رقص بسمل بر سنگفرش المعمداني!

زخم‌ها مرهم يافت و سكوت جاي درد و رنج و تعب را گرفت، وقتي بمب هزار تُني منفجر و هزاران تركش بي‌رحمانه پرتاب شد تا قلب‌ها در خون بغلتند و جان‌ها در طرفه‌العيني بي‌جان شوند. آري اينچنين بود عزيزم... آنجا جوان ساده‌دلي غنوده بود كه هنوز آخرين نامه‌اش به دست معشوقه‌اش نرسيده بود. آنجا كودكي خفته بود كه چشم‌انتظار عروسك كوكي و بادبادك‌هايش دست‌هاي استخواني‌اش را در بغل گرفته بود. آنجا در بيمارستان المعمداني هزاران طفل گريزپا در حسرت مادران خويش به زنبق‌هاي پرپر بدل شدند تا رد خون از نوار غزه تا گذرگاه رفح برجا بماند و كودكان خسته جان در آتش كين و كينه و حُقد به طرز وحشتناكي بسوزند.  حالا اما نه زخم‌هاي ناسورشان از كادر عكاسان بيرون مي‌زند و نه جسم نحيف و تب كرده‌شان به سجلِ خونين انسانيت ريشخند مي‌زند. حالا بدن‌هاي سوخته و استخوان‌هاي مشتعل بچه‌هاي آسمان تحويل پدران و مادران‌شان مي‌شود تا پرچم‌هاي سفيد در چهارگوشه گيتي جمع شوند و شميم زيتون تا اطلاع ثانوي به مشام هيچ تنابنده‌اي نرسد! 
جنگ ادامه دارد مادامي كه كلاس‌هاي درس جاي مسلخ را مي‌گيرند و هيچ‌كس پشت نيمكت‌هاي درهم شكسته ديكته عشق را نمي‌نويسد. حالا فقط مشقِ مرگ است كه روزي هزار بار مرور مي‌شود تا شايد جهانِ پرآشوب لختي به هوش بيايد و براي مغلوب‌ترين فاتحان دنيا چكامه‌اي با سطرهايي خيس و اشك آلود بسرايد. 
آنجا در فراسوي كرانه باختري خون‌هاي ريخته‌شده مجروحان، حريت و حميت را فرياد مي‌زنند و شروه‌خواني مادران داغدار زير گوش دردانه‌هاي‌شان در نماي دور چشم‌ها را از حدقه درآورده و در نماي نزديك مرگ دست در گردنِ نازدانه‌هايي كه رقص بسمل و سماع ابديت را پشت ديوار مينوي جاويد تمرين مي‌كنند، به وجدان‌هاي خواب‌زده پوزخند مي‌زند. 
درست به دقيقه اكنون ارواح سرگردان در خاكستر برجا مانده از بيمارستان المعمداني به جست‌وجوي اندكي آرامش شمع‌هاي روشني را مي‌نگرند كه نوباوگي و صباوت را در ميان ملافه‌هاي سفيد ديروز و پريروز و ملافه‌هاي خونين امروز جست‌وجو مي‌كنند تا شايد تكليف قساوت و شقاوت را در پهنه نفرين‌شده خاورميانه روشن كنند. آنجا پيراهن‌هاي پاره كودكانِ تمام شده در باد به طرز عجيبي هروله مي‌كنند تا جامه‌ها جاي پرچم‌ها و بيرق‌ها را بگيرند، در اين روزگار تلخ‌تر از هلاهل. در اين اوقات آكنده از شرنگ و شوكران!