پسر در کربلای ۴ و پدر در کربلای ۵ آسمانی شدند

وقتی کربلای ۴ شروع شد، حسین در جبهه بود. چهارم دی ۶۵ او در عملیات کربلای ۴ به شهادت رسید و پیکرش مدتی در منطقه ماند. کمی بعد پدرش به جبهه رفت تا در عملیات کربلای ۵ شرکت کند. او هم در روز ۲۵ دی ۶۵ آسمانی شد، اما حسین رسم ادب را بجا آورد و پیکرش آن قدر در منطقه ماند تا بعد از پیشروی رزمندگان در عملیات کربلای۵ پیکرش تفحص و شناسایی شود و همزمان با اعلام شهادت پدر، خبر تفحص پیکر او نیز به اطلاع خانواده برسد. اینچنین شد که پدر و پسر کربلایی هر دو با هم در یک روز تشییع شدند. در گفت‌وگویی که با سکینه ذوالفقاری همسر حسین ابراهیمی (پسر) و سکینه ابراهیمی دختر محمد ابراهیمی (پدر) انجام دادیم، سعی کردیم گوشه‌هایی از زندگی این پدر و پسر شهید را تقدیم حضورتان کنیم. سکینه ذوالفقاری
همسر شهید حسین ابراهیمی
۹ ماه زندگی مشترک
همسرم حسین متولد ۱۲ تیر ۴۳ در روستای دیزج از توابع شهرستان شاهرود بود. ما سال ۶۴ زندگی مشترکمان را آغاز کردیم. خانواده ما و خانواده حسین با هم همسایه بودند. حسین به تمجید‌های مادرش اعتماد کرد و من به تعریف‌های پدرم. هر دو ندیده همدیگر را پسندیدیم. به مادرم گفتم اگر شما رضایت دارید خواستگاری بیایند. به فامیل‌ها شام مختصری دادیم و زندگی مشترک را شروع کردیم. عروس ۴۵ روزه بودم که حسین به جبهه رفت. در طول ۹ ماهی که با هم زندگی کردیم دو، سه ماه در جبهه بود و چهار، پنج روز در خانه. برادر دایی!


همسرم با شروع جنگ تحمیلی ابتدا به عنوان بسیجی وارد منطقه شد و کمی بعد به عضویت سپاه شاهرود درآمد. دایی‌اش تعریف می‌کرد که یک‌بار می‌خواستم به جبهه بروم. حسین آن موقع فقط ۱۵ سال داشت. نزدیکی‌های اعزامم خودش را به من رساند و اصرار کرد او را با خود به جبهه ببرم. گفتم دایی‌جان هنوز برای تو زود است، به موقع تو را می‌برم. بعد خودم سوار اتوبوس شدم و رفتم. کمی بعد در منطقه انرژی اتمی مستقر بودیم که نیرو‌های تازه نفس رسیدند. دیدم حسین همراه این نیرو‌ها از پله اتوبوس پایین آمد. دویدم و در آغوشش گرفتم. با گریه و زاری رضایت پدر و مادرش را گرفته و با دستکاری شناسنامه خودش را به جبهه رسانده بود. از آن به بعد شدیم یاور و همراه همیشگی. هر جا می‌رفتیم با هم بودیم. لفظ «برادر دایی» را روی خودمان گذاشته بودیم. این‌طوری هم را صدا می‌زدیم. ان‌الله مع الصابرین
حسین آقا خیلی به جبهه رفتن علاقه داشت. یک‌بار خواهرش سکینه به او گفت این‌قدر جبهه نرو، شهید می‌شوی و... این برادر و خواهر علاقه خاصی به هم داشتند. سکینه همیشه می‌ترسید این دوست داشتن زیاد به جدایی برسد. حسین که احوال خواهرش را دید مکثی کرد و گفت اگر امثال ما جلوی دشمن را نگیرد، چه کسی از دین و مملکتمان دفاع کند؟ اشک‌های خواهر بی‌صدا سرازیر شد. نمی‌توانست حرفی بزند. حسین نگاهی کرد و گفت انّ اللهَ مَعَ الصابِرین.
