عاشق گانگسترها هستم

شادی خوشکار | زنی با لباس بلند، با مداد سه رنگی که عمو از سفارت انگلستان آورده بود. نقاشی از آن روز در 5سالگی تا امروز که علی‌اکبر صادقی 80‌سال‌ونیمه است، او را جادو کرده. دبیرستان جم، آتلیه آواک‌هایراپتیان، دانشکده هنرهای زیبا، کانون پرورش فکری، ویترای و آتلیه امروزش در قیطریه همه قدم‌هایی بعد از آن نقاشی‌اند: «همیشه احساس می‌کنم بهترین کار عمرم همان نقاشی زن با لباس بلند است.»
مردی که در عکس‌هایش شکلک درمی‌آورد، چه در عکس‌های سه در چهار جوانی و چه در عکسی که همین چند ‌سال قبل محسن راستانی از او گرفته و به دیوار آتلیه‌اش زده: درحال زنجیر پاره‌کردن. نورهای طبیعی و مصنوعی در آتلیه تابلوها را روشن می‌کنند. سیب‌ها، کلاغ‌ها، سربازها، آدم و حوا، تابلوهای رنگ روغن و طراحی‌ها را. از گوشه‌ای می‌تابند بر صندلی لهستانی و میخ‌هایش که آرامش صندلی را مختل کرده‌اند. یک صندلی شکسته در گوشه‌ای از آتلیه، منتظر تبدیل به یک اثر هنری: «دوستی داریم که هرچند وقت یک‌بار اشیای شکسته و کهنه را برایم می‌آورد و می‌گوید برایت مریض آورده‌ام.»
گوشه پیراهن صادقی لکه‌ای رنگ زرد است، درخشان مثل رنگ‌های جیغ تابلوی آدم و حوا. پارچه‌ای روی میز کارش، طراحی شده و منتظر. اثر جدید. صادقی هنوز صبح‌ها از ساعت 10 تا یک‌ونیم و بعدازظهر‌ها از چهارونیم تا 8 شب کار می‌کند و آن‌قدر ایده دارد که فکر می‌کند عمرش به تمام آنها نرسد: «مثل یک معتاد که روز‌به‌روز موادش زیاد می‌شود من هم روز‌به‌روز شوقم به نقاشی زیاد می‌شود. من بسیار عادتی هستم و ساعت کارم تغییر نمی‌کند.»
جعبه آبرنگ را زیر بالشم گذاشتم


قلهک، محله کودکی، همان‌جا که بعدها در نوجوانی به دبیرستان رفت، دبیرستان جم. نقاشی روی دیوارها، با زغال، بی‌قراری‌های پدر از نقاش‌شدن اکبر و درس‌نخواندن و رفوزه‌ شدن، مرد معممی که یک روز عید به خانه‌شان آمد و پدر را آرام کرد: «این آقا عراقی بود، آدم عجیبی بود، صبح‌های جمعه لباس کارگری می‌پوشید و بنایی می‌کرد و عیدها از بالا تا پایین محله به خانه همه می‌رفت، چه فقیر چه ثروتمند و نقلی می‌خورد و عید را تبریک می‌گفت. 15-14ساله بودم، آمده بود خانه ما. پدرم گفت: حاج آقا من هرچه به اکبر می‌گویم نقاشی نکن حرام است، پی حرف من نمی‌رود. پارسال هم که رفوزه شد. این آقا دست کرد توی جیبش و عکسی بیرون آورد و گفت اکبرجان می‌توانی عکس مرا بکشی؟ گفتم بله حاج آقا. به پدرم گفت این علاقه‌مندی در آینده موفقش می‌کند.»
پدر کلکسیونر تمبر بود. اکبر کنارش می‌نشست و به دست‌هایی نگاه می‌کرد که تمبرها را جور می‌کنند. دانه‌دانه طرح‌ها را نگاه می‌کرد. نقاشی جای همه چیز را گرفته بود و همه آرزوها به آن ختم می‌شد، آرزوی یک جعبه آبرنگ در کودکی: «زمستان‌ها خیلی سرما می‌خوردم. دکتر گفته بود لوزه‌هایم بزرگ است و باید عمل شود. از عمل می‌ترسیدم. یک روز پدرم گفت اکبر اگر بیایی بیمارستان بانک ملی ایران لوزه‌هایت را عمل کنی، برگشتنی برایت یک جعبه آبرنگ می‌خرم. فردای عمل از فروشگاه لوازم تحریری در چهارراه مخبرالدوله یک جعبه آبرنگ 12رنگ پلیکان برایم خرید. تا شب از خوشحالی چندبار جعبه آبرنگ را بوسیدم. شب هم گذاشتم زیر بالشم که اگر یک موقع دزد آمد جعبه آبرنگ را نبرد.»
