دیروزهای عاشقی، درد احتکار، اختلاس، ریا و حقوق‌های نجومی را این روزها بیشتر کرده اند

چرا شرم نمی‌کنیم از شما؟
حمیدرضا عظیمی‪-‬ عکس‌ها مثل زندگی می‌مانند؛ خیلی شبیه است. کنار هم که می‌گذارید، مثل پازلی که تکمیل شود، می‌شود خود زندگی! شاید زندگی‌ای که تکه‌هایی از آن نیست، انکار که تکه‌هایی از آن گم شده. دنبالش که بگردید مثل شنا کردن در دریاست، وقتی دنبال گوهر باشید. عکس‌ها را نگاه می‌کنید و در آنها غرق می‌‍شوید. می‌روید به عمق خاطرات، یا عمق حال و هوای زندگی گذشته. غور در خاطرات مثل شنا می‌ماند؛ در دریا. می‌روید به عمق، تا گوهری از گذشته صید ‌کنید؛ نفستان کفاف نمی‌دهد. از این عکس به آن عکس گذشته را وامی‌کاوید. می‌آیید روی سطح، نفسی می‌گیرید و دوباره غور می‌کنید.
این روزها؛ روزهای سختی است. مثل امتحان می‌ماند. امتحان ماندن و ایستادن یا زدن زیر میز شرافت و رفتن و سیِ خود شدن! چرا قلنبه حرف می‌زنیم؟ چرا سر راست سراغ آنچه که باید نمی‌رویم؟!
این روزها معیشت به تنگ آمده و گروهی هم بر موجِ تنگی معیشت مردم سوار شده‌اند. اخبار را که می‌خوانید یک دوجین خبر می‌شنوید که یکی برنج احتکار کرده و دیگری روغن. یکی اسباب منزل خلق الله را به گروگان گرفته و دیگری بر موج گرانی مسکن سوار شده است. دراین میانه خبر احتکار 3600 تن برنج و کشف آن از یک انبار هم، در نوع خود جالب بود. کاشف به عمل آمده که احتکار کرده‌اند و مکه هم رفته‌اند!


همه این تصاویر از جلوی چشم، مثل فیلم می‌گذرد. تک فریم‌هایی از داخل این فیلم بیرون می‌آید، جلوی چشمت چرخی می‌خورد و زجرت می‌دهد. ناگاه مثل همان شنا کردن در دریای خاطرات، رفتن به عمق و گیر آوردن چند گوهر، قطعاتی از عکس‌ها ثبت شده همین مردم، جلوی چشمت حاضر می‌شود. حالت خوب می‌شود و اشک‌هایت می‌ریزد. افسوس می‌خوری و یک دنیا سوال جلویت رژه می‌رود؛ که چرا اینطور شد.
آن عکس‌ها را دیده‌اید؟ عکسی در جزیره مجنون. در میان نیزارها. اسلحه کلاشِ زنگ زده، آن وسط از درون زمین بیرون آمده و خود را فریاد می‌کند. استخوانی خود را به آن گره زده و انگار هنوز اسلحه را در دست دارد؛ به او گفته بودند اسلحه ناموس است؛ رهایش نکن و او هم تا حال رها نکرده است. صدایی انگار دارد از پشت سال‎ها فریاد می‌زند که: من بودم. من هنوز هستم. من اینجایم.
استخوان دارد فریاد می‌زند که «آی محتکر مرا ببین. من هنوز اینجایم. لای خاک‌های این سرزمین. من همانم که برای این ملت؛ برای سربلندی‌اش هنوز با یک جمجمه، با یک استخوان ساقِ دست ایستاده‌ام تا به شما یادآوری کنم که بر مردم کشورم چه گذشته است!»
آلبوم خاطرات را ورق می‌زنیم. روی عکسی دیگر مات می‌مانید. انگارسفره‌ای سفید پهن است. مادری خم شده و دارد روی سفره را می‌پاید. بزم است انگار. فصل سورچرانی! در این سفره برای او چیزی البته نیست. جز استخوان برای او نگذاشته‌اند. انگار که گوشت‌هایش را خورده‌اند و برای مادر فقط استخوان‌ها باقی مانده است. مادر دارد سفره را جمع می‌کند.
معلوم نیست چرا آن حرف در گوش زنگ می‌زند که «سهم‌مان را از سفره انقلاب برداشته‌ایم. حقمان بود. زحمت کشیده‌ایم!».
چیزی دیگر نمی‌ماند رمق دیدن عکس‌های دیگر نمانده. ذوق با ما یار نیست. دوباره تصویر انبارهای پر از مایحتاج مردم، جلوی چشم ظاهر می‌شود. انبارهای شیر خشک، انبار برنج وانبار ... معلوم نیست چرا یاد آنهایی به ذهن می‌آید که یکی حقوق 20 میلیونی برای خود تدارک دیده و دیگری حقوق 50 میلیونی. راستی قیمت خدمت این روزها چند است؟ ارقام اختلاس‌های 3 هزار و 8 هزار و ... دوباره در ذهن زنده می‌شود و چشم‌ها صفرهایش را می‌شمارد..
سوت افتاده توی سر. سر سرسام گرفته. خدمت توی سر می‌خورد. سرم. سرم سرم. عرق می‌کنم. شرم یادم می‌آید. شرم را چند باری می‌نویسم. برای که؟ خودم هم نمی‌دانم.