فرشتگان این روزهای شهر

غفوریان - در یک‌سال گذشته حتما روایت‌های زیادی را درباره پرستاران و زندگی این ایام آن‌ها شنیده‌اید. مثلا از حقوق‌های معوق‌شان، یا مثلا یک پرستار که می‌گفت، وقتی راننده تاکسی متوجه شد پرستار بیمارستان هستم، همان‌جا پیاده‌ام کرد. یا پرستار دیگری که از رفتار متفاوت نزدیکان‌اش از ترس این‌که وی آلوده باشد، می‌گفت. همه این‌ها روایت‌های واقعی هستند که بی‌شک، تاریخ آن را به عنوان حماسه‌های بزرگ در حافظه خود ثبت و ماندگار خواهد کرد.اگرچه ممکن است برخی از ما با رعایت‌نکردن قواعد تعیین‌شده، بر حجم کار آن‌ها و سختی‌هایشان بیفزاییم. امروز سالروز میلاد باسعادت حضرت زینب(س) و روز پرستار است و روزی که ایران  برای مدافعان و جان‌فدایان سلامت این سرزمین تمام‌قد می‌ایستد و برای سلامت و عزت‌شان دست به دعا برمی‌دارد. ای فرشتگان مهربان، الهی که همیشه سلامت باشید ...                   وقتی ازدواج، بیماری و حتی فوت پدر، پرستاران   را   از انجام وظیفه در ایام سخت کرونا باز نمی دارد فرشتگان این روزهای شهر نویسنده: نوید زنده روحیان    سراغ کسانی می‌روم که می‌دانم اگر لب به سخن بگشایند حرف های شان دل سنگ را آب می‌کند، آمبولانس ها با صدای آژیر ممتد  رد می‌شوند، این جا آتش سنگین است و صدایش از چند متر آن طرف تر می‌آید، صدای آه و ناله، صدای سرفه  پیر و جوان هایی که معلوم نیست تا چند روز پیش، بازار بوده اند یا مهمانی... روز پرستار، بهانه ای می‌شود برای قدردانی ما از پرستارانی که در میدان جنگ و خط مقدم مبارزه با کرونا هر روز باید خود، خانواده و علایق شان را پشت درهای بیمارستان بگذارند و بر بالین بیماران حاضر شوند. چند داستان متفاوت از ماجرای این روزها را با هم می‌‍‌خوانیم. 
 
به نام عشق...
احسان و محبوبه قرار بود چند هفته قبل اسم شان را روی کارت عروسی شان بنویسند. با آن ها در وقت استراحت شان  صحبت می‌کنیم. آقای بیگی و خانم موحدی‌فر پرستاران بخش کووید 19  بیمارستان امام رضا(ع) هستند و داستان شان را این طور آغاز می کنند.  احسان می‌گوید: با هم در دانشگاه آشنا شدیم و از همان ابتدای کار هم همکار بودیم، این آشنایی تا جایی ادامه یافت که مرداد ماه 98 بعد از خواستگاری و صحبت های معمول عقد کردیم و قرار بود فروردین ماه هم مراسم عروسی را برگزار کنیم، تالار را برای بعد از تعطیلات عید از سه ماه قبل رزرو کردیم و بیعانه دادیم اما به یک باره کرونا روی سرمان خراب شد، اول نمی دانستیم چه خبر است، اصلا نمی دانستیم چه اتفاقی می افتد، بیمارستان امام رضا(ع) مرکز اصلی مبارزه شد، ما هم لباس رزم پوشیدیم، نمی دانستیم با چه بیماری سر و کار داریم، مریض ها با علامت سرماخوردگی می‌آمدند و چند روز بعد فوت می‌کردند و  هیچ کاری از دست مان برنمی آمد. خانم موحدی فر ادامه می‌دهد: در عرض چند روز، تخت های بخش پر شد، سپس بخش بعدی، بعدی و بیمارستان 610 تخت خوابی تکمیل شد، بیمارستان ها را اضافه کردند اما آن ها هم به سرعت پر شد از بیمارانی که هیچ کس نمی دانست دقیقا چه مشکلی دارند، از ترس نمی دانستیم باید چه کار کنیم اما تصمیم گرفتیم عروسی به تعویق بیفتد، رفتیم و صحبت کردیم و خواستیم که به جای بهار در تابستان مراسم بگیریم و قرار بعدی شد تیر 99. آقای بیگی توضیح می‌دهد: هر روز که می گذشت با گسترش بیماری امیدمان کمتر می‌شد ،خانه را گرفته بودیم و داشتیم آماده می‌کردیم، از طرفی برای پدر و مادر های مان هم خیلی نگران بودیم، از همان روزهای اول قرنطینه بودیم اما نگرانی تمرکزمان را گرفته بود و آن ها هم اذیت بودند. هر طور بود تا تابستان منتظر ماندیم اما شرایط جوری نبود که بتوان  مراسم