زيست سرطاني، امر اجتماعي

«مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم/ جرس فرياد مي‌دارد كه بربنديد محمل‌ها»
1) براي انجام پنجمين دوره شيمي درماني در زيست جديد سرطاني‌ام از ديروز 29 خرداد تا فردا، بستري در بيمارستانم. تاكنون كه نزديك ساعت 6 عصر است، فرصت نوشتن نيافته‌ام، اما همچنان خود را ملزم مي‌دانم به گفت‌وگو ميان دانسته‌هاي اين «جهان زيست سرطاني» و تصوير جامعه‌اي كه با مسائل و تنگناها و بحران‌هايي پيچيده و چند وجهي دست و پنجه نرم مي‌كند.
2) اين الزام براي من بيشتر از يك حس تجربي و مواجهه ناگهاني با بيماري سرطان برخاست و همچنان ادامه دارد. اين احساس بر پايه اساسي تكيه داشت و دارد؛ يكم: باور به ظرفيت بي‌پايان هستي، قاعده لطف خداوند و به تعبير امام علي(ع) درهم‌تنيدگي دنياي «صغير» با جهان «كبري» كه در وجود او قرار دارد. دوم: تجربه راهگشايي و عملي «گفت‌وگو» و افق گشودن «اميد اجتماعي» در فرآيند تحولات پرشتاب جامعه و سوم: با قدرت ارتباطات در ايجاد فرصت‌هاي نو براي انگ‌زدايي از بيماري‌ها و توانمند كردن فرد و جامعه آسيب‌زده.
3) پذيرفتن ابتلا به سرطان براي من به مثابه ضرورت ورود فعال به جهاني متفاوت با جهان زيست‌هاي پيشين، اما در امتداد و نه در پايان آنها بود كه اين پذيرش مرا ملزم مي‌كرد كه جهان زيست سرطاني را جهان نوميدي، نظاره‌گري و كناره‌گزيني ندانم. تا مي‌توانم بخوانم و بدانم و به كار گيرم و باور داشته باشم كه همان‌گونه كه در ورود به هر جهاني از جهان زيست‌هاي گذشته‌ام، يك رخداد يا اتفاق پيش‌بيني نشده دخيل و موثر بوده‌اند، در اين زيست جديد هم «سرطان» را در شمار همان رخدادهاي خوشايند و ناخوشايند بدانم.


