دست‌هاي متلاشي

زهرا  مشتاق
مشتري گفت:«از آن خوب‌هاش بده.»
 ابراهيم دستش را فرو كرد ميان انبوه پيازها. دم دستش پياز نيمه‌گنديده‌اي بود، برش داشت و پرت كرد طرف جاده خاكي. دانه دانه پيازها را امتحان كرد و هركدام كه سفت‌تر و تازه‌تر بود،گذاشت داخل كيسه. كيسه را گذاشت روي ترازو و گفت:«دوازده تومان. قابلي هم ندارد.»
 بعد كارت مشتري را كشيد روي دستگاه كارتخوان و كيسه پيازها را داد دست مشتري.كف دستش مي‌خاريد. مادرش هميشه مي‌گفت كف دستت كه مي‌خارد، بمال به پيشاني‌ات، پول برايت مي‌آيد. ابراهيم دست چپش را ماليد روي پيشاني‌اش. سه‌شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۹ بود. ابراهيم احمدي؛ دانش‌آموز كلاس يازدهم مدرسه اميركبير در تقي‌آباد رباط‌كريم نمي‌دانست تا دقايقي ديگر دست چپش را براي هميشه از دست خواهد داد... يك شب عادي مثل همه شب‌هاي ديگر بود. شلوغ‌ترين چهارشنبه‌سوري كه ابراهيم تا به حال ديده بود. صاحب‌كارش كه راننده وانت بود و پياز و سيب‌زميني‌ها مال او،گفت:«جمع كن برويم. خيلي دارد شلوغ مي‌شود.»
 هوا داشت تاريك مي‌شد. ابراهيم سوار يك مسافركش شد. راننده و مسافري جلو نشسته بودند و او تنها روي صندلي عقب بود. شيشه ماشين باز بود. از رباط‌كريم تا كيكاوركه روستاي محل زندگي ابراهيم بود، راه زيادي نبود. سواري‌ها معمولا دو و پانصد تا سه هزار تومان مي‌گرفتند.  ابراهيم يك اسكناس دو هزار توماني و يك اسكناس هزار توماني در دستش آماده كرد. ميوه‌فروش‌ها هميشه قبل از پل نصيرآباد مي‌ايستادند. يك عالم وانت شانه به شانه هم مي‌ايستادند و همه‌چيز مي‌فروختند. رباط‌كريمي‌ها و حتي آدم‌هاي پر شر و شور «شيرين‌در» و «تقي‌آباد» وسع‌شان مي‌رسيد كه خريدشان از همين ميوه‌فروشي‌ها باشد. پرتقال، خيار، گوجه‌فرنگي، سيب زرد و قرمز وكيوي.  خيلي‌ها در حال خريد شب عيد بودند. از داووديه گذشتند. ابراهيم دستش را برد جيب پشتش و تلفن همراهش را درآورد. يك گوشي شيامي سياه‌رنگ. 5 سال تمام كار كرده بود و از پول شاگردي‌اش ريال ريال كنارگذاشته بود تا بتواند يك گوشي بخرد. پولي برايش نمي‌ماند. از 8، 9 سالگي كار كرده بود. بعد از مريض‌شدن پدرش، ابراهيم افتاده بود به كار كردن. اولش دست‌شان بيشتر به دهان‌شان مي‌رسيد. در همان خانه كوچك ۳۳ متري كه يك عالم پله مي‌خورد تا برسند به اتاق چرخ خياطي و دوباره 6 تا پله مي‌خورد وارد آشپزخانه بشوند و دوباره چند تا پله براي يك جاي ديگر. ابراهيم گاهي فكر مي‌كرد اگر پله‌ها نبودند، خانه‌اي هم نداشتند. 
