جامعه بی‌تفاوت، آدم‌های رباتیک

مینو بدیعی‪-‬ صدای آژیر ماشین‌های آتش‌نشانی گوش فلک را کر کرده بود‌. از بین ترافیک درهم گره خورد نزدیک تونل رسالت، خودروها مانند مارهای زخمی به خود می‌پیچیدند‌. راننده خودرو پیوسته با عصبانیت سخن می‌گفت«این چه وضعیه باید یک فکری برای این تونل بکنند و لااقل در جای دیگری این تونل را گسترش و توسعه دهند.»
مانند یک کارشناس نظر می‌داد‌. همه ما؛ آری همه ما مردم عادی، کارشناس همه مسائل هستیم و من یاد سال‌های دور و گزارش‌نویسی مداوم در روزنامه می‌افتم که از جنوب تا شمال شهر و از شرق تا غرب، مردم چه اطلاعات نابی درباره مسائل و مشکلات مختلف به من می‌دادند، از گرانی، تورم، فقر و بی‌عدالتی، عملکرد نابه‌هنجار مسئولان و از همه چیز و همه چیز‌...
ناگاه راننده داد کشید:«فهمیدید یک مرد ۴۵ ساله در تهران خودسوزی کرد و می‌خواست فرزندش را هم آتش بزند که‌...»
ناگاه ذهنم در هم ‌ریخت. دیگر صدای راننده را نمی‌شنیدم‌. فقط به این فکر می‌کردم که چرا دهشتناک‌ترین حوادث دیگر حسی را در من برنمی‌انگیزاند. دیگر چرا این‌قدر در مسائل شخصی فرو رفتم که نمی‌بینم که هنوز هم کودک رحمان با یک تب دوروزه می‌میرد و همین کودک دیگر پوشک ندارد، پزشک ندارد، خانه ندارد. خاله‌اش معتاد شده و در وانفسای وحشتناک میدان هرندی و در بیغوله‌های فقر تن می‌فروشد و از بیماری ایدز می‌میرد‌. چرا دیگر صدای احمد شاملو با فغان یک نسل و نسل‌های از دست رفته در گوشم نیست که نازلی سخن نگفت، وارطان سخن نگفت و..‌.


یک‌دفعه ویراژ یک خودرو پورشه در آن ترافیک عظیم و در گیرودار ترافیک وحشتناک صدای من و راننده را با هم در می‌آورد‌. هردو می‌گوییم:«انگار خیابان را خریده است!»
راننده در وانفسای ذهن آشفته من پشت پراید قراضه‌اش سخن می‌گوید:«شهر را به لجن کشیده‌اند.»
اینها کی هستند و من یاد اثری از فریدون تنکابنی که سال‌ها قبل خوانده‌ام می‌افتم: «پول تنها معیار ارزش‌ها.»
و این بار با صدای بلند می‌گویم «پول» و «پول» و مرتب تکرار می‌کنم. راننده جهاندیده ادامه می‌دهد «قدرت»، «قدرت»‌...عجب زور و زر و تزویر دکتر علی شریعتی به یادم می‌آید‌.
ذهنم این بار فریاد می‌کشد:«چرا نمی‌نویسی، چرا؟»
می‌خواهم ذهنم را از مغزم در بیاورم و آن را به سمت خودسوزی آن مرد ۴۵ ساله که پدر یک خانواده بوده ببرم و می‌برم‌.
بی پولی، حتما اخراج از سازمان و محل کار مربوطه یا بیکاری بی‌پایان کلافه‌اش کرده است‌. حتی نانی برای خوردن ندارند. همه انواع و اقسام کالاها که به وفور یافت می‌شوند با قیمت‌های عجیب و غریب در برابرش ظاهر می‌شوند‌. چاره را در خودکشی و مردن می‌بیند، اما بعد از او کودک خردسالش چه کند؟ او را هم بکشد و بنزین به سرش بریزد و در یک لحظه جزغاله شوند‌. مردم و جامعه هم ببینند‌. دیگر بس‌مان است‌. مرد می‌آید با بنزین و کبریت در دست که در یک ثانیه جلوی مردم خود را آتش بزند، شاید وجدان عمومی جامعه بیدار شود، اما هیچ‌کس بیدار نمی‌شود‌. مرد ۵۰درصد بدنش سوخته و با سوختگی عمیق و مردم بیشتر نظاره‌گر بودند و فقط عده کمی او را نجات دادند، اما چه نجاتی‌. بیشتر کودکش را نجات دادند‌. هم اکنون با ۵۰ درصد سوختگی عمیق در بدنش چه کند‌. او علنا مرده است‌. بگذار بمیرد. من این را باصدای بلند تکرار می‌کنم‌. راننده که پیوسته در حال شکایت است فکر می‌کند دیوانه شده‌ام‌. با نگاهی عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند و بعد به غر زدنش ادامه می‌دهد‌.
می‌خواهم وسط این‌همه شلوغی ترافیک از خودرو پیاده شوم و تا مرز بی‌نهایت بدوم‌. بدوم و بدوم‌...کجا ناکجاآباد؟
سرم به دوران افتاده، می‌خواهم داد بزنم چرا روزنامه‌ام را از من گرفته‌اید و یاد چشم‌های دریده آدمی می‌افتم که روزنامه‌ام را از من دزدید.
احساسات در من غلیان می‌کند‌. راننده به من دلداری می‌دهد‌.
ای لعنت بر من گزارش‌نویس با این‌همه ادعا که چاره‌ای برای این مردم ندارم‌.
راستی را چرا این‌همه بی‌تفاوتی. پورشه گرانقیمت با همه زورش از ترافیک جلو زده است‌. پراید ما یعنی پراید راننده میانسال انگار بین ماشین‌ها له شده است‌. مرد سوخته در بیمارستان خفته است و در انتظار مرگ. آژیر ماشین‌های آتش‌نشانی پیوسته شنیده می‌شود‌. کجا آتش گرفته پاساژی در خیابان بهار‌. چهره ناموزون جورج واشنگتن نخستین رئیس جمهور آمریکا روی دلار یا بنیامین فرانکلین کاشف الکتریسیته در زمین آن‌هم بر روی دلار جلوی چشمانم رژه می‌رود‌. دلار کثیف و لعنتی‌. من همان ریالم را می‌خواهم‌. انگار دیوانه شده‌ام مردم،
مردم من‌....