می‌گوید: من دیدم برگشتن قاسم خیلی طول کشید، از حسین پرسیدم چه کسی جلوی در است. گفت یکی دو تا از بچه‌های مسجد هستند. من هم رفتم پشت در ایستادم که ببینم چه خبر است. قاسم هم متوجه شد که من پشت در هستم؛ اما چیزی نگفت. وقتی قاسم آمد داخل به او گفتم چیزی نگو خودم فهمیدم، خوابم تعبیر شد.
شهادت قاسم
قاسم سال 67 در عملیات بیت‌المقدس منطقه شاخ شمیران، در 26 سالگی به شهادت رسید. او فرمانده دسته بود و در چند عملیات شرکت کرد، در کربلای 4 از ناحیه ران پا و کتف مجروح شد و در بیت‌المقدس4 به شهادت رسید. آن زمان من کلاس سوم دبستان بودم. قاسم سربازی را از سپاه شروع کرده بود و حدود 23 سالگی وارد جبهه شد و روی هم رفته یکی دو سال در جبهه بود اما نه به طور پیوسته، چون نظامی‌و کارمند بود و همزمان درس هم می‌خواند و کمتر به او مرخصی می‌دادند.
با قاسم احساس امنیت داشتم
قاسم خیلی مودب، با اخلاص و تقوا، خوش اخلاق و صبور بود. و من با سن کمی‌که داشتم اینها را در رفتار و کردارش می‌دیدم. هر بار که بحث و جدلی بین اعضا بود وقتی قاسم وارد می‌شد همه آرام می‌شدند. نه اینکه بترسند؛ بلکه طوری رفتار و صحبت می‌کرد که جو تغییر می‌کرد و انگار نه انگار که یک ساعت ما با هم بحث می‌کردیم. کلا هر جایی که قاسم بود احساس امنیت می‌کردم، احساس یک پناه را داشتم، یک تکیه‌گاه بود.
یادم هست که ماه رمضان بود و من با ماشین تصادف کرده بودم و دهانم پر از خون شده بود. معطل نشدم کسی بیاید و به من کمک کند، خودم دویدم سمت خانه و برعکس بسیاری از بچه‌ها به جای اینکه پدر و مادرم را صدا کنم قاسم را صدا می‌کردم. می‌گفتند چه اتفاقی افتاده. می‌گفتم قاسم کجاست.
حالا هم هر چه را که از قاسم و محمدرضا گرفتم به بچه‌ها انتقال می‌دهم. مثلا به پسرم در مورد محمدرضا می‌گویم ببینید با این‌ جثه ضعیف چقدر احساس مسئولیت داشته؛ چون حتی در عکس‌هایش هم مشخص است که چقدر جثه کوچکی داشته.
مودب، متواضع و قانع بود
به همه احترام می‌گذاشت. در نشست و برخاستش همیشه مودب بود. حتی من ندیده بودم که چهارزانو بنشیند، همیشه دو زانو بود. در آلبوم‌ها هم همه عکس‌ها به همین صورت است. ظاهر خیلی آراسته‌ای داشت، با اینکه لباس نو نداشت. معمولا لباس قاسم و محمدرضا و حسین مانند هم بود. مادرم می‌گفت برایشان یک کفش و پیراهن نو خریدیم. محمدرضا کفش نو خودش را برده بود خاکی کرده بود و گفته بود من روی اینکه با این کفش نو بروم مدرسه را ندارم. قاسم هم اینطور نبود که عید لباس نو بگیرد.
معمولا از طرف بنیاد شهید به خانواده‌های شهدا هدایایی می‌دادند. زمانی که محمدرضا شهید شد قاسم به مادرم گفته بود دوست ندارم حتی یک بار هم سمت بنیاد بروی و درخواستی داشته باشی. ما هر کاری کردیم برای خدا کردیم. قرار نیست اگر یک فرزندت رفته بخواهی مزایایی دریافت کنی. و زمانی که قاسم شهید شد تا 4، 5 سال حقوقی دریافت نکردیم، یکی از دوستان قاسم متوجه موضوع شد آمد منزل ما. مادرم گفت قاسم دوست نداشت ما از مزایای خانواده شهید استفاده کنیم، الان دستمان هم تنگ است؛ اما فرض می‌کنیم که اصلا این دو تا هم شهید نشده‌اند.
