باغبان مهربان کلمات

گروه فرهنگی /  «محمدسرور رجایی»، پژوهشگر و نویسنده افغانستانی، از اعضای دفترمطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و عضو هیأت ‌تحریریه مجله‌های «سوره» و «راه» بود. چندین کتاب و ده‌ها یادداشت و گزارش درباره روابط فرهنگی ایران و افغانستان از او به‌ یادگارمانده است. او بخصوص بیست‌‌سال آخر عمر بابرکتش را صرف جمع‌آوری اطلاعات و خاطرات مربوط   به شهدای ایرانی جهاد افغانستان و شهدای افغانستانی دفاع مقدس کرده است. رجایی سحرگاه 7 مرداد 1400 بر اثر عوارض ناشی از ابتلای به کرونا درگذشت. زندگینامه کوتاه و خودگفته مرحوم «محمدسرور رجایی» در ادامه می‌آید. این مطالب، در یکی از جلسات دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی و با حضور اعضای این مجموعه ایراد شده است. پرونده تفصیلی فرهنگی ایران درباره محمد سرور رجایی را به صورت کامل در «ایران آنلاین» بخوانید.

از کودکی در پی کتاب بودم
در یک خانواده روحانی متولد شدم. پدربزرگم روحانی بود و تازمانی‌ که در قید حیات بود، همیشه تشنه کتاب بود. همیشه می‌دیدم که پدربزرگم، بخصوص در اواخر عمرش، سه‌ چهار کتاب دور و برش گذاشته و مطالعه می‌کند. من هم از سه‌ چهار سالگی با کتاب دم‌خور شده بودم و آرزو داشتم که هرچه‌ زودتر بزرگ بشوم تا بتوانم کتاب‌های پدربزرگم را بخوانم. بزرگ شدم؛ اما دیگر نه پدربزرگم در کنار ما بود و نه کتاب‌ها. پدربزرگم سال 1356 به رحمت خدا رفت. یک‌سال بعد از آن، در افغانستان کودتای کمونیستی شد و تمام کتابخانه‌های خانگی شیعیان افغانستان نابود شد. مردم از ترس حکومت کمونیستی و برای اینکه بهانه‌ای برای آزار و اذیت بیشتر به حکومت ندهند، کتاب‌هایشان را در زمین دفن کردند یا به‌ شکل دیگری گم‌وگور کردند.


زمانی‌که به مدرسه رفتم، همچنان تشنه کتاب خواندن بودم. دوازده ‌سیزده ‌ساله که شدم، هرهفته، شنبه‌ها یا پنجشنبه‌ها به محله معروف «گل‌باغ عمومی» شهر کابل می‌رفتم. آنجا محل فروش کتاب‌های دست‌دوم بود و من با ده اَفغانی، یک کتاب و گاهی یکی از مجلات ایرانی مثل «اطلاعات»، «جوانان امروز» و «سپید وسیاه» را می‎‌خریدم. مطالب مجله‌ها و حتی آگهی‌هایش را در عرض یک‌هفته و به‌طورکامل می‌خواندم. هفته بعد از آن، مجلات را به همان فروشنده‌ای که از او خریده بودم، به قیمت هشت افغانی می‌فروختم. دوباره دو افغانی دیگر روی همین پول می‌گذاشتم و یک مجله جدید می‌گرفتم. این مجله‌ها کم‌کم تبدیل به کتاب شد و من، رمان و داستان‌های جنایی و از ایندست کتاب‌ها را می‌خواندم.
 شکلات‌های نجس
من از بچگی با جنگ آشنا بودم. ده‌ یازده‌ ساله‌ بودم که در افغانستان کودتای نظامی شد و ما کم‌کم حضور سربازان روسی را در افغانستان دیدیم. همین‌ها باعث شد که از اینها نفرت‌ داشته باشیم. در خانواده، به ما می‌گفتند که سربازان روسی، همه‌ چیزشان نجس است. نیروهای اتحاد جماهیر شوروی در کابل، عمدتاً تاجیکستانی‌ها بودند و فارسی بلد بودند. آنها برای بچه‌های کوچک شکلات می‌دادند تا مثلاً اینها را جذب کنند. خانواده‌ام می‌گفتند که این شکلات‌ها نجس است و نباید بخوریم. ما از ترس اذیت‌ کردن سربازان، شکلات‌ها را می‌گرفتیم اما چند قدم که از آنها دور می‌شدیم، شکلات‌ها را در آشغال می‌انداختیم.