پدر عاصی بود. کلاس ششم متوسطه دو‌سال رفوزه شد و هر‌سال هم 5-4 تا تجدید داشت: «عکس پدر و مادر معلم‌ها را نقاشی ‌کردم و برای اولین‌بار یک ضرب قبول شدم.» زنگ‌های ریاضی و فیزیک ته کلاس سرش را زیر می‌انداخت که معلمی از او سوال نپرسد اما زنگ نقاشی، پهلوان کلاس بود. کلاس هشتم، معلمی به نام معین ‌افشار به کلاس آمد: «گفت بچه شلوغ نکن. بچه‌ها گفتند آقا فلانی نقاشی‌اش خیلی خوب است، معلم گفت ولی اخلاقش بد است و از کلاس بیرونم کرد. همین آدم بعدها خیلی به من کمک کرد. کتاب‌های جیبی هنرمندان خارجی را برایم می‌خرید. بعدها چون در شیر و خورشید کار می‌کرد، برای مبارزه با بی‌سوادی به من پوستر سفارش می‌داد. ویلونیست خوبی هم بود.»
 آیدین آغداشلو در خاطره‌ای از دبیرستان جم گفته: «سالی یک‌بار- به همت معلم نازنین‌مان آقای معین افشار که عمرش دراز باد- نمایشگاهی از نقاشی‌های بچه‌های نقاش- که تعدادشان هم چه زیاد بود- برگزار می‌شد و همیشه علی‌اکبر صادقی اول می‌شد و من دوم! جایزه هم اغلب یک جعبه آبرنگ بود و چند قلم‌مو و چند ورق مقوا.»
با نقاشی مرخصی می‌گرفتم
تابلوی فوق که از نظر شما می‌گذرد، نقاشی آقای علی‌اکبر صادقی است. آقای صادقی دانش‌آموز‌ سال دوم که در این دبیرستان مشغول تحصیل است، ذوق سرشاری برای تعلیم فن نقاشی دارد به‌طوری‌که ملاحظه می‌شود نقاشی فوق از یک دانش‌آموز‌ سال دوم بعید به نظر می‌رسد. امیدواریم که این هنرمند که آینده درخشانی در انتظار اوست، پشتکار خود را از دست ندهد. عکس او هم ضمیمه تابلو است. (سالنامه دبیرستان جم، ‌سال تحصیلی 1331- 1332)
«کلاس نهم رفوزه شدم.» معلم زبان دل خوشی از اکبر نداشت. وقتی هم بچه‌ها گفتند آن دو تصویر روی دیوارهای سالن تئاتر مدرسه تابلو نیستند و نقاشی‌های اکبر صادقی‌اند، باورش نشد. در آن سالن هم از بچه‌ها امتحان می‌گرفتند و هم جایی بود برای نمایش‌های دانش‌آموزی که اکبر برایش دکور می‌ساخت، گریم می‌کرد و گاهی هم نقش‌های کوچکی بازی می‌کرد: «چون لکنت داشتم نقش‌های کوتاه بازی می‌کردم.» پرتره بتهوون و پاگانینی با قابی دورشان و نخی که قاب را به میخ آویزان کرده، به دیوار سالن بود: «فامیلی‌اش گرجی بود و وقتی فهمید واقعا کار خودم است، صدایم کرد و برای تئاتر پارس که در آن کار می‌کرد، تابلویی سفارش داد. گفت یک نقاشی هم برایم توی بشقاب بکش. آن زمان برای یک مغازه کوچک تزیینی‌فروشی سر چهارراه مخبرالدوله عکس هنرپیشه‌های خارجی را توی بشقاب نقاشی می‌کردم و برای هرکدام 5 تومان می‌گرفتم. آقای گرجی که نقاشی را دید، 20 تومان گذاشت توی دستم. گفتم من پول نمی‌گیرم. گرجی معلم سختگیری بود، حتی سر کلاس وقتی جک می‌گفت اگر بچه‌ها می‌خندیدند جریمه‌شان می‌کرد. هم از او خجالت می‌کشیدم و هم این‌که ‌سال 32، 20 تومان خیلی پول بود. زنگ که خورد 20 تومان را برگرداندم لای بسته‌بندی چهارنخ بشقاب. زنگ بعد من را صدا کرد و اول محکم زد توی گوشم، گفت مگه نمی‌گویم این پول مال تو؟ و پول را برگرداند.»