حساس به بیت‌المال
قاسم خیلی به بیت‌المال حساس بود. یک موتور و یک ماشین زیرپایش بود. ما عروسی یکی از اقوام در کرج دعوت شده بودیم. وسیله هم نداشتیم. قاسم گفت من حاضرم خودم یک ماشین از دوست و آشنا برایتان جور کنم؛ اما با این ماشین نرویم؛ چون برای بیت‌المال است. با اینکه حقوق ومزایای آنچنانی نداشت، به دوستانش سفارش کرده بود که من حدود 700 تومان خمس دارم.
معروف به متقی
در محل کار به قاسم می‌گفتند متقی؛ چون یک تواضع خاصی داشت. دوستانش می‌گوید او نمونه‌ای از تقوا بود. در سپاه در قسمت گزینش بود و به همین دلیل اطلاعات خیلی بالایی داشت. هر چه از او می‌پرسیدیم بلد بود، اصلا فرقی نمی‌کرد در چه زمینه‌ای از او سؤال شود، جواب همه را می‌دانست. دوست و آشنا هم سؤالاتشان را از او می‌پرسیدند. من هم بچه بودم و خیلی دوست داشتم پایتخت کشورها را بشناسم و قاسم به همه سؤالاتم پاسخ می‌داد.
لقمه حلال و ادب پدر
شغل پدرم بنایی بود و در ساخت چندین مدرسه هم مشارکت داشته، مثلا شاهد ابن‌سینا. مادرم تعریف می‌کند که اگر پدر برای کسی بنایی می‌کرد و مثلا دستمزدش 80 تومان بود او 50 تومان می‌گرفت. هر مقداری که به او می‌دادند رضایت می‌داد و حرفی نمی‌زد. مادرم ناراحت بوده که همیشه از آن چیزی که حقش بوده کمتر می‌گرفته. شاگردان پدرم الان بسازبفروش‌های بزرگ تهران هستند.
از طرفی پدرم خیلی به پدر و مادرش احترام می‌گذاشته. مثلا اگر پدرش وارد خانه می‌شد و او دراز کشیده بود از جا بلند می‌شد و هر چه او می‌گفته بی‌چون و چرا انجام می‌داده؛ حتی کاری که باب میلش نبوده. اگر پدربزرگم او را دعوا می‌کرده حرفی نمی‌زده. وقتی کلاس پنجم بوده پدرش به او اجازه ادامه تحصیل نمی‌دهد و او را برای بنایی می‌فرستد. و از همان سن شروع به کار می‌کند و پدرش هم در همان ایام از دنیا می‌رود و پدرم می‌شود نان‌آور خانواده.
پدرم هم بچه‌ها را نازپرورده نکرد. تابستان که می‌شد سه برادر بزرگ‌ترم را با اینکه سنی نداشتند برای بنایی می‌برد. حتی زمانی که قاسم امتحان داشت او را برای کار با خود می‌برد. مادرم می‌گفت قاسم امتحان دارد او را نبر و جالب اینکه خود قاسم می‌گفت چیزی نگو. بعد با پدرش می‌رفت و شب برمی‌گشت و تا صبح درس می‌خواند.
به یاد دارم برادرم که در هواپیمایی کار می‌کند زمانی برای تحصیلش پول لازم داشت. پدر می‌گفت محسن! در تابستان کار کن و خرج تحصیلت را دربیاور. اگر از الان کار کردی مرد کار می‌شوی و آن موقع است که ارزش پول را می‌دانی.