زمانی که ما تازه ازدواج کرده بودیم، نگرانی خانواده حسین بیشتر هم شده بود. مادرش هم نگران جبهه رفتن‌های حسین بود. به حسین می‌گفت شما تازه عروس و داماد هستید! چند ماه بیشتر نمی‌شود که خانمت را آوردی، چند بار رفتی. اگر فکر من نیستی، حواست به زن جوانت باشد، اما این حرف‌ها و این تعلقات نمی‌توانست مانع جبهه رفتن حسین شود. کمی بعد دوباره اعزام شد و به منطقه رفت و من منتظر آمدنش ماندم. انتظاری که هیچ وقت به سرنیامد. قضای نماز شب
همسرم خیلی به حجاب اهمیت می‌داد. دوران نامزدی یک بار در زد و من که در را باز کردم دیدم ایستاده و موتورش را کمی آن طرف‌تر پارک کرده است. پرسیدم موتورت خراب است؟ صدایش نیامد. لبخندی زد و گفت نه می‌خواستم ببینم چطوری و با چه حجابی در را باز می‌کنی؟ حسین اهمیت زیادی به نماز شب می‌داد. دایی‌اش که همرزم حسین بود تعریف می‌کرد که یک روز تا اذان ظهر شود بچه‌ها یکی یکی صف‌های جماعت را پر کردند. نمازخانه انرژی اتمی پر شد. جا کم آوردیم. حسین ایستاد به نماز و دو رکعت، دو رکعت می‌خواند. پرسیدم چه نمازی می‌خوانی؟ گفت دیشب نتوانستم نماز شب بخوانم می‌گویند قضایش هم درست است. هفت، هشت سال از او بزرگ‌تر بودم و هنوز خود را به نماز شب موظف نکرده بودم. بروی برنمی‌گردی!
آخرین مرتبه‌ای که می‌رفت گفتم حسین! این بار قیافه‌ات عوض شده. دستی به صورتش کشید و گفت بد قیافه شدم؟ مکثی کردم، بغضم را خوردم و گفتم بروی، برنمی‌گردی. زیپ ساکش را بست و گفت شهادت لیاقت می‌خواهد که من ندارم، خاطرت جمع. حسین پس از شش بار اعزام به مناطق غرب و جنوب کشور و ۲۸ ماه و ۲۶ روز حضور در جبهه، عاقبت مورخ چهارم دی‌ماه ۶۵ در عملیات کربلای ۴ در منطقه شلمچه با اصابت ترکش به سر، صورت، دست و پایش به شهادت رسید.
دی ۶۵ بود که با صدای زنگ در به سمت حیاط رفتم. در را که باز کردم یکی از آشنایان پشت در بود. گفت مادرتان حال ندارد، سری به ایشان بزنید. بعد از مکثی نسبتاً طولانی گفت یکی از عکس‌های حسین را می‌خواهم. عکسی به او دادم و با نگرانی راهی خانه مادرم شدم. کسی خانه نبود. در مسیر دلم هزار جا رفت و دلشوره توانم را گرفت. جلوی در منزلمان چند نفر ایستاده بودند و باز هم عکس خواستند. پرسیدم عکس را برای چه می‌خواهید، چه اتفاقی افتاده؟ گفتند چیزی نشده. اما همه راستش را نمی‌گفتند؛ حسین از بین ما رفته بود و من همه دنیایم را از دست داده بودم.

آرام گرفته در اروند
پیکر همسرم بعد از حدود ۲۰ روز به دست ما رسید. دقیقاً زمانی که پیکر پدر شهیدش هم از راه رسید. رمضان حیدری همرزم همسرم در خصوص شهادت او روایتی را برایمان تعریف کرد. می‌گفت مأموریت محافظت از پل به حسین و علی کلباسی داده شد تا نیرو‌های پیاده برسند. آبگرفتگی آن قدر نبود که نیاز به عبور از پل باشد. حسین و شهید کلباسی رفتند تا به بچه‌های تخریب کمک کنند و میدان مین برای عبور پاکسازی شود. حین خنثی کردن، آرپی‌جی دشمن سر حسین را شکافت و درجا به شهادت رسید. چندین روز پیکرش در منطقه ماند و امکان جابه‌جایی نداشت. در نهایت پیکرش در پیشروی‌های عملیات کربلای ۵ کشف شد. لباس غواصی تنش بود و در آب اروند افتاده بود. وقتی پیکر حسین به دستمان رسید، قابل شناسایی نبود. نگذاشتند ما او را ببینیم. پیکر شهید همزمان با پیکر پاک پدر بزرگوارش تشییع شد. هر دو را در گلزار شهدای روستای دیزج به خاک سپردیم. سکینه ابراهیمی دختر شهید محمد ابراهیمی