نرگس خانم، مادرش و وردست پدرش بود. يعني مادر و پدر، هر دو خياطي بلد بودند. با چرخ و دوخت و دوزهايي كه مي‌گرفتند، زندگي را مي‌گذراندند. حالا يك وقت شلواردوزي بود، يك وقتي هم بستن درز ژاكت‌هاي زمستاني. محدثه هم بود؛ خواهر كوچك‌تر ابراهيم كه مي‌نشست پاي چرخ‌ها و با خرده‌پارچه‌ها بازي مي‌كرد و مي‌پيچيد دور عروسكش و با سنجاق‌قفلي‌هاي كوچك وصل مي‌كرد كه لباس عروسك از تنش درنيايد و گاهي هم زل مي‌زد به پاي مادر و پدرش كه مدام روي پدال چرخ فشرده مي‌شد و قرقر صدا مي‌داد. اگر حميد آن شب ماشين رفيقش را نمي‌گرفت و تصادف نمي‌كرد، زندگي‌شان يك دفعه زير و رو نمي‌شد. ‌دار و ندارشان را براي خسارت ماشين فروختند. يعني چرخ‌ها را. چرخ‌هايي كه از آن نان مي‌خوردند. زد و حميد قلب درد گرفت، چه قلب دردي. از اين دكتر به اين بيمارستان. دست‌شان خالي بود.كسي دفترچه بيمه سلامت را نگاه هم نمي‌كرد. بايد آزاد حساب مي‌كردند. با كدام پول؟ دست خالي، جيب خالي. همين وقت‌ها بود كه ابراهيم شد كودك كار. مگر چند سالش بود؟ 8، 9 سال. تازه كلاس سوم بود. چه كار مي‌كرد؟ خانواده زدند به دستفروشي راسته رباط‌كريم. روسري، مانتو، تل، گل سر. چيزهاي ارزان‌قيمت كه به وسع رباط‌كريمي‌ها بخورد و از پسش بربيايند. نمي‌چرخيد. يك روز ماموران شهرداري مي‌ريختند و همه‌ چيز را مي‌بردند و پخش و پلا مي‌كردند، يك وقت‌هايي هم كار كساد بود.


 آقاي عسگري را خدا از آسمان رساند.يك پاركينگ عمومي داشت و به حميد گفت بيايد بشود نگهبان پاركينگ.كار سبك بود. قلب حميد هم مي‌كشيد. اما نه اينقدر كه ابراهيم كار نكند و بي‌خيال شغل بشود و بچسبد به درس و تفريح و چهار تا دوست و رفيق داشتن. نه اين خبرها نيست. زندگي خرج دارد. حتي اگر خانه‌اي ۳۳ متري در خيابان معلم روستاي كيكاور رباط‌كريم داشته باشي.
 آقاي عسگري يك كارواش راه مي‌اندازد. داخل همان پاركينگ. به ابراهيم مي‌گويد ماشين‌ها را بشويد. ماهي يك تومان،گاهي حتي تا يك و پانصد هم مي‌داد. ابراهيم و پدرش دوتايي باهم خانه را اداره مي‌كردند. خرج خانه با هر دو بود. البته كه دلش مي‌خواست براي خودش چيزي بخرد. پول زحمت خودش بود. اما نمي‌شد. حقوقش را يك جا مي‌داد مادرش يا پدرش. پنج، شش ماه يك بار براي خودش كفشي، لباسي، چيزي كه خيلي لازم داشت مي‌خريد. همين. داشتن لپ‌تاپ، يك آرزو بود. با كدام پول؟ چه حرف‌ها، چه خواسته‌ها. درس‌ها سنگين بود. يعني از دبيرستان به بعد سخت‌تر شد ولي ابراهيم خوب درس مي‌خواند. سرش به كار خودش بود. وقتي نداشت براي دوست و رفيق بازي و چرخ زدن در محله. چشم كه باز كرده بود، كار كرده بود تا حالا كه 16، 17ساله شده بود. تا كلاس نهم كه همه ‌چيز اصلا عالي بود. درس عالي. نمره انضباط عالي. نمره‌ها همه بالاي 17. اما كلاس نهم به بعد كار زيادتر شد.كارواش نچرخيد و آقاي عسگري كارواش را جمع كرد. ابراهيم افتاد دنبال پيدا كردن كار. درد قلب پدرش بيشتر شد. وانت‌هاي ميوه‌فروش، دوست آقاي عسگري بودند. اين‌طوري شد كه ابراهيم ساعت كارش بيشتر شد. درس‌ها بود. مخارج خانه و زندگي بود. محدثه هم شده بود 6 ‌ساله. زد و درس اجتماعي ابراهيم مي‌شود 14 و معدلش پايين مي‌آيد و نمي‌تواند برود رشته انساني. ناچار مي‌رود رشته تاسيسات بهداشتي. ابراهيم خودش دلش مي‌خواست وكيل بشود. اينقدر مي‌فهميد كه وكيل بودن يعني گرفتن حق آدم‌ها. يعني يك كار مهم، يك كار خوب. حتي به نظامي شدن هم فكر مي‌كرد. مثلا پليس شدن، افسر شدن. ولي خب نمره كم آورده بود ديگر. رفته بود فني. 
