رستم و خاقان چين

رستم و خاقان چين مهدى افشار - ‌پژوهشگر ‌پس از گرفتارآمدن و كشته‌شدن كاموس كشانى، بزرگ‌ترین و جنگاورترین پهلوان چین، آن هم به خم كمند رستم، دیگر پهلوانان چینى و تورانى بیم‌زده و خودباخته خود را به خاقان چین رساندند كه كاموس، همان پهلوانى كه چون بر پشت اسب مى‌نشست، بر آسمان سر مى‌سایید، اكنون سر بر خاك نهاده است كه با حضور این پهلوان نام‌ناآشنا، كار سپاه توران و چین ساخته است، اكنون چه باید كرد. خاقان، غمین و دل‌شكسته و آزرده از مرگ بدفرجام كاموس، پیران را گفت كه این مرد پرهنر كیست كه این‌چنین با تیر و كمان و كمند مى‌جنگد و تیرش نیزه‌اى جوشن‌شكاف است. پیران در این اندیشه بود كه آیا آن مرد مى‌توان رستم باشد با این حال باور نداشت چراكه درباره پهلوانى‌هاى او بسیار شنیده بود، اما هرگز چنین هنرى از هیچ انسانى ندیده بود. هومان خاقان را گفت اكنون دیگر از رزم، جانش سیر شده است، چگونه مى‌تواند در رزمگاهى بماند كه كاموس بدین گونه كشته مى‌شود، در همه گیتى، پهلوانى چون او وجود نداشت كه می‌توانست سر پیل را هم به كمند كشد و از زمین بركند. در این هنگامه بیم و هراس، پهلوانى به نام چنگش به نزد خاقان آمده، سر برافراخت كه این همه زبونى چرا، مگر آن پهلوان جز از آدمیان است و هر آدمى را از مرگ چاره نیست، همه با مرگ از مادر زاده شده‌ایم و سرانجام باید در برابر مرگ، گردن نهیم و سر فرو افكنیم كه در برابر گردش آسمان را كس توان ایستادن نیست، حتى اگر توان درهم‌شکستن پیل را داشته باشد. اگر كاموس به كمند او گرفتار آمد، تقدیر او چنین بوده است و خاقان را نوید داد كه با خم كمند خویش آن پهلوان را كه شكست‌ناپذیر مى‌نماید، درهم شكسته در پیش پاى خاقان ‌افكند.
ز مادر همه مرگ را زاده‌ایم / به ناكام گردن بدو داده‌ایم/ كس از گردش آسمان نگذرد / اگر بر زمین پیل را بشكرد/ شما دل مدارید ازو مستمند / كجا كشته شد زیر خم كمند/ مر آن را كه كاموس از او شد هلاك / به بند كمند اندر آرم به خاك
خاقان چین اگرچه باور نداشت چنگش توان مقابله با آن شیر اوژن را داشته باشد، اما دل شادمان كرد كه شاید به راستى تقدیر كاموس همان بوده است كه بر او گذشته و باشد كه این پهلوان لاف‌زن همان كند كه به آرزو مى‌گوید و از اندیشه گروهی تاختن بر او در میدان جنگ چشم پوشید. خاقان، چنگش را آفرین كرد و گفت اگر رستم را به خم كمند خویش در پیش پایش افكند، آرزوهایش را برآورده کرده، او را از گوهر و گنج بى‌نیاز خواهد گرداند كه چون آن پهلوان از پاى درآید، همه پهلوانان سپاه ایران بى‌هیچ رنجى به بند كشیده مى‌شوند. چنگش با این سخن خاقان، اسب خویش را برانگیخت و به سوى سپاه ایران شتافت و چون نزدیك‌تر آمد، از تركش خویش، خدنگى بیرون كشید و در كمان نهاده، فریاد برآورد: «آن پهلوان كاموس‌گیر كه گاه با كمند مى‌جنگد و گاه با خدنگ، اكنون كجاست تا طعم خدنگ مرا بچشد؟». رستم چون نعره‌هاى پهلوان چینى را بشنید، گرز برگرفت و پاى در ركاب رخش نهاده، بر پشت او بنشست، آن‌چنان كه گویى كوهى بر كوهى تكیه زده است. در پاسخ فریادهاى مرد گفت: «من آن شیر اوژنى هستم كه آرزوى دیدار او را داشته‌اى، من همانم كه گاه با كمند مى‌جنگم و گاه با خدنگ و هم‌اكنون تو را چون كاموس به خاك مى‌افكنم». چنگش گفت: «نامت چیست، نژادت كدام است، چه آرزویى در سر مى‌پرورانى، بگو تا بدانم در این رزمگاه خون چه كسى را بر زمین خواهم ریخت تا بر شمار كشته‌شدگان به دست خویش بیفزایم؟». رستم در پاسخ گفت: «اى شوربخت كه سخت كوچك‌تر و حقیرتر از كاموس هستى، بدان كه نام من، مرگ توست و اكنون باید سرت، دست از تن بشوید». چنگش چون باد به سوى رستم شتافت و تیر جوشن‌شكافى را كه در كمان گذارده بود، به سوى رستم روانه گرداند. رستم نیك مى‌دانست كه آن تیر ببر بیان را مى‌درد و از زره نیز درمى‌گذرد، به همین روى سپر بر سر كشید و تیر بر سپر نشست. آن‌گاه رستم فریاد برآورد: «اى سوار دلیر، اكنون گاه آن است كه سرت از تنت دورى گزیند». چنگش نگاهى به رستم افكند، او را سروى دید سر برآورده از كوهى كه هر لحظه مى‌توانست شتاب گیرد و بر او بتازد كه رخش به راستى یك لَخت كوه بود.