غواص کربلای ۴
پدرم متولد اول خرداد ۱۳۰۸ دیزج بود. بابا از همان دوران نوجوانی به کشاورزی مشغول شد. ازدواج کرد و حاصل این ازدواج هشت فرزند بود. ما خانواده با محبتی بودیم. علاقه بینمان مثال‌زدنی بود. بین پدر، مادر و حسین، بین خواهر‌ها و حسین. پدر، اما دوست داشتنش فرق می‌کرد. طاقت دوری حسین را نداشت. با اعزام‌های بعدی حسین، خودش را به جبهه رساند. در کربلای ۴ بابا هم جبهه بود، اما نتوانست حسین را ببیند. چون برادرم غواص و در قرنطینه بود. مرگ با عزت
پدرم همیشه دست‌هایش را بلند می‌کرد و می‌گفت خدایا! یک مرگ با عزت نصیبم کن. هر چه به یاد داریم، دعای بعد از نماز و سفره‌اش این بود. چه مرگی بالاتر از شهادت! وقتی همراه با ۴۰ نفر از رزمندگان شاهرود به عنوان گروه پشتیبانی و تدارکات اعزام شد، در هفت تپه مستقر شدند. بابا همراه کاروان کمک‌های مردمی به جبهه اعزام شد. دلش بی‌تاب حسین بود و از هر آشنایی سراغ برادرم را می‌گرفت، اما در بی‌خبری ماند. بعد از اعزام بابا، خبر شهادت حسین را دادند. عزادار حسین بودیم که خبر شهادت پدرم را هم دادند. پیکر بابا و حسین با هم برگشت و هر دو را با هم تشییع کردیم. سخت و باورنکردنی بود. فقط خدا به ما صبر داد. آشپزخانه هفت‌تپه‌
در منطقه هفت‌تپه، آشپزخانه لشکر ۱۷ علی‌بن‌ابیطالب (ع) دایر شده بود. آنجا با درختچه‌های بلندی که داشت، بهترین مکان برای استتار بود. کارکنان آشپزخانه در ۲۵ دی غذا را که برای لشکر می‌فرستند و خودشان مشغول خوردن می‌شوند همان لحظه پنج فروند میگ عراقی، آشپزخانه را به خاک و خون می‌کشند. گرای آشپزخانه را ستون پنجم به دشمن داده بود. لحظاتی بعد هیچ چیز جز دود، آتش و پاره‌های گوشت نبود. ۲۵ دی ۶۵ پدرم هنوز لقمه در دهانش بود که به شهادت رسید.
من همیشه از جدایی می‌ترسیدم و نگران روزی بودم که عزیزانم را از دست بدهم و حالا هر چند پدر و برادرم شهید شده‌اند، اما هیچ وقت مرا تنها نگذاشته‌اند. صبح‌ها سر مزارشان می‌روم، سلامی می‌کنم و به تماشایشان می‌نشینم. کلاس خیاطی و مهر پدر
هیچ وقت خاطرات شیرینی را که از پدرم دارم فراموش نمی‌کنم. کلاس خیاطی می‌رفتم. پدر تا جلوی در خیاطی مرا می‌رساند و می‌پرسید مثل هر روز تعطیل می‌شوی بابا؟ می‌گفتم آره! توی زحمت نیفتین! خودم می‌آیم! چشمان مهربانش را به صورتم می‌دوخت و می‌گفت سر وقت می‌آیم! با یک دنیا غرور در خیاطی پا می‌گذاشتم. همه همکلاسی‌هایم به حالم غبطه می‌خوردند. بابا خیلی دوست داشت آموزش قرآن بروم و خیاطی یاد بگیرم. هیچ وقت نمی‌گذاشت مادر و ما برای خرید بیرون برویم. در طول روز حتماً ساعتی را برای کمک به مادر می‌گذاشت. همه قد و نیم‌قد بودیم و کار‌های خانه زیاد. آن‌قدر به مادر احترام می‌گذاشت که ما هم یاد گرفته بودیم و هیچ کدام کوچک‌ترین بی‌احترامی به ایشان نمی‌کردیم. بخش‌هایی از وصیتنامه شهید محمد ابراهیمی
«با یاد امام خمینی فریاد الله‌اکبر را رساتر می‌کنم و بر سر طاغوت‌های زمان خود فریاد می‌زنم که‌ای نابخردان زمان! بدانید که شیعه همیشه امامش پرخروش و فریادش کوبنده است و شیعه را درمی‌یابد. اینجانب تنها به عشق حسین زمانم، خمینی بت‌شکن به جبهه‌های حق علیه باطل می‌روم بلکه با نثار خون ناقابلم در به ثمر رسانیدن انقلاب اسلامی وظیفه انسانی و اسلامی خود را به انجام رسانم.»