من هم برای دانشگاه در رشته گرافیک قبول شده بودم و مخارج این رشته هم بالا بود. پدرم می‌گفت تو که دختر هستی و نمی‌توانی بروی سر کار. به برادرم می‌گفت اگر تو می‌توانی خرج دانشگاهش را بدهی سمیه برود. همیشه به برادرانم می‌گفت سعی کنید خودتان گلیمتان را از آب دربیاورید. پدرم حدود 75 سالش بود که از دنیا رفت و به یاد ندارم که در این مدت از کسی پول قرض کرده باشد. دنبال وام هم نبود و پس انداز آنچنانی هم نداشت. پول قرض می‌داد اما نمی‌گرفت. تاکید هم داشت که اگر کسی می‌گوید فلان روز پول را می‌آورم همان روز بیاورد. خیلی به این مسائل مقید بود.
پدر مخالفتی با جبهه رفتن بچه‌ها نداشتند. او کار سختی داشت و تصویر من از پدر فردی است که صبح با لباس کار از منزل می‌رود بیرون و شب خسته و کوفته برمی‌گردد. از شغلی که خیلی بدم می‌آید بنایی است.
پدر در راهپیمایی‌های زمان انقلاب شرکت می‌کرد. یک بار با زیرشلواری و زیرپیراهنی برگشته بود. مادر گفته بود حسن پس لباس‌هایت کجاست. گفته بود سرباز فراری دیدم و لباس‌هایم را به او دادم که تا یک جایی برود. آن زمان نزدیک منزل ما یک خانه متروکه بود که قاسم و دوستانشان در آن مواد منفجره می‌ساختند. پدر حدود 4، 5 ماه هم در جبهه بود. یک ساختمانی نیمه کاره به نام آناهیتا در دوکوهه به رزمندگان داده بودند و آنها را در آن اسکان داده بودند. قاسم پدر و دایی را برده بود که کارهای بنایی آنجا را انجام بدهد و حوضی را مقابل گردان بسازد. دایی در همان برهه براثر موج انفجار مجروح شد و شنوایی یک گوشش را از دست داد.
از ته دل برایش شهادت خواستم
مادر خیلی از این دو برادرم تعریف می‌کند و اینکه کمک حالش بودند. به نظر من رضایت پدر و مادر خیلی مهم است. خودم هم برخی اوقات که به مشکل برمی‌خوردم و زندگی‌ام گره می‌خورد از صبح می‌روم منزل مادرم و به او کمک می‌کنم، یکی دو روز بعد همه کارها روی غلطک می‌افتد و مشکلات برطرف می‌شود. و من فکر می‌کنم همان احترام به پدر و مادر باعث شده این دو برادرم به این درجه برسند.
مادرم می‌گفت: کارهای خانه خیلی زیاد بود، بچه‌ها همه پشت سر هم و با فاصله یک سال یا یک سال و نیم بودند و قاسم خیلی کمکم می‌کرد؛ حتی وقتی
5، 6 سالش بود، بچه‌ها را می‌گذاشتم پیش او و می‌رفتم تا آب پیدا کنم و لباس‌های بچه‌ها را بشویم.
وقتی هم که من به دنیا آمده بودم. قاسم
17 ساله بود. و با اینکه تعدادمان زیاد بود وقتی آمده بود بیمارستان خیلی خوشحال بود که یک نفر دیگر به خانواده اضافه شده. حتی نامم را او انتخاب کرده. آن زمان تازه جنگ شروع شده بود و نام سمیه خیلی باب بود. گفته بود اگر پسر بود نامش را می‌گذاریم یاسر و اگر دختر بود می‌گذاریم سمیه.
مادرم خیلی صبور است؛ اما می‌گفت من اوایل خیلی راضی نمی‌شدم. می‌گفت: وقتی قاسم در خانه بود همه کارهایم به راه بود. اوایل هم من نگفتم راضی نیستم بروی اما جواب مثبت هم به او ندادم. اما وقتی رضا شهید شد. قاسم که می‌خواسته برود به مادرم می‌گوید هیچ‌وقت نگو یک فرزندم رفته کافی است و تو نرو. مادرم می‌گوید نه این حرف را نمی‌زنم، تو هم برو. قاسم همیشه وقت رفتن می‌گفت برایم یک دعا بکن. این بار هم می‌گوید: وقتی می‌گویی برو پس یک دعا هم برایم بکن، بگو ان شاالله به شهادت برسی. مادر می‌گفت شاید هر مادری بود این کار را نمی‌کرد؛ ولی من واقعا شهادت را برایش خواستم. گفتم ان‌شاالله هر چه قسمتت باشد همان بشود. زبانم نمی‌چرخید که بگویم؛ اما از ته دل برایش شهادت خواستم. خودم هم ساکش را بستم؛ همیشه همین کار را می‌کردم، هم برای محمدرضا و هم برای قاسم.