 از پیروزی‌های ایران شادمان می‌شدیم
سفارت ایران در کابل، سه‌ چهار ویترین سیمانی داشت که هرماه عکس‌هایش را عوض می‌کرد. من هرماه از منطقه‌ خودمان پیاده و گاهی با اتوبوس به سفارت می‌رفتم تا عکس‌ها را از نزدیک ببینم. این عکس‌ها برای من یک دنیای جدید بود. علاوه‌ بر عکس‌های سفارت ایران، عکس‌های سفارت چین هم مرا جذب خودشان کرده بود. من فقط برای دیدن این عکس‌ها به آنجا می‌رفتم. عکس‌ها درباره اتفاقات و پیشرفت‌های این دو کشور بود. سفارت ایران، معمولاً عکس‌های جنگ و انقلاب را نمایش می‌داد. این علاقه در من بود تا اینکه در سال 1363، از طریق یکی از مجلات جهادی که مخفیانه پخش می‌شد، با جنگ ایران و عراق آشنا شدم. البته قبل از آن، از طریق رادیو هم شنیده بودیم که چنین اتفاقی افتاده است. پدرم از خبر پیروزی‌های ایران، شادمان می‌شد و ما هم مثل پدرمان، شادمانی می‌کردیم. خوشحال بودیم که ایران این پیروزی‌ها را به‌دست‌ آورده است. همان ‌سال، به پایگاه جهادی‌ها پیوستم و بعداز آن بود که فضای مطالعاتی‌ام بازتر شد. پایگاه، کتاب‌های زیادی داشت و من اغلب کتاب‌های علمی را می‌خواندم.
 یک ویژه‌نامه برای افغانستان
سال 1384 بود که به یکی از دوستانم به نام محمدحسین محمدی گفتم که دیگر نوشتن‌های این‌ور و آن‌ور راضی‌ام نمی‌کند. گفت: «چرا؟». توضیح دادم. خندید و گفت: «جلیلی را می‌شناسی؟» گفتم: «اسمش را شنیده‌ام.» گفت: «وحید جلیلی سردبیر مجله سوره است. برو پیش او». وقتی که با آقای جلیلی صحبت کردیم، آقای جلیلی پرسید که برای مجله سوره گزارش می‌نویسی؟ گفتم «بله». سه، چهار تا از گزارش‌هایم که در مجله «سوره» چاپ شد، آقای جلیلی گفت: «می‌توانی یک ویژه‌نامه برای افغانستان دربیاوری؟» گفتم: «بله». گفت: «سوژه‌های پیشنهادی‌ات برای ویژه‌نامه را بده.»
شب به خانه رفتم و نشستم سوژه‌ها را درآوردم. حدوداً 35 سوژه بود. آقای جلیلی گفته بود که این ویژه‌نامه باید در صد صفحه کار شود. وقتی سوژه‌ها را نگاه می‌کرد، دور هر سوژه را خط می‌کشید. وقتی شمردم، دیدم 23 سوژه را خط کشیده بود تا کار شود. به من اعتماد کرد. گفت: «آن میز، آن هم تلفن». یک ضبط کوچکی هم بود که آورد و در کنارم گذاشت. پرسید: «ویژه‌نامه افغانستان را چند وقته به ما تحویل می‌دهی؟» من هم که اصلاً کار حرفه‌ای نکرده بودم، گفتم: «چهل روز!» گفت: «صد صفحه را به تنهایی و چهل‌ روزه می‌دهی؟!» گفتم: «آره! مگر کاری دارد؟» گفت: «خب، بسم‌الله.»یک‌ هفته‌ای کار کردم، دیدم که خیلی سخت است! سراغ یکی از دوستانم در دانشگاه شهید بهشتی رفتم. علوم سیاسی می‌خواند. از او خواستم که با من همکاری کند. مصاحبه گرفتیم، پیاده کردیم، مقاله آماده کردیم و.... همه‌چیز را پنجاه‌ روزه به آقای جلیلی تحویل دادم. خودم هم بعد از دَه‌ دوازده سال به افغانستان برگشتم. کابل که بودم، گوشیم زنگ خورد. آقای جلیلی پشت خط بود. گفت: «صد نسخه مجله سوره را به کابل فرستادم. برو از فرودگاه تحویل بگیر». با یک مکافاتی مجله‌ها را از فرودگاه گرفتم. بیست صفحه‌اش ویژه‌نامه افغانستان بود. همین مجله را وقتی در میان فرهنگیان افغانستانی و حتی وزارت خارجه توزیع کردم، نگاه جامعه به من عوض شد.