4) دكتر محمد گلزاري، استاد سرشناس روانشناسي كشور در مقاله محققانه‌اي كه تحت عنوان «تحول‌آفريني‌هاي بيماري سرطان»  در شماره 157 ارديبهشت و خرداد 1401در ماهنامه سپيده دانايي نگاشته است و البته اشاره‌اي هم به نوع مواجهه من با بيماري سرطان و عمومي كردن ابتلا به آن دارد با بهره گرفتن از دانش صاحب‌نظران جهاني از جمله هوي گرل و مطالعات و تجربه‌هاي روانشناسانه خويش به همين مفهوم تغيير دنياي اجتماعي يا همان زيست سرطاني مي‌پردازد و ضرورت عبور از مخاطرات و موانع اين دنياي جديد اجتماعي را برمي‌شمارد: «دگرگوني اجتماعي فرد بيمار به دليل موانعي است كه بر سر راه فعاليت‌ها و تعامل اجتماعي ايجاد مي‌شود و به او آسيب مي‌رساند.
از جمله نشانه‌هايش ناتواني بيمار است در مشاركت و كنش متقابل، معذب بودنش درباره موضوع بيماري يا مسووليت جاماندن از فعاليت‌ها و علايق آدم‌هاي سالم و عوامل شخصي مثل انزوا يا افسردگي خودساخته، همين‌ها خود مي‌تواند، لطمه شديدي به دنياي اجتماعي فرد بزند... بعد از بيماري، دنياي جديد خلق مي‌شود. دنياي به دور از كارهاي بي‌مقدمه، دنياي محدوديت‌ها و ترس‌ها، دنياي كند دست و پا‌گيري كه بيمار بايد خودش را با آن وفق دهد. دنياي مصالحه كردن، درماندگي و دوري كردن‌ها، برخوردي است بين بدني كه در حد و حصر بيماري گرفتار شده و محيطي كه اعتنايي به اين بدن ندارد... با چنين دگرگوني‌هاي شديد اجتماعي است كه بيمار به بيماري‌اش تقليل داده مي‌شود و جنبه تراژيك بيماري كه سكوت است، گفت‌وگوها را به مرتبه برخوردهاي تيمار‌كننده پايين مي‌آورد.»
گلزاري براي گذار از اين موانع و مخاطرات سه مرحله را به عنوان سه پله براي درك حضور يعني دنياي معنوي جديد توصيه مي‌كند: 
پله اول: مقابله و سازواري كارآمد كه سنگيني فشارهاي كوتاه‌مدت بيماري را كم مي‌كند و اميد، كارآمدي و تلاش‌گري براي تقويت منابع فردي و اجتماعي و رويارويي با چالش‌هاي بزرگ و بلندمدت زندگي را فراهم مي‌آورد.
پله دوم: رشد و شكوفايي پس از آسيبي كه ناظر بر كشف سودمند، تغييرات مثبت، رشد از ناحيه ناملايمات به زبان روانشناسي و به زبان اجتماعي خلق فرصت‌ها، منابع و روابط جديد اجتماعي براي غلبه بر بيماري و تدارك خيرخواهي‌هاي موثر در سطح عموم است. 
پله سوم: درك حضور و تكيه بر دگرگوني‌هاي مثبتي كه در آن آسيب ديده بعد از ضربه (تروما) به وجود مي‌آيند و او را به رشد و بالندگي در برنامه‌هاي زندگي دنيوي مي‌رسانند كه روانشناسان مثبت‌نگر از آن تعبير به «شادكامي اصيل» به باشي سعادت‌گرا مي‌دانند. اما روانشناسان وجودي آن را فراتر و برتر از ارزش‌هاي روزمره زندگي مي‌دانند. در اين «وضعيت‌هاي مرزي» آدمي درمي‌يابد كه به راستي كيست؟
5) اما آنچه مشترك در ميان حوزه اجتماعي و سياسي با زيست سرطاني است، شكل‌گيري نوعي ذهنيت، انگاره و با احساس مبتني بر ناتواني، فروبستگي و بي‌آيندگي جهاني است كه در آن قرار گرفته است. ذهنيتي كه مي‌توان به آن نام «ذهنيت فاجعه» داد، هر چيز در ابتلا به سرطان يا در زندگي بي‌آرمان اجتماعي علامتي بر تمام شدگي است. در چنين وضعي آينده به جاي امكان بهبود و اميد، كانون نااميدي و ناتواني مي‌شود. در هر قلمرويي، اعتماد از دست مي‌رود، اعتماد به دانش پزشكي، توانايي خود يا حضور ياوري و ياورانه و مبتني بر همدردي و همدلي. فرد بيش از هر چيز به خود و اجتماع و نظام سياست‌گذارانه و حاكميتي بي‌اعتماد مي‌شود و حتي امكان‌هاي تداوم درمان در زندگي خود را آگاهانه و ناآگاهانه تخريب مي‌كند. ميدان‌هاي طبيعي ارتباط و دوستي كم‌جان و تخريب مي‌شوند و رويارويي همدلانه و همراهانه افراد با يكديگر و با نظام اجتماعي و سياسي رو به زوال مي‌نهد. كم‌سو شدن چراغ‌هاي ارتباط و گفت‌وگو در پرتو ذهنيت فاجعه، ماشين عقلانيت فردي و اجتماعي را از كار مي‌اندازد و فرد بيمار يا جامعه محاط در فاجعه‌انديشي رو به سوي شكل‌دهي يك «خود جمعي ويرانگر» مي‌نهند. بايد به خطرات «ذهنيت فاجعه» به جد انديشيد و براي اين كار دوباره چراغ اميد، چراغ گفت‌وگو و چراغ ارتباطات را در مقياس انساني و بزرگ آن روشن كرد. ذهنيت فاجعه و گسترش و تعميق سراسيمگي و هراس هم چنان‌كه بيمار سرطاني را در درمان زمين‌گير مي‌كند، راه را در جامعه هم بر فجايع واقعي و عيني و خود ويرانگري جمعي هموار مي‌كند. «احساس فاجعه» و «فاجعه‌انديشي» مخرب‌تر از خود فاجعه در اندازه طبيعي است. پس به عنوان يك بيمار سرطاني كه به حسب مطالعه و تجربه ابتلاي خويش به سرطان، آن را فاجعه نمي‌داند، بلكه احساس درماندگي در برابر آن را فاجعه مي‌بيند، مي‌گويم؛ «ذهنيت اجتماعي فاجعه» را كه از شهروندان با ظرفيت، سوژه‌هاي ويرانگر مي‌سازد، خطري براي امروز و آينده ايران بدانيم و راه گفت‌وگو‌هاي عملي و خلق اميد واقعي را بگشاييم.
 
سایر اخبار این روزنامه