روزنامه همدلی
1398/10/14
فروتنی، سلحشوری و تدبیر
بیژن کیامنش- همه بچههای جنوب میدانستند که حاج قاسم فقط با شهادت به شهرش باز میگردد. با لشکر ثارالله به جنوب آمده بود و یک لحظه آرام و قرار نداشت.سپاه سوم صدام به همراه چند لشکر بعثی که به مدرنترین سلاحهای روز مجهز بودند، با عملیات کربلای 5، به آن سوی خطوط گریخته بودند. اما شب و روز منطقهای به وسعت خطوط دفاعی خوزستان را زیر آتش سنگین گرفته بودند. شدت آتش بعثیها در آن عملیات هنوز باور کردنی نیست، زیرا مانند باران بر سر بچههای رزمنده ما گلوله و توپ میریختند.
صادقانه میگویم که اگر پاتکهای سنگین بعثیها، که به دلیل واکنشهای متهورانه بچهها انجام میگرفت؛ بازگو شود، ممکن است که از سوی برخی از مخاطبان کمتر آشنا با صفت اغراق مواجه شود. اما به راستی که چنین نیست.
شهامت و دل پرشور بچههای عاشورا و ثارالله پیوسته مرا شگفتزده میکرد، اما دلیری و پایمردی همین بچهها که با کمترین امکانات و حتی با دست خالی، مجهزترین لشکرهای آن روزگار را زمینگیر کرده بودند، علت دیگری هم داشت و آن وجود حاج قاسم سلیمانی بود.
حاج قاسم شخصیتی وسیع داشت؛ آرام، صبور و پر متانت بود. خلاقیتهای ذهنیاش اعجابآور بود، به طوری که با تاکتیکهای انعطافپذیر پیوسته فرماندهان دشمن را غافلگیر میکرد. مهارتش برای برقراری ارتباطات بر روح بزرگش متکی بود. این ویژگی، ابعاد کاریزماتیک شخصیتی، او را به نقطهای رساند که قادر بود دشواریهای چندین کشور را با تدبیر و به خوبی حل و فصل کند.
اما روزهای کوتاه دی ماه سال 65 تا دیماه 98 برای من به اندازه یک پلک زدن است؛ انگار خوابی بود که ذهن من قادر به فهم عمیق گذرا بودن آن نیست. کربلای5 که با آتش، سلحشوری و حماسه روایت میشود، مردی را در کانون خود داشت که نبوغ نظامی و روح فروتنش او را برترین اسطوره این سرزمین خواهد کرد.
اما واقعیت آن است که بچههای جنوب همان زمان هم او را به عنوان اسطوره بزرگ میشناختند.
از صبح منتظرش بودم، رفته بود خط مقدم... انتظارم طولانی شد... نیامد... شب هم همینطور به انتظار گذشت. به بچههای ثارالله گفته بودم که میخواهم با حاجی مصاحبه کنم. یکی از بچههای لشکر گفت:«ممکن است 3 یا 4 صبح بیاید، اما نمیماند؛ زیرا در کلهگاوی شلمچه جلسه صبحگاهی دارد.» اما 3وربع نیمه شب از خط برگشت... به سمتش رفتم... غرق خاک بود و چشمهایش از خاک و بیخوابی میسوخت.
یک تکه خون بود. خسته هم بود. بچههای لشکر میگفتند سه شب است که نخوابیده... با این وجود جلو رفتم و گفتم:«خبرنگارم.» با لحنی شوخی گفت:«وقت گیر آوردی؟» و بعد با لحنی جدی گفت:«چیزی برای گفتن ندارم. کار را این بچهها میکنند.» با احترام گفتم:«سردار، این هم کار من است، البته با بچهها هم حرف زدم.»
چشمهایش را از خاک و خون پاک کرد، بعد به سمت نهری رفت که کنار ما میگذشت. صورتش را شست. یکی از بچهها به سویش رفت و زیرگوشش چیزی گفت.
حدس زدم وقت جلسه را به ایشان یادآوری کرد. لبخند ملایمی روی صورتش نشست. به سمت من آمد و گفت: «من هیچ وقت مصاحبه نمیکنم، اما چونکه معطل شدی، بعد از جلسه گپی با هم میزنیم.» سوار خودرو شد و رفت.
هنوز یک ربع به شش صبح مانده بود که یکی از بچهها روی شانهام زد و با لبخند گفت:«حاجی منتظر شماست.»
زیر درختی نشسته بود. صورتش بسیار خسته، اما روشن بود. وقتی مرا دید لبخند زد و سینی نان و پنیری را جلوی من گذاشت و بعد بلند شد و در یک شیشه مربا برایم چای ریخت... بعد از همه جا حرف زدیم، الا مصاحبه. وقتی که از او دور شدم، فقط یک جمله در باره او به ذهنم رسید:«فروتنی، سلحشوری و تدبیر.» آنگاه با خودم گفتم:«ایران همواره آسیبناپذیر است.»