دبیرستان جم با معماری مدرسه‌های فرانسوی در قلهک دانش‌آموزانی به خود دید که بعدها هنرمندان نامداری شدند: «عباس کیارستمی، آیدین آغداشلو، علی گلستانه، ناصر ملک‌مطیعی و آن یکی که در فیلم دایی‌جان ناپلئون بازی کرده. پرویز فنی‌زاده. مدرسه را جم، وزیر دربار رضاشاه ساخته بود.» امتحان‌های نقاشی، معین افشار روی تخته طرحی می‌کشید و شاگردان با نقاشی کلنجار می‌رفتند تا «اکبر نقاش» امتحانش را بدهد و برود بیرون پشت پنجره کلاس و آن‌جا به ‌جای بقیه‌شان هم نقاشی بکشد. پشت پنجره اکبر رویای یادگرفتن داشت، در آتلیه‌ای زیر دست استادی خبره. دوست پدرش که مهندس چاپ بود، به کمک آمد و او را به آواک‌ هایراپتیان معرفی کرد. پاساژ گیو در خیابان نادری که انجمن فرهنگی ایران و آمریکا هم در آن بود: «شبی که قرار بود فردایش به آتلیه‌ هایراپتیان بروم، از خوشحالی خوابم نبرد. آن‌جا ضمن این‌که یاد می‌گرفتم، وقتی هم کسی از او تابلو می‌خرید، من می‌گذاشتم توی ماشین و 5 ریال هم به من می‌دادند.»
کلاس یازدهم، 20روز از شروع مدرسه گذشته بود و اکبر هنوز آفتابی نشده بود: «بعد از 20روز که رفتم ناظم گفت بیرون. آمدم خانه تند‌تند یک نقاشی برایش کشیدم و خودم را زدم به گدایی. گفتم سرکار بودم برای خرج زندگی. قبول کرد.» همه آن 20روز را در نمایشگاهی در جلالیه- نزدیک خیابان کارگر- غرفه می‌ساخت و نقاشی می‌کرد.
شاگرد رفوزه مدرسه جم، در امتحان ورودی دانشکده هنرهای زیبا شاگرد اول شد. ‌سال 1337 با نصر‌اله افجه‌ای آتلیه‌ای در پاساژ 14 طبقه‌ای علمی معروف به برج ایفل تهران باز کردند. در همان پاساژ اصغر بیچاره برای ویترین فیلم‌های سینمایی عکس چاپ می‌کرد و صادقی نخستین پلاکارت سینمایی‌اش را برای فیلم ولگرد ساخت، با بازی ناصر ملک‌مطیعی: «مرتب کار تبلیغاتی و پوستر و جعبه‌سازی داشتم. صبح تا ظهر دانشکده بودم و ظهر تا 12-11شب کار می‌کردم. حتی‌ سال اول که بودم، برای ‌سال سوم- چهارمی‌ها هم کار می‌کردم. اولین استاد ما آقای حیدریان، شاگرد کمال‌الملک بود. 12‌سال دانشکده را طول دادم که سربازی نروم.» رئیس دانشگاه گفت یا پروژه‌ات را می‌دهی و می‌روی یا بیرونت می‌کنیم. دوسالی می‌شد ازدواج کرده بود و افشین پسر اولش به دنیا آمده بود: «پروژه را دادیم و رفتیم و گفتیم حالا کی می‌آید دنبال ما سربازی. یک روز دیدیم سربازی آمد دم خانه که غیبت داری. کلی پارتی‌بازی کردیم تا قبول کنند که مریض بوده‌ام اما بیمارستان ارتش عکسبرداری کرد و گفتند سالمی. البته آن دو‌سال سربازی هم خیلی خوب بود.»