نگه كرد چنگش بر آن پیلتن / به بالاى سرو سهى پرچمن/ بُد آن اسب در زیر یك لَخت كوه / نیامد همى از كشیدن ستوه
چنگش در دل گفت اگر جان مى‌خواهى، نام بگذار و بگذر كه اكنون گریز بهتر از آن است كه با تن خویش كردن ستیز. با این اندیشه عنان اسب بگرداند و به سوى سپاه كه با بیم و امید به او چشم دوخته بودند، بگریخت. رستم به كردار آتش در پى او اسب را به جنبش آورد و رخش، تندرآسا در پى سوار بیم‌زده شتافت و چون رستم به اسب چنگش رسید، دم اسب او را بگرفت و اسب را از تازش بازداشت و دشتى كه همه در گفت‌وگو بود، ناگاه در سكوتى ژرف فرورفت كه تاكنون در هیچ رزمگاهى چنین هنرنمایى‌اى ندیده بودند و شگفت‌زده به تماشا ایستادند. 
چنگش چون اسب را از رفتار ناتوان دید، خود را بر زمین افكند كه بگریزد. رستم بر او دست یافت و چنگش زنهار خواست. رستم بر زمینش افكند و سر از تنش جدا گرداند و تن بى‌نوایش از سر جدا ماند. پهلوانان ایران‌زمین با مشاهده این هنرنمایى، فریادى از شادى سر دادند و بیمى كه از هنرهاى رستم در دل تورانیان و چینیان افكنده شده بود، توان هر جنبشى را از آنان بازستاند. رستم در میان دو سپاه بماند، با نیزه‌اى در دست و كس را توان آن نبود كه به آن یل بى‌همال نزدیك شود. خاقان، غمین و درمانده چهره در هم كشید و از این گردش روزگار در شگفت بود. آن‌گاه به هومان، برادر پیران ویسه گفت: «سزاوار است تو به میدان روى و نام او را جویا شوى». هومان در پاسخ گفت: «من سندان نیستم كه تاب تیرها و نیزه‌هاى آن پهلوان نام‌ناآشنا را داشته باشم و زور پیل را هم ندارم كه در برابر كمند او بر اسب خویش بمانم. او كاموس را به كمند كشید و این گُرد را نمى‌توان خوارمایه پنداشت، اكنون جامه دگرگون كرده، به نزد او مى‌روم به سخن‌گفتن و به‌دست‌آوردن دل او، شاید بتوان از این راه، سپاه ایران را به سرزمین خود بازگرداند بى‌آسیبى بر سپاه توران و سپاه خاقان». آنگاه هومان به كردار باد به خیمه خود رفت و ترگ دیگرى كه شناخته نشود بر سر نهاد و درفشى دیگر در دست گرفت و به میدان رفت كه رستم نیزه به دست همچنان ایستاده بود به انتظار مبارزى دیگر. هومان به رستم گفت: «اى نامدار، اى گُرد كمندافكن و سوار جنگى، تو كیستى كه این‌چنین هنرها مى‌آفرینى در رزمگاه كه به یزدان سوگند با دیدن تو از تاج و تخت بیزار شده‌ام. به راستى كه در تمامى سپاه ایران و توران كسى چون تو را ندیده‌ام، به دلیرى و پهلوانى، نامت چیست و از كدام شهر و دیارى؟ مهر تو بر دل من نشسته است و اگر نام خویش بگویى، جان جست‌وجوگرم آرام مى‌گیرد». رستم در پاسخ گفت: «تو كه از مهربانى سخن مى‌گویى، چه نام دارى و از كدام كشورى؟ چرا به نزد من آمده‌اى و این‌گونه نرم سخن مى‌گویى؟ اگر آشتى مى‌خواهى و سر آن دارى كه آتش این كینه فرونشیند، ببین چه كسانى خون سیاوش را ریخته‌اند كه این‌گونه آتش بر جان ما افكنده‌اند. آنانى كه به هنگام ریخته‌شدن خون سیاوش به همراه افراسیاب بودند و خاموشى گزیدند، چه كسانى بودند؟ آن گنهكاران را نزد من آور تا سپاه توران در امان بماند و دیگر نیازى به جنگ نباشد، آن‌گاه است كه نبردى نخواهد بود و خونى ریخته نخواهد شد. چون آن خاموش‌ماندگان را نزد من گسیل دارى، آنان را به خسرو سپارم؛ باشد كه بر ایشان ببخشاید. اكنون نام آن كسان را با تو مى‌گویم: كینه و رشك‌ورزى را نخست گرسیوز آغاز كرد، همو كه درد دل و رنج ایرانیان را می‌جست؛ دوم گروى‌زره را كه نژادش هرگز مباد و سوم بزرگانى را كه از خاندان ویسه‌اند؛ همه دورو و ریاكارند و با هر كسى به یك رنگ درآیند، كسانى چون هومان و لهاك و فرشیدورد و گلباد و نستهین. اگر آنان را نزد من فرستى، دیگر ایرانیان را بر تورانیان خشمى نیست».
نگه كن كه خون سیاوش كه ریخت/ چنین آتش كین به ما بر كه بیخت/ بزرگان كجا با سیاوش بدند/ نجستند پیكار و خامش بدند/ سر كین ز گرسیوز آمد نخست / كه درد دل و رنج ایران بجست