اشكالي هم نداشت. بالاخره يك مهارتي، حرفه‌اي، چيزي ياد مي‌گرفت. چه مي‌دانست بعد از پل نصيرآباد، نرسيده به كيكاور قرار است دست چپش قطع شود. چه مي‌دانست زندگي‌اش چند دقيقه ديگر زير و رو مي‌شود. چه مي‌دانست تمام آرزوهاي نداشته‌اش بر باد مي‌رود. چه چهارشنبه‌سوري شلوغي بود. سگ صاحبش را نمي‌شناخت. قيامت بود. مغازه‌ها كركره‌هاي‌شان را كشيده بودند پايين. گوش آدم سوت مي‌كشيد از زيادي صداي انفجار. ابراهيم گوشي شيامي‌اش را باز مي‌كند. عكس خواهرش محدثه روي گوشي مي‌خندد. چقدر محدثه را دوست دارد. 
چقدر دلش مي‌خواهد برايش يك لباس صورتي خيلي خوشگل بخرد. يك دفعه يك چيز داغ از پنجره باز ماشين پرت مي‌شود توي بغلش. نمي‌فهمد چيست. راننده ترسيده نگاهش مي‌كند. داد مي‌كشد بينداز بيرون. به خودش مي‌آيد. يك قلمبه مواد منفجره است. با دست چپش مواد را برمي‌دارد كه پرت بكند بيرون. دير شده. ترقه داغ منفجر مي‌شود و يك لحظه همه‌چيز سياه مي‌شود. گوشي و عكس خندان محدثه پرت مي‌شود كف ماشين. روي صندلي پر از خون مي‌شود. ابراهيم حس مي‌كند گوش‌هايش دارد كر مي‌شود و چشم‌هايش هيچ‌جا را نمي‌بيند. نمي‌داند چرا دارد خيس مي‌شود. لباسش، روي دست‌ها و شكمش. چشم كه باز مي‌كند بيمارستان فاطمه زهراي رباط‌كريم است. به دستش سرم زده‌اند. درد دارد. درد خيلي زياد. درد وحشتناك. چشم‌هايش هنوز مي‌سوزد، گوش‌هايش سوت مي‌كشد، سوتي بلند و ممتد. آنجا كاري از دست‌شان برنمي‌آيد. با آمبولانس اعزام مي‌شود به تهران، به بيمارستان حضرت فاطمه يوسف‌آباد. انگشت‌ها و كف دست راست دچار پارگي شده است. 
چشم پر از براده‌هاي ترقه است. اما خبر بدتر را هنوز كسي نمي‌داند يا نمي‌خواهد بداند. دست چپ از بين رفته. منفجر شده و سم ترقه كاملا جذب شده و از رگ و ريشه دست بالا رفته. دست بايد هر چه سريع‌تر، تا قبل از جذب بيشتر سم در بدن قطع شود. و به اين ترتيب در روزي كه براي برخي روزي پر از شادي و بزن و بكوب بود، براي ابراهيم تبديل به بدترين روز زندگي و تغيير هميشگي سرنوشت شد. او ديگر دستي ندارد كه پيازهاي ريز را از پيازهاي درشت، سيب‌زميني‌هاي خوب را از سيب زميني‌هاي بد جدا كند. او ديگر حتي نمي‌تواند نان‌آور خانه باشد. پدرش شغلش را در پاركينگ از دست داده است چون تمام مدت از اين بيمارستان به آن دكتر مي‌روند تا ببينند و بدانند براي دست نابود شده چه كار مي‌شود كرد. فاميل روي هم پول مي‌گذارند. يك ميليون تومان، پانصد تومان، دويست تومان. هركس به اندازه وسعش تا حداقل توان رفت‌وآمد و پرداخت پول ويزيت پزشك را داشته باشند. هيچ مقامي از آموزش و پرورش رباط‌كريم حال دانش‌آموز حادثه‌ديده را جويا نمي‌شود. در حالي كه ابتداي هر سال تحصيلي دانش‌آموزان در مناطقي به رايگان و در جاهاي ديگر طبق مقررات بيمه مي‌شوند. آيا بيمه دانش‌آموزي نمي‌توانست هزينه‌هاي اين دانش‌آموز را پوشش دهد؟ هيچ‌كس از معلمان يا مدير مدرسه به خود زحمت نداد حالي از ابراهيم بپرسد. فقط ابوالفضل شفقي و امير بهارلو، دوستان نزديك ابراهيم، تلفن كردند و حال رفيق‌شان را پرسيدند. با اندوه، با ناراحتي بسيار و مي‌خواستند بدانند كه چرا و چطور دوست‌شان، دوست سر به زير كارگرشان، در يك آن همه زندگي و آينده‌اش نابود شده است. پدر ابراهيم چند باري براي طرح شكايت به پاسگاه رباط‌كريم مي‌رود. امكان شكايت وجود ندارد. چون معلوم نيست آن ترقه لعنتي توسط چه كسي به داخل ماشين پرتاب و منفجر به نقص عضو ابراهيم احمدي شده است. بنابراين پرونده‌اي در كلانتري تشكيل نمي‌شود و پرونده، باز نشده مختومه مي‌شود. ابراهيم، مداواي چشمش را در بيمارستان حضرت رسول اكرم در خيابان نيايش تهران پي مي‌گيرد. براده‌ها از چشمش خارج مي‌شود. بينايي چشم برمي‌گردد. اما هنوز تكه‌هايي ريز در چشم باقي است كه درمان را طولاني‌تر مي‌كند. خانواده زير بار قرض بيشتري مي‌روند. دست و بال فاميل هم پرتر از آنها نيست. پزشكان مي‌گويند تا عصب‌هاي دست جان دارد بايد دست مكانيكي گذاشته شود. گران است. بين ۱۵۰ تا ۲۰۰ ميليون تومان. منشي يكي از مطب‌ها پنهاني زير گوش خانم احمدي زن عموي ابراهيم كه زن دست و پاداري است و ابراهيم در خانه آنها و با بچه‌هاي او بزرگ شده، مي‌گويد اينها براي جيب خودشان مي‌گويند؛ وگرنه اين آقا پسر در سن رشد است. اين همه هزينه مي‌كنيد، دو سال ديگر بايد عوض كنيد. خانواده مستاصل است. 
ابراهيم با خجالت جلوي دوربين موبايل مي‌نشيند و از خيرين و ورزشكاران تقاضاي كمك براي تهيه دست مكانيكي مي‌كند. تا وقتي عصب‌هايش زنده است و شماره كارت اعلام مي‌كند. پول زيادي جمع نمي‌شود. هيچ‌كس ابراهيم مرادي را نمي‌شناسد. خيلي‌ها حتي نمي‌دانند رباط‌كريم كجاي تهران است، چه برسد به روستاي كيكاور. ابراهيم دوره پريشاني را مي‌گذراند. با عالم و آدم قهر مي‌كند. سرش را مي‌برد زير پتو و نمي‌خواهد هيچ‌كس را ببيند. حتي نمي‌خواهد صداي كسي را بشنود. حتي خواهر كوچك شش‌ساله‌اش محدثه را. از خانه بيرون نمي‌آيد. چند باري كه آمده برخي اهالي مسخره‌اش كرده‌اند بابت تصوير و خواسته‌اش كه دست به دست در شبكه‌هاي اجتماعي چرخيده. نمي‌داند بايد چه كند. غصه دستش يك طرف، خرج خانواده يك طرف ديگر. مگر مي‌تواند بدون دست كار كند؟ اصلا مگر كسي قبولش مي‌كند؟ مي‌گويد باز خوب است كه خانواده‌ام هستند. اگر آنها را نداشتم چه مي‌كردم؟ اما خب... ابراهيم احمدي دانش‌آموز كلاس يازدهم و نوجواني كه نان‌آور خانواده است در حالي در روز چهارشنبه‌سوري نقص عضو مي‌شود كه هيچ نهادي او را مورد حمايت قرار نمي‌دهد. آيا در چنين مواقعي كه فرد ضارب مشخص نيست، قوه‌اي چون مقننه يا قضاييه به عنوان نماينده مدعي‌العموم نمي‌توانند براي شخص حادثه‌ديده ديه تعيين و پرداخت كنند؟ اگر پاسخ منفي است، آيا اين به معناي وجود خلأ در قوانين نيست؟ چه كسي پاسخگوي زندگي نابودشده ابراهيم احمدي است؟