امید مافی ‌ روزنامه نگار

ویوا سینیور... ویوا !
زمان به چه کار می آید وقتی تو هستی و با گردبادی حریفان ایران را به مسلخ می فرستی. راهها به چه کار می آیند، وقتی تو به مامن یک ملت بدل می شوی و از نزدیکترین جاده ما را به سن پطرزبورگ می رسانی.بوسه های تو پس از رقص بیرق سه رنگ در ورزشخانه پایتخت شاهراه بود. و ما مست زبرجد و زعفران قائن، نامت را
بر پوست و روح و قلبمان حک نمودیم و شکوه بی پایانت را همچون دمی غلیظ در رگ هایمان پنهان کردیم.
حالا تو ساده تر از تمام اعصار ما را به جام جهانی رسانده ای.حالا تو میوه های تابستانی را زودتر از موعد بر شاخه ها نشانده ای تا خوشبختی با عصای زیربغل غنایم شور و شبنم را بر شاخه های یشمی قسمت کند.


برای تو سینیور جنتلمن، که بزم و سور را از میان عزا برایمان به ارمغان آورده ای،بهترین چیز رسیدن به نگاه مردمی است که پس از یک شب تاریخی از حادثه عشق تر شده است.
اینک که تمام خواب هایمان تعبیر شده و ویزای سرزمین تزارها در جیب های کماندوهای سفید جا گرفته است،به افتخارت کلاه از سر بر می داریم و از هرم گرمای تنت کنار نیمکت وطن حرارت می گیریم.
از همین لحظه قشنگ ،از ازل تا ابد اصلا،همیشه در دلمان جایی برای آشناترین پرتغالی دنیا هست.باور کن اینکه در تنگی سینه ما می تپد تا زنده بمانیم و در امتداد فصل ها به بال گشایی درناها چشم بدوزیم قلب توست کارلوس بی بدیل.قلب یک شیر که با غرشی هولناک، گیتی را مبهوت تهورش می کند و مرز پرگهر و سرزمین گربه ای شکل ما را به لقای آفتاب تموز می فرستد.
ویوا موسیو.وقتی با نقشه های تو تاریکی جای خود را به روشنایی می بخشد و قفس های توری دچار حریق می شوند،حتما باید برای فرماندهی که به روزهای تهی از هیجان این جماعت معنا داده،از جا بلند شویم،از سویدای دل هورا بکشیم و برای تمام واژه های شبنمی و پریزادی که روی جلد
روزنامه ها به دیدنت می آیند آذین ببندیم.