کینه قدیمی فامیل دور را قطع نخاع کرد

حسن می‌گوید کاش می‌مرد. کاش با آن ضربه جانش را از دست می‌داد. اما حالا باید زنده بماند و عذاب بکشد: «دیگر نمی‌توانم راه بروم. وضع مالی خوبی نداریم و با سختی کار می‌کردم. از صبح تا شب برای خانواده‌ام کار می‌کردم، اما حالا خانه‌نشین شدم. آن هم به خاطر مسأله‌ای بی‌اهمیت، درحالی‌که هیچ گناهی نداشتم.»

زندگی‌ام نابود شد

آن شب را این‌طور روایت می‌کند: «من و دو برادر دیگرم از سرکار برمی‌گشتیم. در محله تهرانسر بودیم که ناگهان سه خودروی پراید سد راه‌مان شدند. مردانی با چاقو و قمه از آن پیاده شدند. خیلی ترسیده بودیم. هیچ کاری از دست‌مان برنمی‌آمد. تعدادشان خیلی زیاد بود. فکر می‌کنم 15 نفر می‌شدند. همگی ریختند سرمان. ماسک داشتند، ولی سه نفرشان را شناختم. از بستگان دورمان بودند. ولی من با آنها اختلافی نداشتم. هنوز هم دقیقا نمی‌دانم چرا مرا به این روز انداختند. آنها با قمه به جان‌مان افتادند. حتی دو برادرم را هم زخمی کردند. من هم ضربه‌ای به کمرم وارد شد و بیهوش شدم.»

درحالی‌که از یادآوری آن شب لرزه به اندامش می‌افتد، ادامه می‌دهد: «وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم. به من گفتند که این ضربه باعث شده قطع نخاع شوم. دیگر نمی‌توانستم تکان بخورم. هیچ حسی در پاهایم نبود. واقعا شوکه شدم. به خاطر یک مسأله ساده زندگی‌ام تباه شد. همه چیزم را از دست دادم. حالا گفته‌اند که سه نفر از متهمان را دستگیر کرده‌اند. می‌خواهم از خودشان بپرسم که چرا با من و زندگی‌ام این کار را کردند.»

عذاب وجدان داریم

وقتي صحبت‌هاي او به پايان می‌رسد، مامور پليس براي او برانكاردي می‌آورد و پسر افغان را روي آن می‌گذارند. در ادامه سه متهم سعی می‌کنند خود را بی‌گناه نشان دهند. وقتی در مقابل شاکی قرار می‌گیرند، نمی‌توانند دفاعی از خود کنند. یکی از متهمان درباره آن شب این‌طور می‌گوید: «ما از قبل با این خانواده اختلاف داشتیم. هم مالی بود و هم مرتب با ما کل‌کل می‌کردند. حتی چند وقت قبل به برادرم حمله و او را زخمی کرده بودند. برای همین کینه زیادی از آنها داشتیم. تا اینکه تصمیم به انتقام گرفتیم. ضربه اصلی را فکر می‌کنم برادرم زد. ولی اصلا قصد کشتن یا ضربه‌ای که باعث قطع نخاع شود، نداشتیم. فقط می‌خواستیم آنها را بترسانیم.»

او ادامه می‌دهد: «حالا که شاکی به این روز افتاده است، از دیدن او عذاب وجدان داریم. نمی‌دانستیم که این اتفاق برایش می‌افتد. فقط می‌خواستیم از آنها زهرچشم بگیریم. برای همین آن شب به شاکی و برادرانش حمله کردیم. حتی حواس‌مان بود که کسی کشته نشود، ولی این اتفاق افتاد. هرچه بود، ناخواسته بود.»