گرفت، خودمان در بطن ماجرا بودیم و می دیدیم که چقدر این بیماری خطرناک است . واقعا بد می شود اگر ما هم رعایت نکنیم چون ابتدا مردم جدی نمی گرفتند اما وقتی ما با چشم خودمان می دیدیم که بیمار چه رنجی می کشد، زحمات خودمان را می دیدیم و همکارانی را که ماه ها خانواده شان را ندیده بودند واقعا روی برگزاری مراسم را نداشتیم. دیدار ما با خانواده در حیاط منزل بود، یک روز خانه پدرخانمم صحبت شد و پیشنهاد دادند که فکری به حال این وضعیت کنیم و حالا که شرایطش نیست و معلوم نیست کی این اوضاع بهتر می‌شود برویم سر خانه و زندگی مان . خانم موحدی فر ادامه می دهد : تصمیم سختی بود، هرکسی آرزوی مراسم ازدواج را دارد و من هم دوست داشتم با یک مراسم خوب شروع کنم اما معلوم نبود چه وقت این مشکل تمام می شود، نگران خانواده هم بودیم که رفت و آمدمان درگیرشان نکند، در همین اوضاع من کرونا گرفتم و همسرم درگیر من هم شد، موضوع را با خانواده آقا احسان مطرح کردیم و آن‌ها هم قبول کردند اما برایشان خیلی سخت بود، احسان ته تغاری خانه بود و برایش خیلی آرزو داشتند اما به هر حال اصلا دل مان نمی خواست خدای نکرده کسی به خاطر ما مبتلا شود چون ریشه مهم این بیماری تجمع و مهمانی های دسته جمعی بود که تعداد زیادی را درگیر می کرد. احسان می گوید: رفتیم تالار تا بگوییم قرار است مراسم کنسل شود که دیدیم تالار هم تعطیل شده و آن جا را تبدیل به نمایشگاه مبل کرده اند، بیعانه را گرفتیم و مراسم لغو شد، از همان جا هم رفتیم و کارهای خانه را تمام کردیم و دو نفری رفتیم منزل خودمان و حالا کمی خیال مان راحت است که حداقل به خانواده بیماری را منتقل نمی کنیم. ماه قبل خودم هم مبتلا به کووید شدم و بعد از یک دوره قرنطینه حالا دوباره برگشته ام و در حال کار هستم، اما باور کنید اصلا کاری نکردیم ، به نظرم ما نباید حرف بزنیم، همکاران ما آن قدر زحمت کشیده اند که نمی دانم چطور توصیف کنم، بخش کووید واقعا میدان جنگ است و هرروز که می رویم معلوم نیست فردایی آغاز شود یا نه ! کارمان عادی نمی شود خانم حسینی، سرپرستار بخش icu بیمارستان امام رضا (علیه السلام ) است که از سال 75 تا کنون در همین قسمت مشغول بوده، اولین سخنی که با تاکید زیاد می‌گوید این است: در این چندین سال کاری، حتی یک لحظه وظایفم برایم عادی نشده و این رسم همه همکاران من است، ناراحت می‌شوم که بعضی ها به اشتباه فکر می کنند چون ما موقعیت های مشابه زیادی داشتیم، سلامتی افراد برای مان عادی می شود، هنوز مثل همان روزهای اول خدمت با شوق سرکار می‌آیم. او ادامه می دهد: کرونا که شروع شد همسرم گفت نرو، 25 سال خدمت کردی و کسی به تو خرده نمی‌گیرد، مرخصی بگیر، نشد بازخرید کن، پدرم نظامی بود، گفتم فکر کن پدرم چندین سال حقوق گرفته که در جنگ بجنگد اما وقتی جنگ شد نرود ، این شرایط هم برای ما جنگی است و تفاوتی ندارد ،حالا که من با تجربه ام باید به مردم کمک کنم. انصاف نیست پشت شان خالی شود. حسینی همچنین می گوید: در این دوران پرستارانی بودند که مشکلات زمینه ای داشتند، باردار بودند، فشار خون، دیابت، بیماری قلبی و حتی سرطان داشتند اما حتی یک نفر انصراف نداد، وقتی ما متوجه بیماری ها می‌شدیم خودمان از فهرست خارج شان می کردیم، همه این ها جان شان را دوست دارند، همه به خانواده شان علاقه مند هستند اما   مردم را هم دوست دارند  و آن ها را مثل خانواده خودشان می‌دانند، این علاقه دوطرفه است و در این مدت لطف مردم همیشه شامل حال ما  بوده. خانم حسینی از محبت بین بیمار و پرستار می‌گوید: icu آخر دنیا نیست و بیماران زیادی همین حالا در بخش مراقبت های ویژه بستری هستند و بهبودی خودشان را به دست می آورند و برمی گردند اما بسیار حساس است و گاهی هم تلخ، به خصوص اگر بیمار جوان باشد یا بچه های کوچکی داشته باشد و فوت کند، آن زمان انگار خانواده خودمان مصیبت دیده ، همان طور ناراحت می شویم، جوانی بیمارم بود که 21 سال داشت، خداراشکر مرخص شد و رفت ، بعد از دوماه دیدم یک جوان خوش قد و بالا و خوش تیپ آمده و جلوی در اتاقم ایستاده، گفت: من را می شناسی؟ گفتم: نه، گفت: اما من شما را می شناسم از وقتی که هر روز صبح حال و احوال می کردیم و تاکید می کردید که غذا بخورم و مراقبت کنم. وقتی او را شناختم همان جا اشک هایم جاری شد، آن روزهای بیماری به نظرم رسیده بود که ضعیف تر و قدش کوتاه بود اما حالا با این شرایط یکی از بهترین لحظه های عمرم بود. لحظه ای که گفتم دیگر بس است سرپرستار بخش مراقبت های ویژه از تلخ ترین لحظه عمر کاری اش هم این طور می‌گوید: پدر همسرم مبتلا و در همین بخش بستری شد، خیلی نمی توانم درباره اش حرف بزنم ، بدترین شرایطی بود که تا به حال تجربه می کردم، همه چیز را به چشم می دیدم و می فهمیدم، لحظه های آخر خودم هرکار که توانستم انجام دادم، بچه ها تلاش می کردند، شوک می دادند، هرچه بلد بودند را انجام دادند مثل همه مریض ها، اما لحظه ای رسید که فهمیدم کار از کار گذشته، خودم گفتم کافی است، بیش از این اذیت می شود، سی پی آر را متوقف کردیم  و تمام. خانم زارع پرستار بخش کرونا از خاطرات روزهای سخت کرونایی می گوید: مشکل این بیماری این است که بیمار همراهی ندارد، پرستار همه کس بیمار است و همه کارها را باید خودش انجام دهد، یک وظیفه ما پرستاری است و یک جا بحث مراقبت و همراهی، اشتهای این بیماران به شدت افت می کند، گاهی مدت ها بالای سر یک بیمار خواهش و التماس می کنیم، به روش های مختلف صحبت می کنیم تا فقط چند لقمه غذا بخورند، بیشتر بیماران مسن هستند و وقتی این اصرار ما را می بینند با این که نمی توانند لقمه ها را می گیرند و دعای مان می کنند، این دعاها یک جا اثرش را می گذارد، همین که تا حالا دوام آوردیم و با این شرایط روحی و روانی کم نیاوردیم به خاطر همین دعاهاست . از دست دادن پدر اما این پرستار خاطرات تلخ تری هم دارد که وقتی می خواهد آن را بازگو  کند، صدایش می‌لرزد، کمی مکث می کند و بغض اش را فرو می دهد، اشک هایش سرازیر می شود و می گوید: هر روز که می رویم سرشیفت با استرس مبتلا شدن همراه است، در یکی از همین روزها من هم مثل خیلی از همکارانم مبتلا شدم، خودم را قرنطینه کردم و مرخصی گرفتم تا دیگر همکاران نگیرند اما در خانه پدر و مادرم مبتلا به کووید شدند، هردو مسن بودند و بعد از چند روز مجبور شدیم پدرم را به بیمارستان منتقل کنیم، به هر دری می زدم، نمی دانستم در آن شرایط به خودم رسیدگی کنم یا پدر و مادرم، هربار می رفتم استادانم می گفتند نیا برای خودت خوب نیست اما نمی شد. خانم زارع اشک هایش بیشتر جاری می شود و باید بیشتر دقت می کردم تا می توانستم بفهمم چه می‌گوید. وی  ادامه می دهد: هر روز شرایط بدتر و سخت تر شد تا این که پدرم در بخش مراقبت های ویژه بستری شد، یک پایم بیمارستان بود، یک پایم خانه برای مادر، خودم را هم فراموش کرده بودم، یک روز شرایط آن قدر سخت شد که پدر دیگر تاب نیاورد، هر کار شد کردیم اما پر کشید. خانم ناصری با حسرت حرف دیگر همکارانش را تکرار می کند و با خواهش می گوید: به مردم بگویید رعایت کنند، وقتی می بینم ماسک نمی زنند، به خصوص جوان ترها قلبم درد می گیرد، ما با این شرایط کار می کنیم، پا پس نمی کشیم، اما بعد در خیابان می بینیم توجه نمی کنند، التماس تان می کنم که مسائل بهداشتی را رعایت کنید تا هرچه زودتر از شر این بیماری خلاص شویم.