ستوان‌دوم وظیفه، علی‌اکبر صادقی از همان روزهای آموزشی سربازی با نقاشی و کار هنری مرخصی‌های چند هفته‌ای گرفت. وقتی اسم افسرگروهان را با تعداد ستاره‌های پیراهنش روی پلاک چوبی ساخت و روی میزش گذاشت فرمانده صدایش کرد و سفارش 22 پلاک چوبی برای میز کنفرانس داد: «گفتم تیمسار این‌جا که نمی‌شود، باید بروم آتلیه، یک پولی هم بدهید که چوب‌ها را بخرم. بعد از یک هفته مرخصی بالاخره ده‌تا را بردم. گفتم باز هم مرخصی بدهید. تا روز آخر که زمان تقسیم‌بندی بود 20تایشان را ساختم.» همان وقت‌ها کار ویترای را به شیوه متفاوت شروع کرده بود و برای خانه تیمسار دیبا کار ویترای کرده بود: «خودم تیمسار را ندیده بودم، به مهندسش گفتم با تیمسار صحبت کن که من بروم نیرو هوایی. خیلی پکر بودم، زن و بچه داشتم و نگارخانه سبز را راه انداخته بودیم. یکدفعه دیدم سربازی با ماشین نیرو هوایی آمد و گفت صادقی! با پنج شش نفر ما را سوار کردند و بردند ستاد. دیبا گفت علی اکبر صادقی کیست؟ برو کنار بایست. در دفتر همین جا کار می‌کنی و یک هفته هم مرخصی داری. من را مسئول ماشین‌های اوزالید و چاپ کرده بود. برای کاخ وحدتی در دزفول می‌خواستند ویترای بگذارند. تیمسار گفت برای کار چی لازم داری؟ اندازه شیشه‌ها را پرسیدم و صورتحساب نوشتم و دادم. 5 تا ویترای بود که 6- 5 روز طول کشید. به تیمسار گفتم برای ساخت اینها 45 روز باید در آتلیه‌ام کار کنم. بعد از یک ماه و نیم یک ماشین نیروهوایی آمد به آتلیه‌ام و گفت تیمسار کارت دارد. پرسید ویترای‌ها چطور شد؟ گفتم اگر 15 روز دیگر مرخصی بدهی تمام می‌شود. گفت می‌روی دزفول آن‌جا تمام می‌کنی. چله تابستان بود. گفتم تیمسار اگر ممکن است یک هفته از مرخصی سالانه‌ام را به من بده. قبول کرد. یک روز دیگر رویشان کار کردم و بقیه مرخصی را با خانواده رفتیم شمال، دریا.»
تفنگ دستم نگرفتم
دو پادشاه تصمیم به جنگ می‌گیرند و توپخانه‌ها را پر می‌کنند. شب بچه‌های دو شهر دست به یکی می‌کنند و جای توپ‌ها گل و پرنده می‌گذارند. جنگ شروع می‌شود و آسمان دو شهر پر از گل و پرنده می‌شود. سازنده انیمیشن گلباران می‌گوید در سربازی تفنگ دستم نگرفتم و یک شب هم نگهبانی ندادم. چهار پنج ماه از سربازی مانده بود. ستوان دوم وظیفه در عکس سربازی‌اش شکلک درآورده. نامه‌ای از کانون پرورش فکری روی میز تیمسار رسید، صادقی را صدا کردند: «شیروانلو تصاویر پهلوان پهلوانان را دیده و گفته بود صادقی بیاید. تیمسار گفت می‌خواهی بروی؟ گفتم بالاخره آن‌جا کار هنری است و بیشتر به دردم می‌خورد. گفت هر جور دوست داری.»
