... و پایان این سودا

محمدعلی صمدی*: سوابق ارتباط مجاهدین خلق با حکومت عراق، به پیش از انقلاب اسلامی بازمی‌گشت و سال 62- همچنان که گله‌گذاری‌ها و جدا شدن‌ها ادامه داشت- مذاکرات رجوی با بعثی‌ها از طریق «طارق عزیز» (وزیر خارجه عراق) در پاریس و دیگر کانال‌های ارتباطی‌اش با رژیم صدام، جهت استقرار منافقین در خاک عراق آغاز شد. بنی‌صدر با چنین اتحادی به صراحت مخالفت کرد اما رجوی بدون شرم، اوهام به هم بافته‌اش را برای او شرح داد: «ما یک تکه زمین داشته باشیم در مرز ایران و آنجا مستقر بشویم، فراخوان می‌کنیم و اقلا یک میلیون نفر می‌آیند به مرز. بعد با این نیروها می‌رویم تهران را تصرف می‌کنیم». بنی‌صدر بعدها مدعی شد به این استدلال درخشان دامادش «خیلی خندیده» اما معلوم نیست در آن لحظه، به یاد آورده باشد که این جوان، با همین سبک‌مغزی و استدلالی در همین سطح، 2 سال قبل او را به پاریس کشانده و سپهسالار ایران(!) را چنین عاطل و باطلش کرده است. هر چه بود، سال 62 با اعلام جدایی بنی‌صدر از منافقین به پایان رسید. سال پیش رو، برای منافقین که حالا در شورای دست‌ساز خودشان تنها مانده بودند، در ایران هم کار خاصی نمی‌توانستند به انجام برسانند و خاله‌بازی دولت در تبعیدشان هم به هم خورده بود، بسیار سخت و طاقت‌فرسا بود. رجوی بخوبی حس می‌کرد چه خطری تهدیدش می‌کند. هزاران جوان دست به اسلحه که آواره غربت شده بودند و از تمام شعارهای «برادر مسعود» چیزی جز باد در مشت‌های خود نمی‌دیدند، ممکن بود پیکان خشم و درماندگی خود را سوی او به عنوان مقصر اصلی نشانه بروند. باز هم لازم بود رئیس منافقین، هیاهوی دیگری برپا کرده و مجالی جدید برای خود مهیا کند. این بار فیلی که رجوی به هوا فرستاد، حقیقتا به یادماندنی شد. او 7 بهمن 63، رئیس دفترش «مریم عضدانلو» را به عنوان «همردیف مسؤول اول سازمان مجاهدین خلق» معرفی کرد و تحولی جدید را در ساختار رهبری سازمان اعلام کرد. چند روز بعد، علی زرکش و محمود عطایی (از کادرهای اصلی نظامی سازمان) طی 2 نامه، بر ضرورت وحدت فیزیکی این ترکیب نوین رهبری تاکید کردند. استدلال مطرح‌شده در این 2 نامه، بخوبی نشان می‌دهد رجوی در تربیت مشتی سبک‌مغز مالیخولیایی از قماش خود، چه تبحر تحسین‌برانگیزی داشته است: «حالا که یکی از زنان سازمان به مرحله و مرتبه «رهبری» عروج(!) کرده است و همدوش و در کنار «رهبر» قرار گرفته و بناست متحدا سازمان را رهبری کنند، از این پس مریم عضدانلو بر هر فرد دیگری جز مسعود حرام است و اتحاد آن 2 وقتی کامل است که از لحاظ جسمانی هم به وحدت برسند».  حالا یک مشکل بزرگ در مسیر این اتحاد فیزیکی(!) قرار داشت. «مریم عضدانلو» همسر نفر دوم سازمان، یعنی «مهدی ابریشم‌چی» و مادر فرزند او بود. طبیعی است برای صاحبان نظریه «وحدت فیزیکی رهبری نوین» عبور از این مانع، دشوار نبود. شورای مرکزی سازمان، به «مهدی ابریشم‌چی» دستور داد همسرش را طلاق دهد!! 19 اسفند، دفتر سیاسی و کمیته مرکزی سازمان، اطلاعیه‌ای مبنی بر تصمیم به «ازدواج فرخنده توحیدی و انقلابی مسعود و مریم» صادر کرد. 8 روز بعد، رادیوی سازمان، خبر ازدواج مسعود و مریم را اعلام کرد. این در حالی بود که مستند به اطلاعیه همین رادیو، مهدی ابریشم‌چی و مریم عضدانلو روز 25 اسفند (2 روز قبل از ازدواج جدید) از هم جدا شده بودند. کل این کادوی حیرت‌انگیز که طی 40 روز بسته‌بندی شد، به عنوان «انقلاب ایدئولوژیک» مزین شد. اگر تصور می‌کنید مسعود رجوی، برای توجیه اعضای سازمان جهت کنار آمدن با این تحولات غیرمنطقی و