خاطره‌هايم از جنگ و آوار و موشك هنوز رهايم نكرده

بابك پرهام
مهيار رشيديان متولد بهمن 57 در خرم‌آباد است. دانش‌آموخته كارشناسي ارشد ادبيات نمايشي است. از نيمه دهه 70 داستان‌‌نويسي را آغاز كرد. اولين آثارش در مجلاتي مثل آدينه، كارنامه، نافه و بايا منتشر شد. «دو پله گودتر» نخستين مجموعه داستانش را نشر قصه در سال 83 منتشر كرد. داستانِ «حاج لطف‌ا‌‌لله دبلنا» از اين مجموعه در سال 84 برگزيده جايزه گلشيري شد. رشيديان بعد از 13 سال داستان بلند «آقا رضا وصله‌كار» را منتشر كرد و حالا رمان «بزها به جنگ نمي‌روند» از او درآمده. به اين بهانه با او گفت‌وگو كرديم.
كتاب «بزها به جنگ نمي‌روند» غير از تكنيك‌هاي زباني كه پيش از اين هم نشان داده بوديد مورد علاقه‌تان است و در آن مهارت داريد، نشانه‌گذاري‌ها و روايت كنشگرانه را هم در خود دارد؛ به همين دليل اولين پرسش را اين‌گونه مطرح مي‌كنم: اعتقاد داريد كه نويسنده در جايگاه كنشگر بايد به مسائل اجتماعي واكنش داشته باشد؟
مدت‌ها تمام دغدغه‌ام اين بوده كه داستان چگونه گفته مي‌شود؛ نه اينكه چه مي‌گويد، يعني به چه شكلي روايت مي‌شود، راوي كجا ايستاده، زبان و لحن داستان چه شكلي دارند، يا اينكه شيوه چينش نشانه‌ها چگونه است و در كل هر عنصري كه ساختار داستان را شكل مي‌دهد؛ اما هرچه پيش‎تر رفتم به اين نتيجه رسيدم كه به هيچ‌وجه نبايد شكل و ساختار داستان را به ديگر عناصر تحميل كرد. در واقع بايد ساختار داستان از بن انديشه آن رشد كند. يعني روح داستان خود تعيين مي‌كند كه چه شكل و شمايل و لحن و زباني داشته باشد. وقتي در روند نوشتنت به اينجا مي‌رسي، ديگر تمام معيارهايت و به نوعي متر و ميزانت به كلي عوض مي‌شود. دقيقا همين‌جاست كه نگاهت به اطرافت ديگر ابزاري نيست؛ ديگر حواشي و اطرافيانت برايت مساله مي‌شوند. تا قبل از آن اگر توجهي به اطراف وجود داشت، فقط براي شكار سوژه، شنيدن لحن آدم‌ها و خلاصه رخدادهايي بود كه فقط به نيت استفاده در داستان به آنها توجه مي‌شد؛ اما از پس آن مساله فوق‌الذكر ديگر عملكرد خودت هم برايت مساله مي‌شود؛ محيط اطرافت و در كل شرايط اجتماعي و حتي سياسي جامعه‌اي كه در آن زندگي مي‌كني. حالا اگر بخواهم پس از اين مقدمه جواب پرسش‌تان را بدهم، بايد به صراحت بگويم كه نويسنده بيشتر از اينكه به عنوان كنشگر عكس‌العمل داشته باشد، بايد به عنوان نويسنده، در بطن اثرش، به وسيله داستانش درگير مسائل اجتماعي بشود و به آن پاسخ بدهد.


