تکلیف نامعلوم این شب‌های بی‌چراغ!

امید مافی‪-‬ صبح است اما شب در نگاه عابری که از کنارم می‌گذرد نشسته. عابری که هفت، هشت سال بیشتر ندارد و چون پدرش کفش نو برایش نخریده از او جدا شده و در شلوغی خیابان زار می‌زند.
آن سوتر مرد دستفروش از بازار کساد این روزها گلایه دارد و ازدحام خیابان را به کوچه‌ای بن بست تشبیه می‌کند. دستفروشی که همین چند روز پیش شهرداری بساطش را بهم ریخت تا زندگی کردن یادش برود و چند قدم مانده به نوروز درد و دشنام روی زبانش بنشیند.
اسفند دارد چمدان‌هایش را می‌بندد اما جیب‌های خالی مجوز نمی‌دهند بهار با هزار حیلت از راه برسد و سکه و سماق و سمنو را به رخ بکشد.
دنیا جایی است برای لختی طرب، اما لعنت بر هر چه طرب و شادمانی است. وقتی زن جوان پول خرید یک جفت ماهی قرمز و یک تُنگ تنگ را برای دخترکش ندارد تا طفلی که قرار است قد بکشد و عیدانه‌های کودکی‌اش را برای دیگران تعریف کند فردای غبارآلود را در دیروز مِه گرفته‌اش جستجو کند.
صبح است اما آسمان خیال‌پرداز هم سگرمه‌هایش را در هم برده و زیر آفتاب ولرم حوصله خوشامد گفتن به فروردین را ندارد. در چنین عرصاتی عطر بنفشه و بالنگ سخت به مشام می‌رسد و بهار برای آدم‌های ساده دلِ پیاده رو، هی پیغام می‌فرستد که تا زمستان به دست‌های خالی و جیب‌های تهی بیندیشد، از راه نخواهد رسید. حتی اگر توپ را در کرده باشند و بوی اسکناس تانخورده‌ای که اصلا نیست مشام‌ها را آزار دهد. ما هیچ ما نگاه. دیگر چه باید نوشت وقتی بهارِ در راه، تکلیف ما و این شب‌های بی‌چراغ را روشن نمی‌کند و تخم مرغ‌های رنگی در بساطی که بساطی نیست، دلتنگی ما را به یک تماشا دل خوش کرده اند. کاش کلمات به امداد برسند در این روزهایِ گریبان دریده مغبون و مغموم. تو فقط دعا کن...