غیرعقلانی، متقبل زحمت خاصی شد، به خطا رفته‌اید. فیلم‌های این مراسم عروسی آسمانی(!) که در کلیسایی در پاریس برگزار شد، برای همه اعضا ارسال و پخش شد و هزاران جوان آواره‌شده در چهار گوشه دنیا، پای تماشای آن اشک ریختند و مسعود و مریم را تقدیس کردند. البته چند نفری به این ماجرا معترض بودند و باز هم دچار اشتباه هستید اگر تصور کنید این افراد، ایرادی به مسیر «غیراخلاقی- غیردینی» این ازدواج شرم‌آور داشتند. آن عده معدود متوجه شده بودند «انقلاب ایدئولوژیک» در حقیقت آغاز مسیر حذف تمام مخالفان از سازمان است؛ اتفاقی که به سرعت آغاز شد. سال 64، رجوی، بخش اعظم توان خود را مصروف تصفیه کادرهای سازمان کرد و در این مسیر، شاخص اصلی، «انقلاب ایدئولوژیک» بود. طبیعی بود این حرکت غیرمتعارف، تمام کسانی را که جسارت انتقاد داشتند و از مسیر 3 سال گذشته سازمان جان به لب شده بودند، وادار به واکنش می‌کرد. مسعود هم تک‌تک آنان را از مناصب و مسؤولیت‌ها کنار گذاشت و در آغاز سال 65 خورشیدی، دیگر هیچ تهدید و رقیبی برای او در سازمان وجود نداشت. تکلیف سازمان در میان مردم انقلابی ایران مشخص بود اما انتشار اخبار این ماجرا در کشور، تتمه آبروی منافقین را در میان مخالفان نظام نیز به فنا داد. خروج سازمان از فرانسه در خرداد سال 65 و استقرار رسمی آن در عراق را باید پایان حیات سیاسی این تشکیلات به عنوان بخشی جدا‌شده از مام میهن دانست. از این پس، رجوی و دار‌و‌دسته‌اش، آشکارا بخشی از سازمان رزم ارتش صدام به شمار می‌رفتند. استقرار در عراق، تحویل گرفتن پادگان (که آن را به نام همسر اول رجوی «اشرف» گذاشتند) و فراخوان سایر نیروها برای اعزام به عراق، یک سال به طول انجامید. خرداد 66، مسعود رجوی تاسیس «ارتش آزادی‌بخش» را اعلام کرد و همین به اصطلاح ارتش بود که بار دیگر با تحلیل‌های سخیف او، سال 67 را نقطه پایان جمهوری اسلامی فرض کرد و با توهم «فتح 3 روزه تهران» در مرداد‌ماه آن سال، زیر پوشش ارتش عراق، از مرزهای غربی کشور، وارد شد و پس از چند روز جنایت و خونریزی در شهرهای مرزی، در تنگه پاتاق، با سپاهیان اسلام رودررو شد. در این رویارویی که در تاریخ به نام «عملیات مرصاد» اشتهار یافت، بیش از نیمی از اعضای منافقین از میان رفتند و باقی‌مانده آنان به عراق بازگشته و تا زمان سرنگونی رژیم صدام توسط ارتش آمریکا، به عنوان مزدور، به رژیم و ماشین جنگی حزب بعث خدمت کردند.  پس از سقوط صدام، شاید مسعود رجوی چنین پنداشت که دوباره شرایط اوایل سال 59 تکرار شده و باید به دنبال متحدی جدید باشد. اما این بار شرایط به کلی متفاوت بود. دیگر هیچ دستی برای اتحاد و همکاری متقابل به سوی آنان دراز نمی‌شد. حالا همان رفقای قدیمی در غرب هم به دنبال متحدانی «تازه‌نفس، معقول و دارای پایگاه اجتماعی» در منطقه می‌گشتند؛ 3 ویژگی‌ای که هیچ ربطی به پیران فرتوت و منفور مستقر در «پادگان اشرف» نداشت. حالا آمریکایی‌ها دوره افتاده بودند در جهان تا کشوری را راضی کنند این سالمندان افسرده و بدزبان را که اهالی عراق (به دلیل مزدوری برای صدام) به خون‌شان تشنه بودند، برای باقی عمرشان پذیرا باشند؛ جست‌وجویی که خیلی کوتاه هم نبود.   امروز بقایای آن جوانان دهه 60، پیرسالانی درهم شکسته و بیمارند که پس از اخراج از عراق، در کشور آلبانی، به سرویس‌های اطلاعاتی کشورهای متخاصم با ایران، خدمات ارائه می‌کنند و در زادگاه‌شان، زیاد نیستند کسانی که حتی نام کامل این سازمان یک بار به گوش‌شان خورده باشد.   فَاعْتَبِرُوا یَا أُوْلِی الأَبْصَارِ *پژوهشگر تاریخ