شاه تنها !

در میان فعالان انقلاب57 چه آنها که سال‌ها مبارزه کردند و چه آنان که با خیزش مردم به انقلاب پیوستند کمتر دیده شده است که کسی اصل ضرورت انقلاب را نفی کند. شاه نه تنها راه‌های اصلاح نظام خویش را یکی پس از دیگری بسته بود بلکه مثل پدرش با روشی دیگر به پاکسازی اطراف خود پرداخته بود. هنگامی که مردم به خیابان‌ها آمدند تقریبا هیچ سیاستمدار وهیچ نخبه مستقلی که دارای وزن و اعتباری در میان مردم باشد وجود نداشت تا بخواهد و بتواند واسطه‌ای میان جامعه وشاه باشد. شاه بدون اینکه بداند یا بخواهد خود را تمام عیار در مقابل مردم قرار داده بود. یک رئیس حکومت بود در یک سو و یک جامعه با انبوهی از نخبگان وروحانیون و روشنفکران و دانشگاهیان و هرکس که وزنی داشت در سوی دیگر. همه راه‌های اصلاح از سوی دلسوزان جامعه پیموده شده بود و همه تلاش‌ها با بن بست کامل روبه‌رو شده بودند. شاهی که گوش شنوایی نداشت و در همه امور دخالت می‌کرد و قائل به فر ایزدی خود بود و حتی اطرافیانش جرأت بازگویی واقعیات جامعه را به او نداشتند ناگهان با بهمنی از واقعیات روبه‌رو شد و خیلی دیرتلاش کرد تا صدای مردم را بشنود. مصاحبه‌ها و سخنان او بعد از به اوج رسیدن انقلاب کاملا روشن می‌سازد که وی در بهت و حیرت فرو رفته بود. او باور نمی‌کرد که چه خشم و نارضایتی عظیمی را در مقابل خود به‌وجود آورده است و چه سان این همه از دید او مخفی شده بودند! شاه پیش از درک فیزیکی تنهایی خود کاملا تنها شده بود. عاقبت باور کردن چاپلوسی‌ها و تملق‌ها و خدایگان خوانده شدن‌ها، نتیجه‌ای جز این نمی‌توانست داشته باشد. یکی از وزیران آن رژیم که از قضا همچنان خود را عاشق شاه می‌دانست در مصاحبه با شبکه بی‌بی‌سی با کمال صراحت گفت (قریب به مضمون) ما از طریق نگفتن واقعیت‌ها به شاهنشاه و تایید نظرات غلط او و ترس از خشمش به او خیانت کردیم. ما باید همه تبعات منفی مخالفت را به جان می‌خریدیم ولی واقعیات را به او می‌گفتیم. شاید براثر دانستن این معنای بزرگ و کلیدی از سوی رهبر فقید انقلاب بود که وقتی با تمجیدهای مبالغه‌آمیز مرحوم فخرالدین حجازی روبه‌رو شد، گفت: «من خوف این را دارم که مطالبی که آقای حجازی فرمودند درباره من، باورم بیاید. من خوف این را دارم که با این فرمایشات ایشان و امثال ایشان، برای من یک غرور و انحطاطی پیش بیاید. من به خدای تبارک و تعالی پناه می‌برم از غرور. من اگر خودم برای خودم نسبت به سایر انسان‌ها یک مرتبتی قائل باشم، این انحطاط فکری است و انحطاط روحی». آری اگر کسی باورش بیاید که فر ایزدی دارد، که شایسته حکمرانی ابدی است، که از دیگران بهتر و بیشتر می‌داند و می‌فهمد در خطر انحطاط قرار می‌گیرد و کشوری را در معرض نابودی قرار می‌دهد. مشکلات رژیم گذشته اساسی بود چنانچه با اقدامات فرعی و سطحی قابل رفع نبودند، شاه در حدود سال‌های 52 تا 53 رسماً اعلام کرد اگر دولت در مبارزه با گرانفروشي موفق نشود، ارتش عهده‌دار اين کار خواهد شد. به همين خاطر شاه اصل چهاردهم را که مبارزه با گرانفروشي و کنترل قيمت‌ها بود به انقلاب سفيد اضافه کرد. چنین برخوردی نشان می‌دهد که تلقی او از مشکلات جامعه و معضلات اقتصادی تا چه حد سطحی وغیر کارشناسی است. حالا همه می‌دانیم که اگر نارضایتی عمیق و گسترده مردم از طریق یک اپوزیسیون قوی با انبوهی از شخصیت‌های برجسته و صاحب اعتبار از بازرگان گرفته تا طالقانی، از بهشتی تا منتظری و در رأس آنها یک مرجع تقلید شجاع رهبری نمی‌شد، شاید سقوط شاه به تاخیر می‌افتاد ولی از درون فرو می‌پاشید ودر غیاب یک رهبری فرهمند ایران دچار هرج ومرج می‌شد. انقلاب ثابت کردکه رفتن شاه محتوم بود، مگر اینکه خیلی زودتر شاید سال56 یا حتی سال55 تن به اصلاحات جدی می‌داد. تن دادن به یک انتخابات آزاد و سالم مجلس شورای ملی یک اقدام کاملا نجاتبخش بود که البته اراده‌ای بزرگ، فهمی عظیم، آینده نگری سترگ و شجاعتی تاریخی طلب می‌کرد. به غیر از چنین اصلاحاتی بزرگترین و هوشمندانه‌ترین سرکوب‌ها شاه را نجات نمی‌داد. سرکوب حتی اگر به حمام خون مبدل می‌شد تنها می‌توانست سقوط نظام شاهنشاهی را به تاخیر بیندازد ولی نجاتش نمی‌داد. چه بسا جنگ داخلی می‌شد، جنگی که با خصوصیات اخلاقی شخص شاه از پسش بر نمی‌آمد.
* روزنامه نگار