کسوفی برای تطهیر یک ساحر!

امید مافی‪-‬ خداوندگار مرتع سبز که سوته دلانِ بازیگوش با بند بند استخوان، واله‌اش بودند،بی هنگام تمام کرد و دور از چمنزار نفس آخر را کشید تا گیتی در سوگ بُت ویرانگری که روزگاری با دریبل هایش دنیا را انگشت به دهان می‌گذاشت پرچم‌های سیاهِ نیمه افراشته را در چشمخانه‌ها بنشاند.
مجنونِ بی‌جانشین که در اوج جنگ‌های بی‌سرانجام دست رَب را به غلط نشانمان داد و یک تنه آلبی سلسته را بر چکاد خوشبختی نشاند،درست در اوایل شصت سالگی آخرین سلفی را با فرشته مرگ گرفت و بعد به پهلو خوابید تا به آخرین سطر تمام انشاهای نوشته نشده بدل گردد و زودتر از موعد، آخرین نامه‌اش را به نشانی سرراست هیچستان پست کند.
تا کولیان غمگین آمریکای لاتین، آغوشی با عطر یاس و یاسمن بر مزارش بریزند و از سر ناچاری کِل بکشند و خون بگریند.
وقتی باد براده‌های جسم نابغه ملول را با خود برد گیتارهای زخمی از کوچه‌های نکبت بوینس آیرس تا خیابان‌های سوزناک ناپل فقدانش را جار زدند و برای قلبی که دیگر نخواهد تپید نغمه شورانگیز سینه شرحه شرحه‌اش را طنین انداز کردند...


دیگر تمام شد.خدای تگرگ‌های ناگهانی که سرنوشت ورزشخانه ها، به ساق هایش بسته بود آخرین پک را به سیگار برگش زد و بی‌منطق و بی‌فلسفه رو به مهتاب غنود تا صدای گام‌هایش مثل درد یک زائوی پا به ماه در کهکشان راه شیری بپیچد و فوتبالِ بی‌سیرت به زوال خود اعتراف کند. تا تیفوسی‌های جوان آتزوری بی‌آنکه شعبده‌اش را از نزدیک دیده باشند،چنگ بر صورت‌های خویش بیندازند و دیوار به دیوار تا صبح مویه کنند...
این پایان عصر ارائه‌ها و استعاره‌ها در محدوده یشمی بود.شاید هزار سال بگذرد تا دیه گوی جدیدی متولد شود و با اتکا به خلاقیتش اقیانوس‌ها را تا کند و در جیب پیراهن راه راهش بگذارد.
انگار این رسم روزگار است.بت‌های عاصی در اوان میانسالی فرو می‌ریزند تا کفش‌های واکس خورده رمانتیک‌ها در گورستان‌های متروکه دَمر بیفتد و دختران و پسران چشم به راه پادشاهِ طغیانگر خویش، پلک هم نزنند.
فواره خاموشی که تا هنگامه رستاخیز محال است برگردد و با صدای شکستن سیب چشمانش جهانی را نوازش دهد..
منتظرش نباشید لطفا!