آيا مي‌توان گفت با خلق شخصيت‌هاي مختلف كنش روشنفكرانه نسبت به روابط و رويدادهاي معاصر داشته‌ايد؟ خلق شخصيت‌ها در داستان به خصوص در «بزها به جنگ نمي‌روند» تا حد و حدود مشخصي در اختيار من نويسنده بوده؛ از يك جايي به بعد روح داستان در پيشبرد و حتي عملكرد شخصيت‌ها تاثير بسزايي داشته است. منظور از روح داستان دقيقا آنجاست كه در روند نگارش نويسنده چند كنش شخصي براي شخصيتش در نظر مي‌گيرد، يعني پيش فرض‌هايي در ذهنش ايجاد مي‌كند؛ فرض‌هايي كه در نگارش بي‌اراده نويسنده تغيير مي‌كنند. مثلا در جايي بايد بايستد و به فرد روبه‌رويش شليك كند. به نوعي اين را نويسنده پيش‌فرض گرفته اما به آنجا كه مي‌رسد، يك‌باره بي‌اراده نوشته مي‌شود كه شخصيت به جاي شليك اسلحه را زمين مي‌گذارد و تسليم مي‌شود. يعني از يك جايي به بعد متن منطق خودش را به نويسنده تحميل مي‌كند. متن به معناي كلي‌اش روي پاي خودش برخاسته و شكل و هيات خودش را به نمايش مي‌گذارد. فيگور خودش را مي‌گيرد. به همين علت نويسنده نمي‌تواند ادعا كند صد‌ در صد با خلق فلان شخصيت قصد اعلام موضع روشنفكرانه داشته؛ اما از سوي ديگر اگر آن انگيزه روشنفكرانه به‌طور كلي وجود نداشته باشد، متن وارد مرحله خلق نمي‌شود. به نوعي مي‌توان گفت متن به خودي خود بسيار هوشمندانه عمل مي‌كند و به شرايط موجود كه در آن خلق مي‌شود به‌شدت واكنش نشان مي‌دهد.
كنشگري ديگر كه از آن صحبت مي‌كنيم، نسبت شما با جنگ است و فراموشي؛ امكان دارد در اين باره صحبت كنيم؟ كنشگري من نسبت به جنگ و فراموشي نكته بسيار مهمي است. نكته‌اي كه من از اولين نوشته‌هايم به‌شدت با آن درگير بوده‌ام؛ ببينيد، من هنوز هم بعد از سال‌ها با صداي آژير قرمز يا شكست ديوار صوتي از كابوس رها مي‌شوم. كابوس سقوط از پله‌هاي پناهگاه در ظلمات بي‌برقي، همان پناهگاه‌هايي كه توي مدرسه‌ها بود، وسط شهر، توي بازار و ... من در مورد خودم به جرات مي‌گويم كه جنگ و خاطره‌هايم از جنگ و آوار و موشك‌باران و فرار به دشت و كوه و روستاها، لحظه‌اي در تمام اين سال‌ها رهايم نكرده. لااقل آنقدر كه به نوشتن‌شان فكر مي‌كنم؛ اما در «بزها به جنگ نمي‌روند» كاملا شكل متفاوتي از تجربه من صورت مي‌گيرد و دقيقا وقت نوشتن از اين فضاي ناديده و تجربه نشده است كه مهم‌ترين كنش‌ها با متن را براي من رقم مي‌زد، فضاهايي كه بايد از دل يك فراموشي تاريخي كشف مي‌شد. نوعي از فراموشي كه در ذات جغرافياي داستان من مستتر بوده، فراموشي از اين منظر كه مرزها هميشه كشته‌هاي‌شان را به فراموشي مي‌سپارند؛ به‌خصوص كشته‌هاي جنگ‌ها را. پس وقتي سراغ چنين جغرافيايي مي‌روي، مجبور به احضار زمان و واكاوي روح فراموشكار تاريخ مي‌شوي. مي‌گويم مرزها فراموشكارند، چون محل عبور هستند. همه از مرزها عبور مي‌كنند و بي‌هيچ احساسي از كنار كشته‌هاي يكديگر مي‌گذرند.
شخصيت عكاس تيپ شخصيتي روشنفكر ايراني با نگاه خيره است؟ اينكه عكاس به عنوان يكي از اشخاص داستان بتواند جايگاه روشنفكر ايراني را با نگاه خيره ايفا كند، بسيار نكته حايز اهميتي است. مي‌توان اين‌گونه پاسخ داد كه به لحاظ ظاهري حتما اينچنين است اما به لحاظ تكنيكي در پايان‌بندي داستان نقش مهمي ايفا مي‌كند و اين دقيقا از همان فرم ظاهري‌اش نشأت مي‌گيرد. عكاس از لحظه حضورش يا عكس مي‌گيرد يا يادداشت برمي‌دارد. رفتاري كه بيش از حد او را به تيپ روشنفكر نزديك مي‌كند و مهم‌تر اينكه در ادامه مي‌بينيم اصلا اوست كه كاتب داستان است و به نوعي كتاب اصلا همان دفترچه همراه اوست و همين نكته‌هاست كه بيش از پيش براي پرسش شما پاسخي حتمي است.