روزها شکل دیگری گرفتند. صبح‌ها در آتلیه و عصرها تا ساعت 12- 11 شب در کانون روی نخستین تجربه کار انیمیشن کار کرد. هفت شهر که صدای شاملو روی آن آمد: «اصلا نمی‌دانستم انیمیشن چیست. مطالعه سینمایی کردم و یاد گرفتم. اول طراحی می‌کردم، از حرکت‌ها تست می‌گرفتم و بعد آن را روی تلق کار می‌کردم. یک‌سال بعد من فیلم گلباران را شروع کردم ولی در فیلم گلباران یک اشتباه کردم، حسین سماکار یک داستان یک صفحه‌ای به من داده‌ بود که برایش استوری برد ساختم و بقیه کارها را خودم انجام دادم اما یادم نبود که سناریست با کسی که قصه را می‌گوید فرق دارد، اسم او را به‌عنوان سناریست نوشتم که جایزه بهترین سناریو را هم در نیویورک گرفت.»
انیمیشن‌های صادقی شبیه انیمیشن‌های والت دیزنی نبود. روزنامه‌ها می‌نوشتند این فیلم‌ها مثل صنایع‌دستی است: «بعد می‌رفت آمریکا جایزه اول می‌گرفت و روزنامه‌ها حرفشان را عوض می‌کردند. من خیلی ایرانی کار می‌کردم. جان‌هالاس که تاریخ انیمیشن جهان را نوشته عکس کارهای من را گذاشته و گفته تکنیک متفاوتی دارد. یک بدعت‌گذاری انیمیشن است.»
یک سبد سیب
تابلویی را نشان می‌دهد: به من می‌گویند نقاشی‌هایت قهوه‌خانه‌ای است. کجای این نقاشی قهوه‌خانه‌ای است؟
سر و کله پهلوانِ روی جلد کتاب «پهلوان پهلوانان» در نقاشی‌های دیگر صادقی هم پیداست، سربازی شبیه آن در نقاشی ادوارد مونک ایستاده و متفکرانه به جیغ نگاه می‌کند. در مجموعه میخ‌ها چهره‌اش گم می‌شود و دوباره به مجموعه نقاشی‌های «عشق و جنگ» برمی‌گردد. گاهی چهره‌اش شبیه نوازنده‌ای است در تابلوی سه لتی بالرین، خنیاگری غمگین. یا در خطوط سیاه طرح‌هایی که در سفرها کشیده. امضای صادقی پای هر تکنیک و قصه‌ای معلوم است. کتاب‌های چاپ سنگی، پرد‌ه‌خوانی‌های خیابان‌ها و نمایش‌های قهوه‌خانه‌ای در آثار صادقی تبدیل به نقاشی‌هایی شدند که فقط مال اوست: «زمانی که هنوز دانشکده نرفته بودم بیشتر کپی می‌کردم. ولی بعدها تلاش کردم همان نقاشی‌های قدیمی را مدرنیزه و جور دیگری کار کنم. در هر صورت گذشته‌ آدم تأثیر زیادی دارد.»
صدسال تنهایی را در 30سالگی خواند وقتی تازه کار سورئال را شروع کرده بود: «دیوانه شدم. از خودم می‌پرسیدم این چه مغزی دارد. بعد از آن دیگر ترسیدم کتاب بخوانم که روی کارم تأثیر بگذارد. من باید ایده‌های خودم را پیاده می‌کردم نه این‌که دیگران رویم تأثیر بگذارند. صدسال تنهایی می‌خواست تأثیر بگذارد. اما این کتاب، کتابی نیست که آدم یک‌بار بخواند.»
 چند بار خواندید؟
- یک‌بار. یک‌بار هم کوری را خواندم که خیلی تاثیرگذاشت. روی نقاشی‌های سورئالیست‌ها خیلی مطالعه تصویری می‌کردم ولی سعی می‌کردم خودم باشم. تکنیک‌های مختلف کار کرده‌ام و هر چند‌سال یک بار دنبال یک کار تازه می‌روم.
صادقی هر بار یاد شعر نیستان مولوی می‌افتد در آن‌هزار ایده می‌بیند: «هر نی‌ای شمع مزار خویش شد. مولانا برایم وحشتناک عجیب است. دو‌سال پیش بیشترین کتابی که در آمریکا فروش رفت مثنوی معنوی بود. فقط همین یک بیت را ببینید، چطور توانسته به این فکر کند که نی شمع مزارش می‌شود. سهراب را هم خیلی دوست دارم، شعرهایش زندگی من است. دختر همسایه فقه می‌خواند، می‌چرد گاوی در کرت. همه اینها برای من اتفاق افتاده. یک سبد سیب.»
