خوي دشواريابِ خويي

 زبان فارسي ديروز يكي از نام‌هاي بلند خود را از دست داد. اسماعيل خويي، شاعر تعدادي از درخشان‌ترين شعرهاي نيمايي ما و هم البته از تاثيرگذارترين منتقداني كه شعر مدرن فارسي به خود ديد. خويي ‌زاده مشهد بود؛ به سال 1317 و البته بهره‌مند از سنت ادبي خراسان و در عين حال فرارفته از آن. او كه در زمره شاعران مدرن فارسي جاي دارد، براي قاعده نانوشته و مفروضي كه پديدآوردن ادبيات خلاقه و كار آكادميك را قابل‌جمع نمي‌داند، استثناي تامل‌برانگيزي است. هم شاعر است و هم استاد؛ هم فيلسوف است و هم مدرس فلسفه. هم از يك سو ادبيات كلاسيك فارسي را خوب مي‌شناسد و در سرودن شعر به سياق قدما متبحر است و هم يكي از مهم‌ترين شاعران مدرن و پسانيمايي زبان فارسي است. در كنار اينها يك خصلت وي‍ژه ديگرش را هم بايد ديد و بازشناخت و آن اجتماع اين‌همه با گونه‌اي عشق پايدار به انسان در لحظه‌لحظه شعر و زيست اوست. چيزي كه رضا براهني آن را «جاني عاشق» مي‌خواند. سال‌ها پيش در يكي از مكاتباتم با دكتر براهني - كه بعدا در جريده‌اي منتشر شد- ايشان تعريضي هم به اهميت خويي در شعر معاصر فارسي داشتند با اين توضيح: «اسماعيل خويي سه قدرت را باهم دارد: تبحري غبطه‌انگيز در شعر كلا‌سيك، تبحري به همان اندازه قوي در شعر نيمايي و جاني عاشق. من در اين سومي به او شباهت بيشتري دارم.»
حالا در كنار اينها بگذاريم فروتني را كه انگار ذاتي او بود و جايگاه بلندش در فرهنگ معاصر هيچگاه مخلِ اين جنبه دوست‌داشتني در نهاد او نشد. اجتماع اين خصلت‌ها در نهاد شاعر- فيلسوفي مانند اسماعيل خويي، از او شخصيتي مانند هم ‌او - ولاغير- ساخته است و كمتر كسي در قلمروي فرهنگ معاصر به او شباهت دارد.
در حوزه نظري و نقد ادبي هم نقش اسماعيل خويي به قاعده مهم است. او از زمره منتقداني است كه توانست ميان شعر مستقل فارسي كه پاي در سنت روشنفكري دارد با نقدِ آكادميك پيوند برقرار كند. در مقام شاعر، منادي عدالت و آزادي است و در جاي جاي شعر خود چشم‌انتظار بخشش و نوازش. چشم‌انتظار روزهاي بهتر براي انسان و هم البته دل‌ناگرانِ از دست شدن فرصت‌هاي رسيدن به بهبود اوضاع جهان: 
«آي تو/ ابر كامكار/ بر من، اين به راه باد مشتي از غبار/ نم‌نم نوازشي، اگر نه آبشار بخششي، ببار/ ورنه دير مي‌شود/ دير»


خويي يك ويژگي را تا پايان عمر با خود دارد و آن نوعي تعهد اجتماعي است؛ تعهدي كه با مهارت مثال‌زدني‌ و تسلط حيرت‌انگيزش بر زبان فارسي، از يك سو با نگاه غنايي و تغزلي او پيوند دارد؛ مانند اين بيت درخشان از يك شعر كلاسيكش: 
«نخست آرزويم چيست؟ رستن از غم تو/ نرستن از غم تو آرزوى ديگرِ من!»
و از سوي ديگر در همرساني زبان غني و ايماژهاي خلاقانه، انديشه‌هاي فلسفي او به ساحت متن شعري احضار مي‌كند: 
«شب كه مي‌شود/ من پر از ستاره مي‌شوم/ شب كه مي‌شود/ مثل آن فشرده عظيم پرشكوه و پرشكوفه ازل/ در هزار كهكشان ستاره/ پاره‌پاره مي‌شوم/ شب كه مي‌شود/ ماهيان كهكشان/ با تمام فلس‌هاي اختران‌شان/ شناورند/ در زلال بينشم»
خبر درگذشت اسماعيل خويي، كمتر از ساعتي پس از انتشار، در سطح گسترده‌اي بازنشر شد و واكنش‌هاي متعددي در رسانه‌ها داشت. در روزهايي كه اخبار سياسي و جنايي از دور و نزديك، صفحات حقيقي و مجازي رسانه‌ها را انباشته، اين همه اقبال به يك شاعر، اقبال به جادوي زبان و هنر و ادبيات است؛ جادويي كه به احترامش بايد ايستاد.