من همیشه این حس را داشتم که او هم یک روز شهید می‌شود و آخرین بار هم فهمیدم که او دیگر برنمی‌گردد. یک بار نزدیک به 15 روز از او خبر نداشتم. یک روز هنگام بیرون رفتن از در خانه گفتم: خدایا! می‌شود که من از در می‌روم بیرون قاسم را سر کوچه ببینم؟ خدایا یک پسرم که رفت، از این پسرم هم
15، 16 روز است بی‌خبرم. و دعایم مستجاب شد و قاسم را سر کوچه با همان لباس کرم رنگ همیشگی دیدم. بعد که آمد دیدیم پاهایش پخته شده و بین انگشتان پایش تاول زده. آنها در این مدت جایی بودندکه امکان استراحت نداشتند و 15 روز تمام نتوانسته بودند پوتین‌هایشان را دربیاورند.
قاسم را هم بردند
مادرم دو سه شب قبل از شهادت قاسم خواب دیده بود برادر کوچک‌ترم آمده و قاسم را سوار موتور کرده و با خود برده. در کل مادر معمولا از قبل متوجه می‌شد که اتفاقی در راه است، حتی در جریان مجروحیت حسین یا قاسم خواب دیده بود. آن دوران، دوران خیلی بدی بود. همزمان با قاسم، حسین و پدرم هم در جبهه بودند. مادر خیلی ناراحت بود و مدام‌گریه می‌کرد؛ چون هیچ خبری از قاسم نداشت.
شهر را خالی نکنید
زمان شهادت قاسم ما تهران نبودیم. به خاطر بمباران شدید رفته بودیم یزد منزل مادربزرگم و کمتر از یک ماه آنجا بودیم تا از شدت بمباران کاسته شود. قاسم هم شاکی شده بود که چرا خانه را خالی گذاشتید و حتی در وصیتنامه‌اش هم نوشته که خانه و شهر را خالی نکنید. هر چه خدا بخواهد همان می‌شود. اگر قرار باشد برایتان مشکلی پیش بیاید هر جا باشید این اتفاق می‌افتد. اما چون بمباران خیلی شدید بود مجبور شدیم برویم. مادرم به همراه برادر کوچکم محسن تهران مانده بودند. پدر هم ما را برد یزد و خودش برای کارهای بنایی رفت جبهه. وقتی خبر شهادت قاسم را آوردند یکی دو روز بود که حسین آمده بود یزد. قاسم 5 فروردین به شهادت رسید؛ اما چون منطقه را شیمیایی زده بودند نمی‌توانستند بروند و پیکرش را بیاورند. و بازگشت پیکر تا 17 فروردین طول کشید.
الگوی مسئولان
یکی از همرزمان برادرم می‌گفت: اگر قرار بود قاسم مسیر شهادت را طی نکند الان یکی از مسئولان عالی رتبه کشور بود چون هم از نظر استعداد توانایی علمی‌و تقوا فوق‌العاده بود. او الگویی برای همکاران و مسئولان بود، یک یار بود برای مردم در محل. به دل انسان می‌نشست و با وجود کم حرفی پرمعنا و پرجاذبه بود. اگر در جمعی می‌نشستیم ما او را به حرف وادار می‌کردیم. در سختی‌ها بزرگ شده بود و می‌توانست در شرایط سخت دست دیگران را هم بگیرد و با خود بالا ببرد.
در آخرین عملیات نمی‌خواستم به او اجازه حضور بدهم. می‌گفت اجازه بده در این عملیات شرکت کنم، گفتم اجازه نمی‌دهم.‌گریه کرد. گفتم تو می‌روی و شهید می‌شوی. گفت نه تو اجازه بده. گفتم تو از اینجا بروی دیگر برنمی‌گردی، ما به تو نیاز داریم. اما در نهایت من در این جدل مغلوب شدم. امکان نداشت او را در ماموریت‌ها و عملیات‌های مختلف ببینی در حالی که فکر رفتن نباشد. اصلا فکر ماندن نداشت.
نمی‌گذاشت به بچه‌ها سخت بگذرد
دوست و همکار قاسم در مورد او می‌گفت: تلاوت قرآن در برنامه‌هایش جا داشت، آن هم در سکوت و گوشه کنار. همیشه یک مهر کربلا در جیبش بود. ادب و نزاکت بالایی داشت. همیشه مودب می‌ایستاد. در خلوت و جلوت سفر و کار مودب بود.
مرد ایمان، اخلاص، مقاومت، پشتکار قوی و تواضع بود. شوخ بود؛ اما اگر جدی می‌شد از او حساب می‌بردیم. سخت‌ترین کارها را در گزینش انجام می‌داد و مشکل‌ترین پرونده‌ها را به عهده می‌گرفت. در جنگ هم همین طور بود. می‌توانست کارهای سخت را انجام بدهد؛ اما با این وجود اظهار نداشت. در گردان حبیب لشکر 27 در مجموعه‌ای نیمه ساز به نام آناهیتا بود. معطل این نبود که آماد بیاید، تدارکات بیاید آن را درست کند و این کار را بکند نبود. در سرمای زمستان تمام کارها را خودش انجام می‌داد و نمی‌گذاشت به بچه‌ها سخت بگذرد.
شهادت برادرم
یکی از همرزمانش که قاسم روی پایش به شهادت رسید، در مورد نحوه شهادت قاسم می‌گفت: تماس گرفتند و گفتند در همان منطقه شاخ شمیران عملیات داریم و راه جدیدی پیدا کردیم که دیگر نیاز نیست از خود صخره‌های شاخ شمیران بالا برویم و می‌توانیم دور بزنیم. رفتیم و به عقبه رسیدیم و دیدیم گردان ما حرکت کرده و معاون گردان آنجا ایستاده و من اصرار کردم که امشب ما باید برسیم. گفت من معاون گردانم و فردا عملیات است. من قول می‌دهم فردا برویم. اما اصرار که باید برویم و رفتیم. رفتیم دیدیم هر دسته در یک کامیون در تاریکی دارد می‌رود. من یکی دو تا از کامیون‌ها را رفتم بالا و سراغ گروهان حر را گرفتم. تا اینکه در یکی از کامیون‌ها یک دفعه قاسم من را کشید پایین گفت تو کجایی؟ گفتم چطور شده؟ تا نشستیم گفت من دو شب پیش خواب دیدم که روی زانوی تو شهید می‌شوم و وقتی گفتند که تو شیمیایی شدی و رفتی، گفتم شهادت من هم پرید. حال عجیبی داشت،‌گریه و خنده را با هم داشت. حالی که من کمتر دیده بودم.
گروهان حر اولین گروهان بود و دسته قاسم هم اولین دسته و خط شکن بود. قاسم بی‌سیم زد که یک تیربارچی انتهای خط شما که دارد می‌خوابد و فلان. دیدم راست می‌گوید و او خیلی سنگین و لخت است. می‌ترسید که از آنجا ما را دور بزنند. برای همین هم از یک جوی آب آمدیم بالا که بعدها همین جوی باعث شناسایی قاسم شد. ما که رفتیم بالا قاسم گفت بیا پیش ما یک چای بخور بعد برگرد. آمدم این سمتش و با قاسم چای خوردم، بعد گفتم برگردم پیش بچه‌ها که احساس تنهایی نکنند. چند قدم دور شده بودم که دیدم یک گلوله‌تانک مستقیم خورد به همان جایی که قاسم نشسته بود. آنقدر گرد و غبار شد که حتی ذرات آن به صورت من هم خورد. رفتم دیدم سرتا پای قاسم زخمی‌شده. من سرش را روی زانویم گذاشتم؛ درست همان طور که در خواب دیده بود. به من نگاهی کرد و به شهادت رسید. ما دوباره به آناهیتا برگشتیم و والله که انگار پدر از دست داده‌ایم. در و دیوار ماتم داشت.
حاج‌حسن محقق تعریف می‌کرد: پدر قاسم در منطقه بود. به ایشان گفتیم که بیا برو مرخصی. گفت نه من تهران کاری ندارم، اینجا دارم کاری انجام می‌دهم، کار حوض نیمه تمام مانده. من هی اصرار کردم و او هم می‌گفت نه نمی‌خواهم بروم. در نهایت خودم پدر شهید را سوار ماشین کردم. در راه به هر دری زدم که مستقیم نگوییم قاسم شهید شده. نشد تا رسیدیم تهران. وقتی رسیدیم گفتیم می‌دانی قاسم مجروح شده؟ گفت خب الحمدلله. ما گفتیم الان می‌رسیم و پلاکاردهای جلوی در منزل را می‌بیند، زودتر اصل قضیه را بگوییم. بعد جایی توقف کردیم و گفتیم که قاسم شهید شده. با ما دعوا کرد که چرا من را آوردی اینجا؟ خب همانجا می‌گفتی. چرا من را از کارم انداختی؟ من همین طور‌گریه می‌کردم و پدر قاسم من را دلداری می‌داد که چرا ناراحتی؟ قاسم به مطلوب خود رسیده، باید خوشحال باشیم.
سومین ایثارگر خانواده
برادر دیگرم، حسین هم در جبهه امدادگر بوده و جانباز است؛ اما هیچ‌گاه دنبال کارت جانبازی و تعیین درصد نبوده. یکی دو سال بعد از جنگ دنبال کار اداری برای حسین بودند. گفت من آدمی‌نیستم که از صبح زود بنشینم پشت میز و عصر به خانه برگردم. من کاری که در قید و بند باشم را دوست ندارم. او الان سنگکار ساختمان است. چند سال پیش با چند نفر از جوانان فامیل نشسته بودیم و صحبت می‌کردیم. وقتی بحث سوریه پیش آمد حسین گفت اگر این جنگ به اینجا هم کشیده شود باز هم ما می‌رویم و فکر نمی‌کنم شماها یک قدم هم بردارید. می‌خندید و می‌گفت باز هم همان بچه‌های قدیمی‌می‌روند.
حسین مانند محمدرضا خیلی تودار است و مشکلاتش را بیان نمی‌کند. دو سال پیش تومور روده داشت و دکتر احتمال می‌داد به خاطر گازهای شیمیایی دوران جبهه باشد. چند بار هم بدنش تاول زده بود.
حسین زمان جنگ برق می‌خواند و وقتی قاسم شهید شد کلا همه چیز را کنار گذاشت. دو سه سال حال روحی خاصی داشت و با کسی صحبت نمی‌کرد. شوک سنگینی به او وارد شده بود و دوست داشت تنها باشد. او تا دو سال شب‌ها آلبوم‌ها را می‌آورد وسط و عکس‌ها را نگاه می‌کرد و بعد صبح جمع می‌کرد. حتی بعضی از عکس‌ها را قیچی کرده بود و فقط عکس رضا و قاسم را باقی گذاشته بود. همه می‌گفتند موجی شده اما از نظر من به خاطر شهادت دو برادرم بود.
یادم است که من کلاس سوم بودم و جنگ هم تمام شده بود. و تنها کسی که می‌توانست با حسین صحبت کند من بودم. الان هم همین‌طور است چون ارادت خاصی به او دارم. اگر مشکلی باشد با من راحت‌تر در میان می‌گذارد. حسین اصلا تمایل ندارد در مورد آن دوران صحبت کند و برای مصاحبه هم اصلا نتوانست صحبت کند و گفت اگر از آن زمان صحبت کنم خیلی به‌هم می‌ریزم.
