زندگي در تاريكي هنگام سقوط حقيقت

اتفاقاتي كه در اين چند هفته رخ داده است از جهتي وجه اشتراك دارند و شايد بتوان گفت از جهت مورد نظر مثل همه اتفاقات تاريخ جديد ايران است. وجه تشابه آنها اين است كه هيچ‌گاه حقيقت آنها چنانكه شايسته است، حداقل در كوتاه‌مدت روشن نمي‌شود. در واقع هنگامي كه جامعه نيازمند دانستن حقيقت است در پرده پنهان مي‌ماند. براي نمونه درباره مرگ تاثرآور نيكا شاكرمي، مخالفان آن را متوجه حكومت مي‌كنند و دادسراي جنايي نيز توضيحات كاملا متفاوتي را مي‌گويد. اگر كسي حكومت را متهم كند حتما ناشي از دروغ‌پردازي و خباثت او مي‌دانند و مخالفان حكومت هم داوري معكوس دارند.
هنگام سقوط حقيقت در اين ميان آقاي وحيد اشتري هم گزارشي در اين زمينه تهيه كرده كه روايت رسمي را تقويت مي‌كند ولي او را هم محكوم مي‌كنند گرچه در ماجراهاي ديگر در كنار مخالفان و منتقدان بوده است. جالب‌تر از همه اينكه فارغ از اينكه حقيقت چه باشد هيچ تاثيري در داوري آنان نسبت به حكومت نخواهد داشت. در واقع درباره حقيقت موضوعي احتجاج مي‌كنند كه در داوري نهايي آنان نسبت به هم بي‌اثر است. اين يادداشت درصدد تاييد و رد هيچ كدام از دو ادعا نيست. من هم در هر مورد و بر حسب قراين ظني داوري خاص خود را دارم، چون مرجعيت و سازوكاري براي كشف حقيقت در جامعه وجود ندارد. مجادله درباره حقيقت اين واقعه به علت ساختاري بي‌سرانجام است و هركس داوري خود را خواهد داشت. اين وضعيتي تاريخي است و جديد نيست. مرگ غلامرضا تختي در سال ۱۳۴۶ و در هتل آتلانتيك تهران يك بمب خبري بود كه با توجه به سوابق او با رژيم شاه به سرعت به عنوان قتل و از جانب ساواك تلقي و شعارهاي گوناگوني در اين باره ساخته شد. در مراسم شب هفت او، دانشجويان برنامه مفصلي از ميدان شوش تا ابن‌بابويه برگزار كردند و همه بدون ترديد متفق‌القول بودند كه ساواك او را كشته. در حالي كه دوستان نزديك تختي مي‌دانستند او خودكشي كرده ولي گزاره قتل او چنان قوي بود كه كسي جرات بيان خلافش را نداشت. حتي اكنون هم پس از ۵۵ سال برخي همين عقيده را دارند. در هر حال در اين ماجرا سپهبد مقدم كه مقام وقت ساواك بود تعدادي از فعالان اصلي دانشجويي پلي‌تكنيك را كه در مراسم شب هفت فعاليت داشتند، احضار و مدارك و مستندات كافي ارايه مي‌كند كه تختي خودكشي كرده و ما او را نكشتيم. وصيتنامه تختي را نشان مي‌دهد كه دو روز پيش از خودكشي نوشته و ثبت شده بود. حتي توضيح مي‌دهد كه مهندس كاظم حسيبي را به عنوان وصي و سرپرست بابك تعيين كرده كه وصيت را اجرا كند، جالب است كه پسر مهندس حسيبي هم دانشجوي پلي‌تكنيك بوده است. با همه اين توضيحات دانشجويان با گزاره او همراهي نمي‌كنند. هنگامي كه نااميد مي‌شود با استيصال مي‌گويد كاري نمي‌توان كرد. فرزند خودم هم از من پرسيد كه بابا تختي را چگونه كشتيد؟  مي‌خواهم بگويم كه ريشه اين بحران در جاي ديگري است كه حكومت بايد به حل آن اقدام كند و نمي‌تواند انتظار داشته باشد كه مردم روايت آن را بپذيرند. اين مساله به تفاوت بنيادين در مفهوم اعتماد در جامعه سنتي و جديد برمي‌گردد. اين موضوع در مرگ آل‌احمد، صمد بهرنگي، دكتر شريعتي، مصطفي خميني، سينما ركس و موارد ديگر هم رخ داد. چرا؟ به چند دليل مشخص. آن حكومت رسانه آزاد براي كشف حقيقت و نهاد قضايي مستقل براي صدور حكم نهايي عادلانه در اختيار نداشت. يا به تعبير بهتر اجازه شكل‌گيري به اين دو نهاد را نمي‌داد. براي اينكه دوست نداشت بسياري از حقايقش آشكار و قانون حاكم شود. در چنين شرايطي حقيقت امري فردي مي‌شود. هر كس بر حسب سلايق و علايق و اطلاعاتش حقيقت را به گونه‌اي مي‌بيند. به تعبير ديگر حقيقت غايب شده يا به تعبير استاد شفيعي‌كدكني سقوط كرده و ارتباطش با واقعيت قطع مي‌شود. جامعه‌اي كه چنين باشد دچار از هم گسيختگي و فقدان بصيرت مي‌شود. هنگامي كه نتوان در مسائل مهم به حقيقت رسيد چگونه مي‌توان وحدت نظر پيدا كرد؟ در غياب اشتراك نظر جمعي نسبت به حقيقت يا به تعبير ديگر در غياب حقيقت اجتماعي، جامعه انساني دو يا چند پاره مي‌شود.  اگر حكومت مي‌خواهد كه مردم ادعاهايي كه حكومت حقيقت مي‌داند باور كنند، اعم از مورد مهسا اميني يا نيكا شاكرمي يا هر مورد ديگر، در اين صورت بايد شيوه‌اي مورد توافق براي كشف حقيقت را بپذيرد تا حقيقت همه امور مطابق آن كشف و داوري شود. حقيقت تجزيه‌پذير نيست. دريافت حقيقت كليت در هم تنيده است كه تابع روش معين تحقيق و شناخت آن است. اگر پوپري به موضوع نگاه كنيم بايد راهي براي نقض ادعاهاي حكومت باز باشد و حقيقت واقعي آن است كه كسي نتواند آن را نقض كند نه اينكه كسي مجاز به نقض و رد آن نباشد. در فضايي كه حقيقت جناحي و سياسي شود، زندگي عذاب‌آور و در تاريكي مطلق است.