 ده روز در کما
همان ایام، اتفاق بدی در کابل برایم افتاد. بشدت مریض شدم و به کما رفتم. دکترها تشخیص داده بودند که مالاریای مغزی گرفته‌ام. ده روز در کما بودم، وقتی که برگشتم، حافظه‌ام را ازدست‌ داده بودم. سمت راست بدنم کار نمی‌کرد و دو، سه ماه چیزی نمی‌فهمیدم. بعد از سه ماه دوباره به ایران آمدم.
 کاری که به «جاودانه‌های موسیقی افغانستان» ختم شد
تا آن ‌زمان، کار اصلی من، خیاطی بود. مغازه کوچکی در باقرآباد داشتم. کارهایی که می‌نوشتم برای دلم بود. اما آقای جلیلی می‌گفت چاپ کن. موقعی که من مریض شدم، کاپشن چرم می‌دوختم که یک «مشته» سنگین دارد و من نمی‌توانستم آن را بلند کنم. البته این مریضی، به نظر خودم یک برکتی شد. آقای جلیلی هم بعد از اختلاف با حوزه هنری درباره ماهنامه سوره، جدا شدند و من در یک دامی افتادم. از یک‌طرف نمی‌توانستم کار خیاطی انجام بدهم و ازطرفی هم کاری پیدا نمی‌کردم که نیاز  به فعالیت سنگین جسمی نداشته باشد. یک شخصی آمد و گفت که ما فقط کار بازشنوایی داریم. باید صوت‌ها را بشنوید و هرجایی‌که موسیقی داشت، جدا کنید. با خودم گفتم که این کار، ساده است! وقتی که وارد کار شدیم، دیدم که‌ ای داد! اینجا یک کارگاه کاملاً موسیقی است که تمام آواز‌های قدیمی ایران را آرشیوکرده است و کارش سنگین است. اتفاق خوبی که اینجا افتاد، این بود که از من خواستند تا ترانه‌های افغانستان را هم دربیاورم. تقریباً بالای هزار ترانه افغانستانی را پیاده کردم. یک کتابی هم با مضمون جاودانه‌های موسیقی افغانستان کار کردم.
 «باغ»؛ باغبانی برای کودکان افغانستان
ما می‌خواستیم یک تاریخ مصور دویست صفحه‌ای، از دویست ماجرای افغانستان کار کنیم‌ ولی من هرچه دنبال سند گشتم، نتوانستم این دویست سند را پیدا کنم. سال 1389 طرح یک CD را در ذهنم نوشتم. کتاب‌ها را گشتم تا به کتاب «قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» مهدی آذری یزدی رسیدم. این را از اول تا آخر خواندم و فقط داستان‌هایی را که مخصوص حضرت پیامبر(ص) بود، انتخاب کردم. دلیلش این بود که در افغانستان اختلاف ایجاد نشود. اینها را در استودیو با لهجه افغانستانی ضبط کردیم. هزار عدد تکثیر کردم‌ و اینها را با خودم به کابل بردم. دوستان من تعجب می‌کردند که چطور این‌ CDها را از مرز رد کرده‌ام؟ وقتی از کابل برگشتم، کار کودک در ذهنم بود. خودم شعر کودک می‌گویم. دو، سه مجموعه شعر کودک من در کابل منتشر شده بود اما کسی نبود که با من همکاری کند. یکی از بچه‌هایی که ازطریق وبلاگ با او در ارتباط بودم، احمد مدقق بود که برای کودکان شعر می‌نوشت. در نمایشگاه کتاب سال 92 با او قرار گذاشتم و طرح یک مجله را ریختیم. هشت صفحه A5 سیاه‌وسفید در 150نسخه. طرح اول ما این بود! پول اینها را تا 6 -5 شماره من از جیبم می‌دادم. خیلی‌ها می‌خندیدند که شما آدم‌ بزرگ‌ها خودتان را مسخره کرده‌اید. وقتی دیدیم که این 150 نسخه مخاطب دارد، 500 نسخه زدیم. طرح جلد را رنگی می‌زدیم و بقیه‌اش سیاه‌وسفید بود. بعداً 16صفحه رنگی شد. البته دو، سه جا حامی پیدا شد  حتی با یکی از آنها قرارداد بستیم ولی تنها دو شماره حمایت کردند! در شماره سوم دیدم که این طرف، یک برداشت‌هایی از این مجله می‌کند که شاید مثلاً من ده برابر هزینه مجله از جای دیگری پول می‌گیرد. دیگر بریدم. من و احمد مدقق 68 شماره مجله «باغ» چاپ کردیم. بعد از مدتی مدقق هم کار را رها کرد. قرار شد که یک خروجی از اینها دربیاورد که بعداً کتاب «آوازهای روسی» را منتشر کرد. شاید در مجله، دَه نام وجود داشته باشد، ولی نود درصدش را خودم تنهایی می‌نوشتم! وقتی که کاغذ گران شد، دیگر رجایی ماند و مجله‌اش. آخرین شماره‌اش را بهمن یا اسفند ماه 1397 منتشر کردم.
