بیت صدوقی و قصه پرغصه رحلت و شهادت

آفتاب یزد ـ رضا بردستانی: تیرماه یزد داغ است، آنقدر داغ که عقلت از حوصله تابستان نیز فراتر می رود و تو در این حوصله به تنگ آمده از هرم گرما،داغ بودن هوا را فراموش می کنی که گاه از دل زمین دچار تشنگی می شوی(!) تیرماه یزد پر است از شراره های آتشین آفتاب که اگرچه او را مهرآفرین و عالم گستر می دانند اما نگاهش بر ریگزارهای کویری، دیگر فرصت اندیشیدن به مهربانی ها را سلب می کند که
تو را یارایی برای ایستادن و قرار گرفتن باقی نمی گذارد.
**
داغ بی قراری


تیرماه یزد داغ است، داغ از آفتاب تموز؟! نه! تیرماه یزد اما بیشتر از داغی بی قرار است(!)
بی قرار از رحلت و شهادت. تیرماه یزد همان پاییزی است که لباس آتشین و غم آلوده تابستان پوشیده و این را فقط یزدی هایی می دانند که به برخی بودن ها عادتی دوست داشتنی داشته اند.
پاییزی به رنگ تابستان، برای ساکنان آن دیاری می تواند تعابیری پر معنا داشته باشد که نبودن هایی سخت دلگیرکننده را تجربه کرده باشند، همان هایی که چندین دهه به بودن هایی پُر حوصله عادت کرده بودند، که نه در آن 36 سال و نه در این 6 سال نه خواستند و نه توانستند برای خودشان توازنی بیافرینند بین بودن ها و نبودن ها.
**
خستگی خاکستری
صدوقی ها همواره در این تابستان های داغ و پاییز‌های به غم نشسته و حتی بهار و زمستان های پر خاطره، حضوری تاثیرگذار داشته اند؛ برای یزد، برای یزدی ها؛ چه در آن روزهایی که مردم در گرماگرم مبارزات به امیر و راهبری شجاع نیاز داشتند و چه در روزهایی که غباری از ابهامات و بداخلاقی های مثلا سیاسی(!)چهره سفید و مهربان شهر را دچار «خستگی خاکستری» کرده بود.
**
محراب عشق
نماز جمعه در این سرزمین ـ قبل و بعد شهید آیت الله محمد صدوقی(ره) دو جور معنا می شد؛ یکی حضور در محرابی که به عطر شهادت آغشته بود و دیگری شنیدن سخنانی که بوی شهامت و شجاعت آمیخته با آرامش و اطمینان می داد و شاید 30 سال فراق
را در کنار اسوه مهربانی و صبر توانستند بر خود هموار کنند که جز این ممکن نبود.
**
بدرقه جان!
36 سال، «پاییزهایی به رنگ تابستان» بس نبود که 6 سال«تابستان های غبار غم آلود گرفته پاییزی» نیز بدان اضافه شد؟!
36 سال غم فراق کم بود شاید که بازی سرنوشت کویرنشینان را از استشمام بوی صدوقی بزرگ نیز محروم ساخت و هر سال که می گذرد وقتی قدم به وادی تیرماه می گذاریم تازه یادمان می آید وقتی به تماشای«مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند» ایستاده بودیم،...
...این«من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود»سرودن بود نه هلهله از داشتن مردی که نامرادی های بسیار نیز او را خم نکرد!
**نا به هنگام!
آن روز که تلاش می کردیم دست برسانیم به تابوت تا سهم و ثوابی داشته باشیم از مشایعت تئوریسین راستین اعتدال، شاید از یاد برده بودیم که هر رفتنی اگر چه ناگزیر است اما شاید بدموقع و نا به هنگام باشد که آن نابه هنگامی و بد موقع بودن در این روزها که اعتدال
می جوییم و صبر بیشتر به رخ کشیده شود. بارها به عمق
جان و سودای دل لب به اعتراض گشوده ایم که حالا اگر بود...
**ارادت یک شهر...
باید صدوقی ها را بیرون از مرز و محدوده کویر مطالعه کرد، در ریگزارهای سیستان و بیابان زارهای بلوچستان، باید صدوقی ها را آن سو تر از دارالعباده به تماشا نشست در کوچه پس کوچه های طبس، در زلزله و سیل خانه برانداز بافت و طبس. باید صدوقی ها را ورای مذهب نیز به تماشا نشست در مساجد اهل سنت کردستان و آن گاه به عمق روح فهمید که ارادت یه شهر یعنی چه؟
**بی بهانه!
نوشتن در فراق صدوقی ها بهانه نمی خواهد، کافی است
چشم ببندی و چهاردهه یزد را به چشم بر هم زدنی مرور کنی
آن گاه به وضوح خواهی دید که قلم، نوشتن که هیچ یک دل سیر خواهد گریه اش می آید، لا به لای مویه جان گداز لوح و قلم خواهی دید که چه نقش ها که بر قلب و روح کاغذ نقش می بندد همان کافی است که بفهمی پاییز به رنگ تابستان یعنی چه...!
روحشان شاد