آسانسوری به سوی آسمان!

امید مافی‪-‬ مردی که از دست غم‌های بی‌پایان به ظلمانی‌ترین گوشه دنیا خزیده بود،وقتی در کرانه دریای سرخ سومری‌های خشمگین را خلع سلاح کرد و به روشن کردن سومین اختر در قاره کهن اندیشید بیش از همیشه تصور کرد که روزهای خاموش ته کشیده و زندگی با جامه لاجوردی دوباره لذت بخش شده است.لذتی فراتر از رسیدن به ابرها با آسانسور آبی.
او که فاصله فرش تا عرش را در صد و هشتاد دقیقه پیمود و با له کردن الاهلی و الشرطه به آغوش خوشبختی پناه برد و همچون جنگجویی فاتح به پرچم آبی دخیل بست تا هزار سنگر خالی در قلبش برپا شود.
برای فرهاد که می‌خواست در بازگشت دوباره رد خراش ناخن هایش را روی صورت تقدیر ببیند و در مقابل رنج‌ها کم نیاورد، جَده حکم اتوپیایی چشم نواز را داشت.او وقتی با نقشه هایش پلیس‌های عبوس آن سوی فُرات را سه بار جریمه کرد به ناگهان سیم خاردارها از پای رویاهایش باز شدند تا میلیون‌ها دوآتشه پای جعبه رنگی، قشون تب آلودی که سال هاست به ناکامی خو گرفته را ببخشند و به آینده روشن ارتشی بیندیشند که در کسری از ثانیه غزال‌های غریبه را به خاک و خون می‌کشند.
بله این همان فرهاد مجیدی است.ماشین گلزنی سال‌های هاشورخورده که اینک در قامت فرمانده‌ای کاریزماتیک، خستگی برجامانده از سال‌ها فروچکیدن و دم نزدن را دگمه دگمه از تن سرجوخه‌های خسته جان تیمش در می‌آورد و مرهمی برای زخم‌های ناسور پیدا می‌کند.
حالا که شکارچی متهور روی پنجه ایستاده و همه ترسش را یکشبه به دست باد سپرده است لابد می‌توان امیدوار بود کالبد تیمش کمتر از درد به خود بپیچد و سوزنبان قهاری که نود و سه بار با تن پوش آبی قفس‌های توری را دچار حریق کرده و واگن‌ها را شعله ور کرده،زین پس زیر فلاش دوربین‌ها با لبخندی به پهنای تاریخ، خاطره‌ها را ماندگارتر از گذشته ذخیره کند؛ که اصلا وقتی صدای تیشه مدت هاست از بیستون به گوشمان نمی‌رسد، شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد...