روایت مردم مقاوم

سمیرا جلیلی:  از خیابان امیری و بازار کویتی‌ها می‌گذرم تا بتوانم از انتهای خیابان موازی با امیری (کاشانی)، خود را به دروازه متروپل برسانم، آنجا که توسط نیروهای یگان ویژه حفاظت می‌شود. نخستین مواجهه‌ام در بازار کویتی‌ها با حجله جوانی است که در این حادثه کشته شده و صدای محزونی برایش نوحه‌سرایی می‌کند. مغازه‌ها تقریبا باز است و مردم در فاصله ۵۰ متری متروپل، به زندگی بازگشته‌اند، هرچند به صورت غریبی سکوت برقرار است و مردم گویی می‌خواهند با حرف نزدن راجع به حادثه، تلخی آن را برای خود کمرنگ کنند. چند خیابان را باید دور می‌زدم و از انتهای هر خیابان چشمم به ساختمان متروپل بود؛ جایی که من بارها از آن گذشته بودم و شکوه نور و بلندی‌اش شگفت‌زده‌ام می‌کرد؛ که البته زهری شد برای خاک آبادان و آن نخل ایستاده در غبار ضلع شمالی سازه.  بالاخره به خیابان محل حادثه می‌رسم؛ خلوت است و خبری هم از شلوغی فضای رسانه‌ای روزهای اول نیست.  مردم از شکاف کانتینر روبه‌روی متروپل به تماشا مشغولند و کنجکاوانه شرایط را رصد می‌کنند.  حالا درست روبه‌روی متروپل ایستاده‌ام، روبه‌رویم یک لودر و چند امدادگر هستند و تعدادی دیگر. مات عمق فاجعه‌ام و نمی‌توانم از ساختمان چشم بردارم و احساس می‌کنم در حبابی از گنگی محبوسم. تلاش می‌کنم خود را بازیابم تا بتوانم با افراد صحبت کنم و نظرشان را بدانم. بعضی چهره‌ها برایم آشناست؛ همان حاج آقای فوتبالیست صنعت نفتی بچه آبادان طلبه شده ساکن مشهد هم پای ثابت متروپل شده است.  به ساختمان نزدیک می‌شوم اما یگان ویژه ما را به عقب می‌راند، همه نگرانند که اتفاقی برای کسی نیفتد، راستش را بخواهی هم می‌ترسم، هم بی‌تفاوتم. آدم انگار اینجا را خط پایان می‌داند که دیگر گویی چیزی برای از دست دادن ندارد. می‌گویم هرچه باداباد و باز سعی می‌کنم گوشه‌ای دور از چشم آقای پلیس بنشینم و به رفت و آمد آدم‌ها و حرف‌های‌شان دقت کنم.  شرایط ساختمان نشان می‌دهد کار به این سادگی‌ها نیست و نیازمند صبر است، صبر بر مصیبت، صبر بر تیزی تیغ آفتاب ظهر و بی‌خوابی شب، بر ناهماهنگی‌های ممکن، بر روزهایی که به تعدادشان هی اضافه می‌شود و صبر بر خود. رنج، آدم را بزرگ‌ می‌کند و آبادان و این خیابان به تعداد هرگل پرپرش قد کشید و بر قطر درخت زندگی‌اش اضافه شد. به یاد دیالوگ فیلم «لئون» افتادم، آنجا که ماتیلدا گفت: «من بزرگ شدم. از این به بعد فقط به سنم اضافه میشه». بله! پیشانی آبادان را که نگاه کنی، پینه‌بسته سجده‌های طولانی بر خون جوانانش است.  سکوت عجیبی حکم‌فرماست، تنها چندخانم روبه‌روی متروپل نشسته‌اند و شربت آبلیموی خنک برای «بچه‌های جهاد و عطش» درست می‌کنند.  به‌شان سلام ‌می‌کنم و چند دقیقه را به تماشای‌شان مشغولم.  می‌پرسند: خبرنگاری؟! - بله! آمده‌ام گزارشی راجع به شرایط کنونی اینجا بنویسم.  بدون توجه به من می‌گویند: هرکسی میاد باید واقعیت‌ها رو بگه، آدم نباید دروغ بگه، شایعه‌پراکنی کنه، مردمو اذیت کنه. من در سکوت بهشان لبخند می‌زنم و حق را به آنها می‌دهم. نیروهای امدادی که حالا کارشان کمتر شده، مشغول گفت‌وگو با هم هستند و گاهی عکس یادگاری می‌گیرند.  اینجا هرچند سخت اما جریان زندگی برقرار است. چشم‌های‌شان اما حکایت غریبی دارد؛ نجوا نمی‌کند، فریاد می‌زند آن هم در سکوت و این را می‌فهمم و دلم می‌خواهد حسابی گریه کنم. انگار اینجا جایی برای بر زمین ‌گذاشتن غم این ۱۶ روز است.  گفتم اینجا زندگی برقرار است اما بیا تا برایت بگویم که در سرزمین نجابت، مردم چگونه زندگی می‌کنند. با امید و کرور کرور آرزویی که برای دیگر شهرها، نیازی به چشم نیامدنی است، و البته تلاش و همگنانه زیستن، مومنانه زیستن و هم‌آوایی و البته سخاوت در بی‌نهایت اما همه‌اش آمیخته با رنج است. رنج، چهره جوانانش را بزرگ کرده و بر شیار پوست انداخته دست‌شان، مقیم شده است.  اینجا در محوطه متروپل تقریبا غیر از لودر، کاری از کسی ساخته نیست. کم‌کم غروب می‌شود و مردم را می‌بینم که متواضعانه و سخاوتمندانه لقمه غذا و شربت آماده کرده و بی‌هیچ سخنی بین افراد توزیع می‌کنند و می‌روند پی کارشان. گفتم، فقط نگاه سخن می‌گوید و بس! یکی از خانم‌های شربتچی، به نزدیک‌ترین نقطه خطر می‌رود که شربت تعارف کند به اهل جهاد در راه خدا.  خطر را نمی‌فهمد، خطر هم او را نمی‌فهمد. خیابان کم‌کم شلوغ می‌شود و رفت‌و‌آمد‌ها بیشتر اما مانند سکوت شب هستند، هیاهو ندارند، فضای محل جست‌وجوی تیم امداد را با نورافکن‌ها روشن می‌کنند و حالا صدای شکافتن سنگ رانت و فساد را بیشتر می‌شنوم. صدای گوش‌نوازی نیست اما حق است.  دلم پیش چشم‌های منتظر به در دوخته شده خانواده‌های این تیم زحمتکش است. ماشینی برای تخلیه نخاله حاصل از آوار‌برداری آمده و منی که فکر می‌کنم تعداد ماشین‌آلات کم شده، حالا می‌بینم هر کدام با تکلیف الهی خود به میدان آمده‌اند. فهمیدم حرم داغ هوا، کار را برای‌شان سخت کرده است، صدای اذان از مناره‌های مسجد قائم (همان مسجد و میعادگاه خستگی‌های بچه‌ها در این مدت) پخش می‌شود. خیابان امیری را برای خواندن نماز به سمت خیابان شهریار و مسجد قائم ترک می‌کنم، به مسجد می‌رسم اما جایی برای خواندن نماز خانم‌ها نیست، چشمم به موکب نقلی کنار مسجد می‌افتد، به سمت‌شان می‌روم و می‌گویم: ممکن است حتی اگر شده یک گونی به من بدهید اینجا نمازم را بخوانم و بروم؟! خانمی آنجا با نگاه مهربان جنوبی، مرا به داخل خانه دعوت کرد و گفت برو داخل آن اتاق نمازت را بخوان.  تشکر می‌کنم، یک یا ‌الله می‌گویم و وارد می‌شوم.  به اهل موکب که حالا کل آن خانه را برای کمک در اختیار افراد قرار داده‌اند، سلام می‌کنم و به اتاق پناه آورده و نمازم را می‌خوانم. خنکی فضای اتاق و باد روح‌بخش کولر مرا سست می‌کند و دلم می‌خواهد همان جا بخوابم.  بعد نماز با چند خانم که در خانه مشغول تهیه چای و قهوه و آب خنک هستند و همگی سیاه‌پوشند، صحبت می‌کنم: - شما کسی را در این حادثه از دست داده‌اید؟ - بله! مریم. ما دوست مریم هستیم، البته جنازه‌اش پیدا شده اما ما نذر کردیم به خاطرش تا آخر همین جا بمانیم. خانمی دیگر گفت: ما خودجوش آمدیم، من خودم از هیات ورزش‌های همگانی آمدم. آن یکی خانم شناگر است و...  تشکر می‌کنم و برمی‌گردم به خیابان. مقابل همان موکب کوچک با دلی به معنای دریا، بساط چای و قهوه به راه است. بیشتر به اطرافم دقت می‌کنم، کنار مسجد زیلو پهن کرده‌اند و مردم نشسته‌اند و منتظر که شاید کسی کمکی بخواهد. تردد افراد بیشتر شده؛ بعضی در سکوت به تماشا مشغولند، بعضی حر‌ف‌های‌شان را سیگار حسرت می‌کشند و بعضی با هم به صحبت مشغولند و امدادگرها هم اطراف لودر که حالا به طبقات منفی رسیده، تاب می‌خورند.  کمی جلوتر می‌روم و حالا درست روبه‌روی فرمانده میدان هستم، همان نخل ایستاده و مقاوم که زیر نور نورافکن‌ها چنان درخشان است گویی نور می‌پاشد به صورت‌های خسته و با دستمال سبز، اشک عابران را پاک می‌کند، می‌ایستم و محو تماشا می‌شوم. این نخل، نخل باصلابت که نه‌ تنها مصداق و شعار، که معیاری است برای مردمی که سالیان پرفراز، زخم بر تن این خاک دیده‌اند. روزی این نخل قصه خواهد گفت برای کودکانی که نه این روزها را دیده‌اند و نه طعم تلخ و گس خرمای نارس این روزها را چشیده‌اند. صدای گوشخراش شنی لودر مرا متوجه موقعیت کرد، به سمت موکب بازگشتم؛ روی یک صندلی نشستم، دفترم را باز کردم و قلم به دست به رفت‌و‌آمد آدم‌ها نگاه کردم، حالا که دقت می‌کنم، می‌‌بینم چقدر اینجا جوان هست، انگار همه جوان هستند، همان‌هایی که فکر می‌کردیم زمانه، امیدی برای ما نسبت به آنها باقی نگذاشته و همان جوان‌هایی که تفاوت اندیشه‌ها و ذهن پرسشگرشان را ندیدیم و ندانستیم این خاک، نخل می‌رویاند و گل کاغذی و سرو و گل‌محمدی. کار می‌کردند و مدام به تیم امداد و راننده‌ها و همه، لبخند هبه می‌کردند. بر خلاف آنچه می‌گفتند هیچ بوی بدی اینجا حس نمی‌شود، هرچه هست بوی خوش انسانیت است و بس. اینجا جمله «اسلام انسان، انسانیت اوست» متجلی شده و همه نور واحدی شده‌اند که کنار هم برادری هدیه می‌دهند. هرچند از هیاهوی رسانه‌ای روزهای اول خبری نیست اما آنهایی که باید بمانند مانده‌اند؛ آنهایی که بقای‌شان در ماندن نیست و مرگ را به بازی گرفته‌اند. همچنان صدای شنی لودر به گوش می‌رسد که برای مغناطیس باشکوه این محیط یک صدای ناهنجار است و البته این برای حیات لازم است! به دنبال چادرهای روان‌درمانگرها می‌گردم ولی تقریبا جز یک چادر امداد خبری از بقیه نیست، خب! البته همه، عزیزان‌شان را در آغوش کشیده‌اند و به تن سرد خاک سپرده‌اند. چقدر همه چیز سرجایش هست، همه کار می‌کنند، بدون آنکه بخواهند چیزی را فریاد بزنند. به سمت موکب سرو قهوه بازمی‌گردم، می‌گویند نوشتن از سرو قهوه و آب لیموی خنک پالپ‌دار، یک روایت صورتی است، اتفاقا فکر می‌کنم این روایت، یک روایت سرخ است در مسیری سبز. این روایت‌ها کنار آن زخمی که شنی به تنِ سنگ‌های متروپل می‌زند، است. این روایت‌ها چون بارش باران در دل کویر تشنه است برای گیاهی که زندگی را فریاد می‌زند. این روایت‌ها برای آنجا که چشم‌شان به آوار متروپل دوخته شده، لازم است که بدانند آنها که آمدند و ماندند، هر کاری که در قواره‌شان می‌گنجید آوردند. باید گفت وقتی ایمان نیروی ماشین می‌شود، رویش اتفاق می‌افتد. باید گفت مردم اینجا، مردم فهمیده مهربان بزرگ اینجا، اینگونه‌اند، همه دیدند این مردم، شایسته هر خوبی هستند و همه فهمیدند. بیش از همیشه در اندیشه این خاک باید زیست، آن وقت این روایت و این مردم را در کفه ترازو مقابل آنهایی قرار داد که تا دندان مسلح لجستیک هستند و کار برآمده از دست‌شان را زمین می‌گذارند. اینجا لباس‌ها، لهجه‌ها، رنگ پوست‌ها رنگارنگ است و همین زیباست، مگر این کثرت همان وحدت دوخته شده به وحدانیت خدا نیست؟! می‌بینم همه به شرایط و فضا مسلطند و آشفتگی روزهای اول اصلا مشاهده نمی‌شود، درست است زن‌ها کمتر در میدان حضور دارند اما می‌توان در جای جای این میدان، شاعرانگی را دید و همه شاعران آهن‌پاره‌ها شده‌اند و نغمه سر می‌دهند برای دقایق که زودتر بگذرد.  همین الان یک ماشین ۲۰۶ جلوی پایم ترمز کرد و چند جوان، مقدار زیادی مواد اولیه برای تهیه غذا و شربت به موکب هدیه کردند. به لهجه زیبای جنوبی یکی‌شان گفت: - فدات بشوم کوکام، زمت کشیدی. - آقایی کوکا وظیفه‌س. و رفت... خودم درک کرده‌ام که بعضی چیزها را باید همان‌گونه که دیده‌ام روایت کنم و دنبال بازی با کلمات نباشم، چرا که خود مطلب در سیمای کارشان پیداست.  فهمیده‌ام هر کسی نمک این آب را خورد، بخشش، زندگی‌اش می‌شود.  داشتم برای بیان آنچه دیده بودم با خودم کلنجار می‌رفتم که بانویی میانسال دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: - دخترم بچه‌ها می‌گن از روزنامه اومدی.  - بله مادر! - از کدوم روزنامه؟ - وطن‌امروز، تهران چاپ میشه. و همین جمله او را کنار من نگه داشت، بدون آنکه بپرسم شروع به صحبت کرد: - مادر می‌بینی؟ سینمارکس برام زنده شد، من اون موقع پرستار بیمارستان کورش بودم که الان هتل امیرکبیر شده  این ساختمونو همش با رانت و باندبازی ساختن، آخه مردم چه گناهی کردن، شهردار و فرماندار و منطقه آزاد و شورای شهر هیچ کاری برامون نکردن. گفت و گفت و من احساس کردم گوش شنوایی می‌خواست برای داغی که بر دل‌شان نشسته. بغض کرده‌ام، مردم اینجا به هر چیزی، به هر کسی چنگ می‌زنند تا حرف‌شان را به گوش مسؤولان برسانند و آنها که باید، بدانند و بترسند که این حرف‌ها زودتر از همه به گوش خدا می‌رسد.  خانم حرف‌هایش که تمام شد از من تشکر و معذرت‌خواهی کرد و رفت دوباره روی صندلی نشست. زمان بازگشت به خانه است، با چشم از همه‌شان تشکر و خداحافظی کردم.  دوباره وسط میدان روبه‌روی نخل ایستادم و به سمت در خروجی به راه افتادم. میانه راه آقای منصوری را دیدم، گفتم: چه خبر آقای منصوری؟ اوضاع چطور است؟! آمار چه تعداد است؟ - آمار تا الان ۴۴ تاست و هنوز هم امید داریم بتوانیم افرادی را پیدا کنیم. گفتم: تکلیف ساختمان چه می‌شود؟ - قرارگاه خاتم‌الانبیا بعد از آنکه کمیته جست‌وجوی مفقودان کارش را تمام کند، مدیریت میدان را به عهده می‌گیرد و به روش خودشان ساختمان را خراب می‌کنند. گفتم: نیروها چطورند؟ - بچه‌ها پای کارند اما واقعا فرسایشی شده و نیروها خسته‌اند، ان‌شاء‌الله که زودتر کار تمام شود.  خداقوتی بهشان گفتم و به سمت چادر امداد رفتم و با خانمی که به قول خودش ۱۷ دقیقه بعد حادثه خودش را به محل رسانده بود، خوش و بش کردم و گفتم سخت بود؟! عجب سوالی! اما می‌خواستم با گفتن این ۲ کلمه او حرف‌هایش را آوار کند روی دفتر من. از شرایط لحظات اول گفت، از مردم از ماشین‌ها و حتی شایعاتی که فضای حقیقی و مجازی را درنوردیده بود.  گفتم عبدالباقی زنده است؟ گفت هم سند قطعی دارم که مرده و هم عده‌ای می‌گویند که زنده است، برای همین نمی‌توان چیزی گفت. گفت و گفت از بی‌تدبیری‌ها و از اشتباهات که چگونه زحمات آدم‌ها را تحت‌الشعاع قرار داد و از لحظات سخت و از جان گذشتن نیروها؛ آنقدر که گوش و چشم همه با آن فداکاری‌ها آشنا شد و بار دیگر دریافتیم خدا هست، انسان هست.  خداحافظی کردم و به راه افتادم و تمام طول راه را به آن چند ساعتی که آنجا بودم فکر کردم؛ آوار بود، غصه بود، رنج بود اما چیزهای بهتری هم برای گفتن بود، روشن و آنقدر روشن که تو وادار به فکر کردن و کنار هم گذاشتن کلمات نبودی.  بازگشتم ولی تمام راه را به مردم و به آینده اندیشیدم، زمان خواهد گذشت و این زخم التیام پیدا می‌کند اما جای خالی آنها که رفتند و چاه نامسلمانی رانت‌خواران چه وقت پر خواهد شد؟!