این بهارِ به پهلو افتاده!

امید مافی
بهار پشت در است اما زمستان در پر و بالش نشسته و خیال آب شدن ندارد.کودک یتیمی که تنبک به دست در آن سوی میدان ونک، آدم های این شهر را با اطوارهایش میهمان خنده ای می کند،مثل قلب آسمان زمستانی ترک خورده و حوصله نو شدن و بهاری شدن را ندارد.  او این روزها در میان رقص شورانگیز ماهی قرمزها و بوی دل انگیز سبزه و سمنو از سپیده دمان تا شب بر تنبک عاریه ای اش می کوبد و پشت شیشه اتول ها نقش های تازه می آفریند تا رویاهایش تبخیر نشوند و دست آخر با یک مشت اسکناس به خانه کوچک جنوب شهر برگردد و برای مادر بزرگی که تنها مونس و ندیم این روزها و سال های خاموش اوست، ساندویچ بندری و دوغ آبعلی ببرد. کودک خسته جانی که ساعت تحویل سال را نمی داند و از قیمت سنبل و تخم مرغ رنگی بی خبر است این روزها لبخند مصنوعی اش بهار را نشان می دهد و هیزم خیالش در گرماگرم روزهای پرهیاهو یخ زده است. او فقط به این فکر می کند پول هایش را جمع کند و قبل از در شدن صدای توپ ها، بی آنکه گره واپسین کفن آرزوهایش بسته شود، یک دامن گلدار و یک روسری شبق برای مادر بزرگش بخرد و پیرزنی که آفتاب لب بوم است و صبح تا شب در گوشه خانه قلبش تیر می کشد را کمی شاد و خجسته کند. دنیا میان ای کاش ها همچون برق و باد می گذرد و بهار در طرفه العینی روی صندلی زمستان می نشیند، اما پسرکی که شادی هایش به اسکناس های مردمان بالای شهر بند است مدام می گوید چقدر زمستان طولانی است و چقدر روزها بلند. آنقدر بلند که او و تنبک کهنه اش انگار خبر مرگ فصل سرد را هرگز نخواهند شنید و پرده دل یتیمی که شب ها با خُلق تنگ پول هایش را با بی حوصلگی می شمارد قصد تکان خوردن ندارد. کاش روزگار کمی نگران چین پیشانی طفلی که در ده سالگی پیر شده و قلبش را پشت یک مشت استخوان قایم کرده، باشد. کاش سیر و سرکه در این روزهای برزخی کاری کنند که دل مرد کوچک برای بنفشه ها و لاله های واژگون غنج بزند. کاش عطر کاغذ رنگی در اوج بی سامانی در مشامش بپیچد تا به وقت تحویل سال به صنوبر پهلو افتاده بهار مغموم و مغبون بدل نشود.تو فقط بگو کاش...