بمبی که در نمایشگاه بین‌المللی کتاب منفجر شد
در نمایشگاه بین‌المللی کتاب در سال 94 یا 95 وقتی غرفه یادبود شهدای ایران و افغانستان را دایر کردیم، مثل بمب صدا کرد. پنج‌هزار ویژه‌نامه درباره شهدای مشترک ایران و افغانستان چاپ کردیم. قرار بود هزینه‌های غرفه را وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی پرداخت بکند ولی متأسفانه یک تومان هم به من ندادند حتی پول‌هایی که از جیبم هزینه‌ کرده بودم، باد هوا شد اما این غرفه تأثیر عجیبی گذاشت. من دو تا دفترچه صد برگ از یادداشت‌های مراجعان دارم که در بین شان یادداشت معاون وزیر و آقای حداد عادل هم وجود دارد که از این کار حمایت کردند. یک دلیلش این بود که ما ویژه‌نامه شهید دکتر سیدعلیشاه موسوی گَردیزی را کار کردیم. همین‌طور یک ویژه‌نامه برای کودکان شهدای فاطمیون کار کردیم که چندهزار نسخه منتشر شد و در تمام برنامه‌ها استفاده شد. اگر این ویژه‌نامه را هر نهادی منتشر می‌کرد، یک هزینه پنجاه، شصت میلیونی برایش می‌بریدند. ستادی درست می‌کردند ولی من فقط پول چاپ پنج‌ هزار ویژه‌نامه را از دفتر مطالعات جبهه فرهنگی انقلاب گرفتم؛ دیگر هیچ! همه‌ کارها را خودم نوشتم یا مثلاً سفارش نقاشی دادم.
 قانون بدی که هنوز اصلاح نشده
مردم افغانستان اگر بفهمند که یک ایرانی به کشورشان آمده، استقبال خوبی می‌کنند. اما در رسانه‌ها، یک ایران‌هراسی طراحی‌شده‌ای از سوی دشمنان مشترک ما وجود دارد. الآن تمام رسانه‌های معاند می‌گویند که بیشتر از پاکستان یا امریکا، ایران دشمن افغانستان است. می‌خواهند تا آن علقه‌های فرهنگی و دوستی را که از گذشته‌ها بین دو ملت است، تخریب بکنند. این رسانه‌ها برخی رفتارها و کج‌سلیقگی‌های مسئولان ایرانی را به کل مردم و نظام ایران تعمیم می‌دهند حتی به رهبری. مثلاً مسدود شدن عابربانک‌های افغانستانی‌های مقیم ایران یا اینکه امثال من، حق نداریم یک سیمکارت یا ماشین به نام خودمان داشته باشیم. اینها روی مهاجرین فشار می‌آورد، درحالی‌که مثلاً خبری منتشر می‌شود که یک افغانستانی در نروژ شهردار شده است. یک‌بار به مناسبت رحلت امام خمینی(ره) از شبکه پنج تماس گرفتند تا درباره کتاب «در آغوش قلب‌ها» که درباره امام است، صحبت بکنم. دو روز تمام هماهنگی‌ها انجام شد. صبح روز برنامه به من زنگ زدند که اگر همراه هم با خودت می‌آوری، بیاور. دو ساعت به برنامه مانده بود که تماس گرفتند و گفتند که عذرخواهی می‌کنیم! نتوانستیم شما را آفیش بکنیم! چون آفیش یک فرد خارجی یک هفته زمان می‌برد. من اعتراض کردم. در آخر، معاون بین‌الملل صداوسیما، دکتر فهیم، عذرخواهی کردند. این، یک نگاه نژادپرستانه است که در جامعه جا باز کرده و آنهایی که از بودن افغانستانی‌ها اذیت شده‌اند، این را دامن می‌زنند. وقتی که این نگاه به داخل افغانستان منتقل می‌شود، آن ذهنیت بد به ایرانی‌ها را شکل می‌دهد.
بخشی از زندگینامه خودگفته محمد سرور رجایی