نقل‌قولی از زرین‌کلک می‌آورد که «ادبیات ما آن‌قدر تصویرگری دارد که اگر ‌هزار ‌سال بگذرد و‌ هزار نقاش آنها را تصویر کنند، نمی‌توانند آن را تمام کنند. » و می‌گوید: به خلیج همیشه فارس سوگند می‌خورم که ایران را خیلی دوست می‌دارم.
می‌گوید من همیشه از صبح تا شب نقاشی می‌کردم. در قدیم روزی 12- 10 ساعت و از همسرش اشرف بنی‌هاشمی می‌گوید که «بهترین زن دنیاست. همه این سال‌ها کارگردان زندگی بود. درس خواندن بچه‌ها را کنترل کرد و فرستادشان خارج. »
 چطور با همسرتان آشنا شدید؟
- 25سالم که شد پدرم گفت اکبر دیگر وقت زن گرفتنت شده. یک روز زنگ زد آتلیه گفت امشب می‌رویم خواستگاری. یک کت و کراوات در آتلیه گذاشتم برای این روزها. گفتم اگر من میوه‌ای را گاز زدم بدان که خوشم آمده. هر بار هم با یک بهانه قبول نمی‌کردم. اما آخرین خانه که رفتیم، تا نگاه کردم یک دل نه صد دل عاشقش شدم و سیب را طوری گاز زدم که هسته‌هایش را هم خوردم.
من معلم نیستم+__
گاهی نیمه‌شب با یک ایده بیدار می‌شد و در دفترچه‌ای کنار تختش می‌نوشت. گاهی در تاریکی نقاشی می‌کرد: «نخستین جرقه که در ذهن آدم می‌آید همان هنر است، بقیه‌اش این است که چقدر به مبانی و صنعت هنر وارد هستی.» گاهی جوان‌ها کارشان را به او نشان می‌دهند و می‌پرسند چرا کلاس نمی‌گذاری: «لزومی ندارد. هنر یک مقداری‌اش یاددادنی است که خیلی‌ها می‌توانند یاد بدهند. من معلم نیستم. » صادقی از دو تجربه تدریسش در دانشگاه راضی نیست. می‌گوید شاگردان تنبل‌اند: «یک موضوع خیلی کوتاه را برای تصویرگری دادم و سه ماه طول دادند تا آماده کنند. این کار دو روز است. بعد هم دوست ندارم استخدام جایی باشم. برایم زجرآور است.»
 در سفرهایتان به موزه‌ها و گالری‌ها هم سر می‌زنید؟
- زیاد. وقتی هنرهای عجیب را می‌بینم، کارهای میکل آنژ و داوینچی و مکس ارنست را، خجالت می‌کشم و دو سه روز نقاشی نمی‌کنم. بیخود نیست از میان هزاران تابلو کار معروف داوینچی به موزه می‌رود.
یکی از گالری‌های موزه‌ هنرهای معاصر پر از کارهای میخی صادقی بود. صندلی‌ها، گلدان‌ها، سربازهایی با چهره‌های پر از میخ. «امروزه نوآوری در هنر خیلی مهم است. کاری که شما را به تفکر وادارد و شب نتوانی از فکر کردن به آن بخوابی، هنر همین است. شما ممکن است یک آجر را بچسبانید روی بوم سه متر در سه متر.»
نمایشگاه آثار صادقی در موزه هنرهای معاصر آرزوی او را به‌عنوان یک هنرمند برآورده کرد. این‌که زمانی که زنده است برایش بزرگداشت بگیرند: «آن‌قدر عکس می‌گرفتم که خسته می‌شدم. در یک بعدازظهر هزارتا عکس گرفتم. من مدیون مردم و مخصوصا جوان‌ها هستم. با شوق و ذوق همه را دوست دارم. حتی عاشق گانگسترها هستم. برای این‌که اجتماع او را گانگستر کرده. باید محیط را درست کنیم. به هم عشق بورزیم. اگر شما دست من را ببرید فردا صبح که می‌بینمت حتما بهت سلام می‌کنم و می‌گویم صبح به خیر.»