شما به عنوان نويسنده اين نگاه ناظر را نداريد و كنشگرانه برخورد مي‌كنيد.
درست است. البته نه اينكه منِ نويسنده كنشگرانه برخورد كنم بلكه اين كاتب داستان است كه كنشگرانه رفتار مي‌كند. راوي به نوعي همان عكاس است كه نماد روشنفكر ايراني با همان نگاه خيره است. پس در اينجاست كه اگر كنشگرانه هم برخورد كند يا در جاهايي از متن برخوردهاي كنشگرانه ديده شود، كاملا داراي منطق داستاني است.
كوره‌راه‌ها و راه‌هايي كه فقط افراد محلي از آن باخبرند، نشانه چيست؟ كوره‌راه‌هايي كه فقط محلي‌ها از آن باخبرند، نشانه مراتب بسياري است؛ از آن جمله هر راهي كه در دل باغ‌ها رد مي‌شود به نوعي هم نمادي از زنده‌هاست و هم مرده‌ها؛ به اين معنا كه راه‌ها از دل باغ‌ها مي‌گذرند و باغ‌ها نماد زنده‌ها و مرده‌ها به‌طور همزمان هستند. باغ‌هايي كه روزگاري مردمان كهن همان‌جا در آنها درخت كاشته‌اند؛ درختي كه مردان امروز هنوز ثمرش را مي‌چينند.
نشانه‌گذاري‌هايي مانند «كنده شدن» يا «مثل بز فقط نگاهت مي‌كرد» از نگاه ضدنئوليبراليستي شما نشات مي‌گيرد؟ هم مي‌تواند از نگاه ضدنئوليبراليستي نشات بگيرد و هم مي‌تواند جنبه‌هاي ديگري را نشان بدهد. اين‌گونه برداشت‌ها كاملا از روحيه تاويل‌پذيري متن مي‌آيند. اصولا يكي از مهم‌ترين خصوصيات اين داستان روح تاويل‌پذير آن است.
با نگاهي به پشت جلد مي‌توان دريافت كه تمام اين نشانه‌گذاري‌ها و نوع روايت از داستان‌نويسي كارگاهي فراتر رفته. آيا به نوعي داستان معمايي بدل مي‌شود؟
شايد از داستان‌نويسي كارگاهي عبور كند اما به گمان من وارد حيطه داستان معمايي نمي‌شود؛ خواه‌ناخواه كشف‌وشهودي در داستان رخ مي‌دهد يا بهتر بگويم بستري براي القاي اين احساس به مخاطب ايجاد مي‌شود.
و پرسش آخر: آيا از اين پس با نويسنده‌اي برخورد خواهيم كرد كه كنش اجتماعي را به روايت كارگاهي داستان‌نويسي ترجيح مي‌دهد و با فدا كردن آن نوع از روايت كه مورد پسند مدرسان داستان‌نويسي است، جايگاه اجتماعي و مردمي‌تري را براي خود كسب مي‌كند؟ كسب جايگاه اجتماعي و مردمي از آرزوهاي من است. مثلا نويسنده‌اي مانند احمد محمود را ببينيد. او در زمان خود در هيچ جمع و كارگاه و كانوني حضور پيدا نكرد؛ تنها و تنها در اواخر عمرش بود كه به چند جشن رفت و جايزه گرفت. آن هم به قول خودش ديگر مي‌دانست كه به اواخر داستان نزديك شده. غير از آن، تمام عمر حرفه‌اي‌اش را در كنج خلوتش كار كرد و دقيقا از معضلات اجتماعي زمان خودش مي‌نوشت و پيشگويي‌هاي پيامبروار ارايه مي‌داد در صورتي كه اين‌گونه آثاري هيچ‌گاه توسط ديگر نويسندگان هم‌عصرش خلق نشد. لااقل با اين حد از گستردگي مخاطب؛ نمونه‌اش تعداد چاپ‌هايي است كه كتاب‌هايش به خود اختصاص مي‌دهند. درنهايت بايد بگويم كه تمام نويسندگان و هنرمندان تاثير بسياري از محيط و اجتماع اطراف‌شان مي‌گيرند و در آثارشان منعكس‌اش‌ مي‌كنند و هر كدام نيز با سبك‌وسياق خودشان. باشد كه اين مهم از من و نوشته‌هايم نيز برآيد.