فرازهایی از وصیت‌نامه
شهید محمدرضا پورقدیری
براستی که شهادت امام حسین(ع) در دل‌های افراد باایمان آتش و حرارتی ایجاد نمود که هرگز خاموش نخواهد شد؛ بلکه ما درس عشق و عاشقی را از او یاد خواهیم گرفت. برادران بدانید که زندگی و شهادت پرافتخار امام حسین(ع) سرمشقی بود برای تمام جهانیان و نیک اندیشان و ما می‌کوشیم تا حیات و مرگ خویش را براساس ایده آن حضرت قرار دهیم و من که زندگیم در این انقلاب اسلامی‌چندان سودی نداشته است شرمنده ام، شرمنده از شما‌ای مردم، که هر تک تک شما در این انقلاب اسلامی‌نقش بسزایی داشته اید و من شرمنده‌ام از اینکه نتوانسته‌ام دین خود را نسبت به این انقلاب انجام بدهم و فکر می‌کنم مردنم بلکه بهتر عرض کنم مرگم در راه خدا که گمان کنم همان شهادت باشد شاید یک سودی برای اسلام و انقلاب اسلامی‌داشته باشد. همیشه امام را دعا کنید و هرگز دست از دعا برندارید، زیرا همین دعاهاست که ما را به پیروزی کامل می‌رساند. به این منافقان کوردل و از خدا بی‌خبر بگویید امت حزب‌الله ما با ادامه دادن راه سرورشان، حسین بن علی(ع) و با شهامت و فداکاری پی‌در‌پی خود این سرزمین را از آسیب دشمن در امان نگه می‌دارند.
17/11/61 جبهه جنوب
فرازهایی از وصیت‌نامه
شهید قاسم پورقدیری
خداوندا تقاضای باعزت‌ترین مرگ که همانا شهادت در راه توست را دارم. می‌دانم هر چند لایق این نوع مرگ نیستم اما تو خود فرمودی «ادعونی استجب لکم» خدایا عاشقان تو لیاقت شهادت دارند. خدایا این بنده گنهکار که عمری زیان کردم و ظلم و ستم بر نفس خویش نمودم را ببخش تا دل سیاه بنده جلا یابد و شامل حب تو گردد. خدایا حب ما را زیاد کن. خداوندا نصرت خود را بر ما ارزانی‌دار. ما تکیه بر تو داریم و توکل بر تو می‌جوییم و از تو یاری می‌خواهیم. اخلاص را ویژگی ما قرار بده. این رهبر انقلاب اسلامی را برای تمامی مسلمین و احیاکننده دینت حفظ بفرما. یاران باوفای او را حفظ و یاری بفرما.
پدر و مادر عزیزم بدانید مرگ حق است و دیر یا زود بخواست خداوند نصیب هرکس می‌شود. چه بهتر مرگ با ایمان و با عزت باشد. مبادا بگوئید اگر فرزندمان به جبهه نمی‌رفت شهید نمی‌شد. خیر چون که این شرک است. امیدوارم از من راضی باشید و تنها با استقامت و صبر خویش جوابگوی خون و پاسدار خون شهیدان خود باشید. دوستان و آشنایان مطیع محض ولی فقیه باشید و از او پاسداری کنید و یار و یاور دین و انقلاب باشید.
دوستان دانشجو کسب علم برای رسیدن به کمال انسانی است و درس را با هدف بخوانید و در هر زمان بدانید چه وظیفه‌ای دارید. بشتابید به سوی جنگ که هم جهاد اصغر و جهاد اکبر می‌باشد. چون که این جنگ نعمتی است برای رسیدن به کمال و در این مکان جبهه با خودسازی می‌توان به کمال رسید. و شاید جنگ بهانه‌ای باشد که خداوند خواسته ما با شرکت در جبهه و خودسازی به کمال برسیم.
دی‌ماه یکهزار و سیصد و شصت و شش